هفت و سيزده دقيقه (5)

Tanhaiy

 

نزديك چهار ماهه كه به اين بند منتقل شده ام ،‌ از اسد هيچ خبري ندارم . خاطره آخرين ملاقات مون هر روز كم رنگ تر مي شه ، وزنم كم شده و راه رفتنم تعريف چنداني نداره ، سلولم هميشه سرده ، دو ماه پيش دچار آنفولانزا شدم ، مرتب سرفه مي كنم ، اما از اين وضع راضي ام .

هر روز فقط در ساعت هواخوري زندوني ها رو مي بينم ، حق نزديك شدن و يا ارتباط داشتن با هيچ كدوم شون رو ندارم ، فقط بايد راه برم و گاهي بايستم . نگاه شون مي كنم ، اوايل ولع عجيبي به ارتباط پيدا كردن با اونا داشتم ، شنيدن يا گفتن يك كلمه دور از چشم و گوش نگهبان ، برام مثل يه پيروزي بود و لذت مي بردم ، ولي حالا بيشتر دوست دارم به گذشته فكر كنم .

اولين بار گوشه خيابون ديدمش ، قرار ما چهارراه پارامونت بود ، ساعت چهار صبح روبروي بانك ملي ، هنوز تا روشن شدن هوا يه ساعتي مونده بود ، كمونيست ها گوشه پمپ بنزين ايستاده بودن و توده اي ها هم روبروي ساختمان مخروبه سينما . درست جلوي ما بچه هاي پيكاري بودن ، ميني بوس هنوز نرسيده بود .

_ توده اي ها وطن فروش و خائنن ، پيكاري ها فقط حرف مي زنن و قيافه مي گيرن ، فكر كردن خيلي روشنفكرن ، چريك ها هم ول معطلن ، چون با خودشون هم اختلاف دارن .

اينا رو نسرين مي گفت ، انگار همه شون رو مي شناخت ، يه نفر به جمع ما اضافه شد ، همه خودشون رو جمع و جور كردن .

_ اين هدايته .

معمولي بود ، بيش از حد معمولي . هدايت با همه خوش و بش كرد ، پيراهني آستين كوتاه به تن كرده بود با شلوار جين رنگ و رو رفته . صورت كشيده اي داشت ، بيني نوك تيز ، چشماني كوچك و بي قرار كه مدام به اين طرف و آن طرف مي چرخيد . پيشاني بزرگ و كمي برآمده ، موي سرش از دو طرف پيشاني كمي ريخته بود و عينكي قاب فلزي به چشم داشت .

نسرين زير گوشم گفت : از اون كهنه كاراس .

به من و نسرين رسيد ، چهره مهرباني نداشت ، دستم را گرفت و گفت : سلام ! من هدايتم.

لبخندي زدم و گفتم : پندار .

دستم را بيش از حد فشار داد و گفت : خوشوقتم ، شما رو قبلن نديده ام .

با لحني سرد گفتم : منم همين طور .

گردنش را كج كرد به من خيره شد و پرسيد : منظور ؟‌

با همان لحن سرد ادامه دادم : منم شما رو قبلن نديده ام !

هدايت لبخند زد و پرسيد : شما سابقه مبارزاتي دارين ؟

پوزخندي زدم و پرسيدم :‌به سن و سالم مي خوره ؟

هدايت به تلخي گفت : فكر نمي كنم .

لبخندي زدم و گفتم : نظر من هم همينه !

چيزي نگفت و رفت . هدايت با چند تا از پسرها گوشه اي جمع شدند ، نسرين پرسيد : چرا اين جوري حرف زدي ؟

پرسيدم : چه جوري ؟‌

چيني به پيشاني انداخت و گفت : تند بود .

پرسيدم : مثل پاكورا ؟!

خنديدم ، نسرين كه هنوز گيج بود ، پرسيد : چي ؟

_ پاكورا يه غذاي تند هنديه با يه عالم ادويه !‌تو هم اين قيافه احمقانه رو به خودت نگير .

لبخند زد و پرسيد : تو ديگه كي هستي ؟‌

_ پندارم !‌

نرسين خنده اش گرفت .

_ بفرماييد !‌

برگشتم ، يكي از همان پسرها بود ، جزوه اي در دست داشت ، گفتم : نمي خوام .

هنوز جزوه را به طرفم گرفته بود ، دوباره تكرار كردم : نمي خوام ديگه .

بي آن كه حالت چهره اش تغيير كند ، گفت : با هم جنگ نداريم .

_ نگفتم كه داريم ، فقط گفتم نمي خوام .

بي آن كه دستش را عقب بكشد ، بي حركت و با نگاهي سرد روبرويم ايستاده بود . لبخندي زد و گفت : تنها راه مبارزه با ارتجاع سياه همبستگيه .

گفتم : تنها راه ، از بين بردن جهل و تعصبه .

با همان نگاه يخ زده ، خيره نگاهم مي كرد ، كه ادامه داد : ولي شما خودتون بيشتر از همه تعصب دارين ،‌ حتي حاضر نشدين يه جزوه بگيرين .

خنده ام گرفت ، جزوه را گرفتم ، ميني بوس كه آمد زير چشمي نگاهش كردم ، سرش به صحبت گرم بود . همه سوار شديم ، ميني بوس راه نيفتاده بود كه برگشتم و نگاهش كردم . نگاهم كرد ، سرم را برگرداندم ، كنار پنجره نشسته بود .

