پس از تصویب بررسی طرح عدم كفایت سیاسی بنیصدر در مجلس شورای اسلامی، منافقین كه میپنداشتند بهانه و فرصت مناسبی برای اعلام شورش علیه امام و نظام جمهوری اسلامی به دست آوردهاند بهسرعت به تدارك و آمادهسازی حركتی مسلحانه و وسیع و گسترده در 30خرداد1360 پرداختند. آنها با سلاح سرد و گرم بهجان مردم افتادند و خیابانهای تهران شاهد حملات آنان بود. منافقین فكر میكردند قبل از سقوط بنیصدر شهر را به سقوط خواهند كشانید و مانع سقوط بنیصدر خواهند شد. آنها شهر را در آتش و دود سیاه كردند و چندین نفر را به شهادت رساندند و بسیاری را نیز مجروح ساختند.
رجوی به هوادارانش گفته بود كه ظرف چند روز، شهر را تسخیر خواهد كرد. اما بعد مشخص شد كه او در محاسباتش دچار اشتباه شده است. آن مانور مسلحانه از ساعت 4 بعد از ظهر شروع شد و اوایل شب شكست خورد!
در این گفتوگو ریشهها و روند این جریان با آقای دکتر قاسم قنبری مدرس دانشگاه، مدیر کل اسبق فرهنگ و ارشاد اسلامی چهارمحال و بختیاری و مازندران و مدیرکل اسبق صداوسیمای کرمانشاه و خراسان جنوبی به بحث گذاشته شد که در ادامه میخوانید.
روند شکلگیری 30خرداد1360 و آثاری را که در روند انقلاب داشت، بیان بفرمایید.
قضیه 30خرداد، حرکتی است که یکباره ایجاد نشد، این که نسبت به منافقین، سختگیری شود و از باب اینکه «چنانشان مگردان ز بیچارگی/که جان را بکوشند یکبارگی» نبود. اگر اعترافات رجوی در «جمعبندی یکساله» یا تحلیل موسی خیابانی بعد از قضیه 30خرداد را مبنا قرار بدهیم یا تحلیلی که یوسفی اشکوری دارد، به اضافه اظهارات اعضای جداشده آنها، مثل سبحانی و دیگران را کنار هم بگذاریم، نتیجه دیگری از قضیه میتوانیم بگیریم.
ابتدا یک قضیهای را عرض میکنم. گروهک منافقین از سال 1352 به بعد دیگر تمام شده بود و به جز وحید افراخته، تقی شهرام، بهرام آرام، احمدی روحانی، تراب حقشناس کس دیگری بیرون نبود و تقریبا از بین رفته بود. اگر حرکتی را میبینیم فقط جهت اعلام موضع و موجودیت بوده و عملا تفکر مارکسیستیلنینیستی آنها رو شده بود. درون زندان، رجوی و خیابانی به شیوهای عمل کردند که همان را در بیرون میبینیم؛ انحصارطلبی، تخطئه کردن، کوبیدن مخالفان، به زور دیکتاتوری حرفشان را قالبکردن. مضافاً فکر کنیم به اینکه چرا رجوی جزو آن 9نفر بود اما اعدام نشد و باقی ماند. تحلیلهای زیادی هست، نقش برادرش کاظم، که چهکار میکرده است و... نشان میدهد که به برنامهای دراز مدت در این جهت فکر کرده بودند که او را نگه دارند تا یک روز بیاید و عمل کند. در سال 1356 تقی شهرام به خارج از کشور میرود که افراد اصلی را به بیرون منتقل کند. چند نفری بیشتر داخل کشور نمیمانند و بعد از پیروزی انقلاب اینها از زندان آزاد میشوند. آنهایی که از قبل بودند نظیر «سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر»، «نبرد در راه رهایی طبقه کارگر»، «اتحاد مبارزه در راه آرمان طبقه کارگر». هر سه، گروهی را تشکیل داده بودند و عملا به صف کمونیستها و گروههای معارض پیوستند.