مامان چرا دارم اينها را براي تو مي نويسم ؟ نمي دانم ! شايد هيچ وقت من و تو ... هيچ وقت مادر و دختر نبوديم . حتي بعد از خيانت بابا !‌ تو هيچ وقت مرا آدم حساب نكردي . هميشه خودت جاي خودت و من تصميم گرفتي ، من را با خودت به كجا آوردي ؟ تو چكار كردي با من ؟ از كلاس پروفسور آلوفس مولر تا اين سلول سرد و يخ زده ؟! من كه باورم نمي شود .

باباي بي شرف با تو چكار كرد ؟‌تو با دخترت چه كردي ؟ نگو كه همه اش تقصير منوچهر بود ، بابا فقط بهانه اي بود براي رفتن تو ،‌وقتي آن دو تا را با هم ديدي ، وقتي بته مونيك فحش مي دادي ، وقتي آن زن مو بور لنگ دراز تهديدت كرد ، وقتي چمدان ها را بستي كه برگردي ايران ، يك لحظه فقط يك لحظه به من فكر كردي ؟

نه ! تو خودت تصميم گرفته بودي ، دختر شانزده ساله ات آدم نبود ! گفتي برمي گرديم ايران . جايي كه فقط اسمش را شنيده بودم ، توي كتاب ها ،‌ روزنامه ها ،‌ تلويزيون ، همه جا صحبت ايران بود ، ايران ، انقلاب ، اسلام ،‌ حكومت نظامي ، شاه و آقاي خميني .

ميني بوس راه افتاد ، اول حضور و غياب كردن ، همه اسم مستعار داشتند ، نسرين گفته بود چيكار مي كنن .

_ ببين اينجا هر كسي يه اسم مستعار داره ، هيچ وقت نبايد اسم اصلي ات رو بگي ، اين طوري اگر گير بيفتي حتي اگه شكنجه هم بشي ، نمي توني اسامي اصلي رو لو بدي . يادت باشه ، فردا كه مي ريم كوه منو نسرين صدا نزن ، اسم من نسيمه .

حالا منم يه اسم داشتم ، ميني بوس هنوز به پليس راه نرسيده بود كه هدايت داشت تك تك اسامي بچه ها رو كنترل مي كرد .

_ سياوش ؟

_ بله .

لاغر بود و قد بلند ، پيراهني نارنجي و شلوار جين پوشيده بود ، با او عينك دسته شاخي اش ، بيشتر شبيه پسر بچه اي بود كه بخواد اداي بزرگترها رو در بياره .

_ سيمر !

_ اينجام كاكو !

بلوز و شلواري مشكي به تن داشت كه پوست تيره اش را كمي روشن تر نشان مي داد ، بعد از هدايت او مسن ترين فرد گروه بود . سي و يكي دو ساله ،‌لاغر اندام با موهايي كم پشت و شكننده كه در ناحيه پيشاني كم پشت تر بود . به همين دليل پيشاني اش را بيشتر از حد بزرگ نشان مي داد . سمير عينكي كايوچويي با شيشه هايي ضخيم به چشم زده بود .

_ آذر ؟

_ من !‌

سبزه رو بود ، كمي چاق با لب هاي گوشت آلود و چشم هايي بزرگ و بي حالت كه رايحه عطري تند از او به مشام مي رسيد .

_ پندار !

داد زدم ، حاضر !‌

ببين مامان چيزهايي هست كه هيچ وقت به تو نگفته ام ، نمي دانم چرا ؟ تو هميشه يا كار داشتي يا درگير غم و غصه هاي خودت بودي . گفتي بر مي گرديم ، برگشتيم . وقتي مي رفتي تازه عروسي بيست و چند ساله بودي ، حالا با يك دختر شانزده ساله بر مي گشتي .

گفته بودي شيراز بهشته !‌ بر مي گرديم به شهر خودمان ، مي رويم بازار مسگرها را مي بينيم ، بازار مشير ، بازار وكيل و بعدش هم مي رويم مسجد نو يا مي رويم شاهچراغ زيارت . دوباره همان عطر بهار نارنج و مسجد مشير و كوچه پس كوچه هاي تنگ و پر پيچ و خمي كه هميشه بوي خاك و خورش قرمه سبزي و كتلت مي دادند . دوباره همان كرختي بعد از ظهرهاي بهاري ، بعد از خوردن كلم پلو با سالاد شيرازي به همراه چند ليوان بزرگ دوغ .

اما اينها براي من تجربه اي كهنه نبود ، تا حالا شده از خواب بپري و نفهمي كجايي ؟ من پرتاب شدم به دنيايي كه فقط براي تو آشنا بود ، انگار من آمده بودم تا بهانه اي باشم براي بازگويي خاطراتت . نمي دانم ، شايد سوراخ خرگوش به دشتي سرسبز برسد . شايد هم آليس ديگر هرگز رنگ خانه اش را نبيند .

راستي من كي هستم ؟ من دوروتي ام ؟ يا آليس ؟‌ بايد با جادوگر شهر زمرد بجنگم يا بروم دنياي شگفت انگيز را كشف كنم ؟ من نمي دانم ، تو چه طور مادر ؟

 

هفت و سيزده دقيقه (4)

 

 


دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29