اما رجوی و خیابانی با موقعیتشناسی و درکی که از موقعیت داشتند و آنطور که اسناد و قرائن نشان میدهد، به آنها خط دهی خاصی میشد. مبنا را بر این گذاشتند که خودشان را بهعنوان گروه مسلمان مطرح کنند؛ گرچه تحلیلهایشان دنباله همان تحلیلهاست و فرقی نکرده است، لذا اینها بهعنوان جامعه بیطبقه توحیدی و اسلامِ طرفدار مستضعفین به میدان آمدند. آنها برنامهریزیای داشتند که فاز اول آن، جذب و تبلیغات بود. آنطور که خود ما شاهد بودیم داخل دبیرستانها و در هر دبیرستانی 3 الی 4نفر بیشتر طرفدار نداشتند. در بین دانشجویان کمتر بود. گرچه دانشگاه مشهد بعد از تهران یک استثنا بود که بیشترین سمپات را داشت، آنهم شاید بهخاطر همپوشانی بین تفکر مرحوم دکتر علی شریعتی و مباحثی که فارغ از مرجعیت مطرح میشد، بود که اینها را به آن سمت کشانده بود؛ ولی در کل تعیینکننده اصلی نبودند. آنها سال 1356 هیچ نقشی در تظاهرات و انقلاب مردم نداشتند و عملاً در کافه رستوران دانشکده علوم مینشستند و با مارکسیستها، چریکهای فدایی کافه گلاسه میخوردند و سرود پری زنگنه گوش میدادند! از اواسط سال 1357 کمکم اینهایی که آزاد شده بودند در هر منطقهای و اهل هر جایی که بودند، در بین همشهریهایشان شروع به تبلیغات کردند بهعنوان گروه پیشرو و مسلمان انقلابی که میتواند به مستضعفین کمک کند. یادم هست اکبری قوچانی که از کادرهای منافقین در قلعه آبکوه مشهد بود، در مسجد جامع آنجا هرشب سخنرانی داشت و تعداد زیادی را جذب کرده بود که من رفتم آنجا و با او مناظره کردم و الحمدلله با توجه به فطرت پاکی که در مردم بود متوجه شدند و بساطشان جمع شد. اینها تکیه میکردند روی خَلقی بودن کادرهای زندان رفته یا شهید شده، غلو و بزرگنماییکردن شکنجههایی که داشتند، غلو در دفاع از اسلامی که داشتند و یک نوع قهرمانپروری. در این جهت دانشآموزان را که فطرت پاکی دارند و آشنا به مواضع تاریخی و فرهنگی اینها نبودند جذب کردند. چون آنها راحت میپذیرفتند و عمدتاً با استفاده از دخترها و جذابیتهای جنسی فریب میخوردند مثلاً در خیابان دانشگاه، گروههای سهنفره و چهارنفره بودند، یک دختر پلاکارد دستش بود و دوتا پسر کنارش و یا دوتا دختر بودند و یک پسر که یکی از اینها عنوان با جذابیت مسئول را داشت. در این مقطع اینها را طوری بار آوردند که مانند زندان بگویند منافقین بهحق و مبارزند و تنها افرادی هستند که میتوانند انقلاب را به پیروزی برسانند و در مقابل امپریالسیم آمریکا بایستند؛ یعنی مطلقکردن تشکیلات از هر جهت. اما ظاهراً خودشان را پیرو حضرت امام میدانستند البته در نوشتههایشان «حضرت آیتالله»، «مرجع تقلید» و «پدر بزرگوار» میگفتند و از حضرت امام نامی نمیآوردند که تاکتیکی بود که از بحث ولایت فقیه دوری کنند.
اوایل در کارخانههای بزرگ هم فعالیت میکردند، مثلاً کارخانه «آزمایش» یا کارخانههای دیگر و یا شرکت اتوبوسرانی؛ اما نتوانستند بیشتر از 10 الی 12 نفر طرفدار پیدا کنند و عملاً طرحشان در زمینه کارگری شکست خورد. لذا بهظاهر با انقلاب همراهی کردند، بیانیه صادر و سخنرانی کردند، از کمک دولت موقت هم استفاده میکردند. وقتی طاهر احمدزاده استاندار خراسان شد بین 200 تا 250 اسلحه بین منافقین بهعنوان محافظ اماکن امنیتی استان، تقسیم کرد. روزهای آخر رژیم شاه از 19بهمنماه به بعد حملاتی که بهسمت پادگانها در هر شهری میشد اسلحهها را میدزدیدند. اسلحه اینچنین دستشان رسید. اولین برخوردی هم که ایجاد شد دادستانی بیانیه صادر کرد که اسلحهها را تحویل دهند ولی اینها مقاومت کردند و گفتند: «جز افراد انقلابی و فرزندان خلق آیا کسی صلاحیت نگه داشتن اسلحه دارد»؟! برای خودشان حق تعیین کردند و اسلحهها را نگه داشتند.
این مقدمه را از دو جهت عرض کردم: یکی بحث آموزش که مطلقگرایی را در ذهن هواداران جا دادند که اگر گروهی صلاحیت و حق رهبری انقلاب را دارد فقط خودشان هستند و تنها گروهی هستند که میتوانند مقابل امپریالیسم بایستد!
جهت دوم، بحثی در آن زمان بود با این عنوان که اولویت مبارزه با ارتجاع یا لیبرال است؟ که منافقین مبارزه با ارتجاع را انتخاب کردند. در مقابل، گروه «امت» و دکتر پیمان و... میگفتند اولویت مبارزه با لیبرالهاست. منافقین از همان اول مبارزه با ارتجاع را انتخاب کردند و آخوند و آخوندیسم را در درون همین ارتجاع تعریف میکردند و زمینهسازی مبارزه و ایستادن در مقابل ارتجاع و اینکه پیروز میشویم را، با اینگونه شعارها که «ارتجاع نابود است، خلق ما پیروز است» بهوجود آوردند. از همان روز اول در اماکن دانشجویی و دانشآموزی این تلقین بود که همانطور که چپیها میگویند که بین پرولتاریا و امپریالیسم آشتی ممکن نیست؛ بین ما و ارتجاع هم آشتی ممکن نیست و باید خودمان را برای مبارزه با امپریالیسم آماده کنیم و ارتجاع سدّ راه ماست. از این جهت عرض میکنم که اینها اسلحه برای چه میخواستند؟! اگر حکومت را قبول داشتند و همراه بودند باید اسلحه را تحویل میدادند!
مراحل بعدی به چه شکل بود؟
بعد از بحث جذب و آموزش در هر شهری بهترین مکانها را گرفتند؛ در تهران بنیاد فرح را گرفتند، در مشهد گارد دانشگاه را در خیابان بهشت گرفتند و همینطور دبیرستان علَم در خیابان کوهسنگی را و در این محیطهای بسته، آموزشهای خاصی را که چندینسال در زندان جمعبندی کرده بودند، با مهارت در شستشوی مغزی افراد، شروع کردند. آقای عزت مطهری(شاهی) در خاطراتش شیوه آموزشی آنها را آورده است؛ آموزشها را با اختلاط دخترها و پسرها شروع کردند و شخصیت کاذب به اینها دادند.
در مرحله بعدی درگیریهای ساختگی ایجاد کردند؛ اوایل میآمدند در محدوده خیابان دانشگاه، با اهانتهای شدید مقدسات را زیر سؤال میبردند، ما هم چارهای نداشتیم جز اینکه بایستیم و مقابل اینها بحث بکنیم. در نهایت وقتی در استدلال میماندند مشتی بود که به سر و صورت ما زده میشد. یعنی کسی که میآمد بحث میکرد چند نفر هم دور و برش بودند که عموماً دورههای رزمی دیده بودند. همیشه کتک را ما میخوردیم ولی از فردای آن روز مظلومنمایی منافقین شروع میشد. در درگیریهای مشهد که من شاهدش بودم و از تهران هم خبرش میرسید، دهنفر از ما را کتک میزدند، یکی از خودشان کتک میخورد! آن یکنفر هم پیراهن عثمان میشد و روی آن مانور میدادند، مظلومنمایی میکردند و در ذهن جوانان جذب شده اینطور القا میکردند که اینها عناصر ضدخلقی هستند و دارند با امپریالیسم سازش میکنند تا مبارزین خلق را حذف کنند. با این تعابیر تلاش میکردند بگویند تنها گروه صلاحیتدار در مقابل دفاع از انقلاب ما هستیم و زمینه ذهنیِ نوعی نفرت نسبت به بزرگان انقلاب را آماده میکردند که این را میشود در اعترافاتی که از افراد آنها موجود است ببینیم، نه اعترافات افرادی که در دادگاه انقلاب گفتند، بلکه آنهایی که در خارج از کشور از آنها جدا شدهاند.
بعد خط نفوذ را عملی کردند، در ارگانهای اصلی مثل کمیته و دادستانی رخنه کردند و اسنادی را منتقل کردند که مهمترینش همان اسنادی بود که قدیری منتقل کرد یا مواردی را که سعادتی در مورد سرلشگر مقرّبیِ بهایی به روسیه داد.
از طرف دیگر هم عمل کردند؛ حتی در اعترافاتشان آوردهاند، تندروی در مورد اعدامهای اول انقلاب کار اینها بود که انجام میدادند که حضرت امام یک جا جلویش را گرفتند. ایشان بیانیهای صادر کردند و بهدنبال آن فرمان دهمادهای، دادستانی بیانیهای صادر کرد و قرار شد امور ضابطه داشته باشد. منافقین از فردای آن روز شروع به سر و صدا کردند که نظام بهسمت امپریالیسم رفت، قاتلین خلق را دارند میبخشند؛ البته ما وقتی میگوییم منافقین، همپای اینها باید دارودسته «جبهه دموکراتیک» متیندفتری را اضافه کنیم، حاجسیدجوادی و جنبش او را اضافه کنیم، «حزب رنجبران»، «اتحادیه کمونیستهای مائوئیستی»، «چریکهای فدایی اقلیت و اکثریت»، «حزب توده» و... ؛ بهنحوی در این روند کمک میکردند و طوری زمینهسازی میکردند و اذهان سمپاتهای خودشان را سمت و سو میدادند که اینها دارند بهسمت امپریالیسم میروند!
من خیلی از افرادی را که در دانشگاه سمپات بودند و عضو شدند میشناختم. بعضاً جوانهای مثبت، فعال، تیزهوش و دلسوزی بودند ولی متأسفانه در چنبرهای که اینها ایجاد کرده بودند گرفتار شدند و بمباران فکری که روی اینها انجام شده بود، این زمینهسازی را ایجاد کرده بود.
درباره زمینهسازیها میبینیم که اسلحههایشان را تحویل ندادند، اماکنی که در اختیارشان بود تخلیه نکردند، اموالی را که از بنیاد فرح به ارزش چند صد میلیون تومان، به پول آن زمان بود با خود بردند، اموال زیادی را تصرف کردند، دنبال کادرسازی بودند. اگر صحبتهای آن زمان حیاتی، خیابانی، ضابطی و زرکش را بخوانیم میبینیم که اینها دنبال هدف خاصی بودند و مواردی را مطرح میکردند که قدمبهقدم ازحرکت سیاسی بهسمت نوعی شورشگری هدایت میشد؛ تا انتخابات ریاستجمهوری که بهخاطر عدم رأی رجوی به قانون اساسی، رد صلاحیت شد. حذف رجوی را علَم کردند که دارند سردمداران مبارزه با امپریالیسم و فرزندان خلق را حذف میکنند و جمله مارکسیستها را بهکار بردند که «انقلاب دارد بچههای خودش را میخورد!».
یک برهه، آقای طالقانی را برای ریاستجمهوری مطرح و درگیریهایی را ایجاد کردند. مخصوصاً وقتی که مجتبی طالقانی که جزو پیکاریها بود دستگیر شد، بیانیههای شدیداللحنی صادر کردند و تقریبا به یک نوع شورش عمومی کشور را کشاندند که با تدبیر حضرت امام و آن تشری که به مرحوم آقای طالقانی زدند قضایا جمع شد.
بعد، انتخابات مجلس پیش آمد و بازهم سروصداهای زیادی بهپا کردند؛ گرچه به لطف آقای بازرگان تعدادی از اینها جزو کاندیداها بودند! ولی هم در مرحله اول و هم در مرحله دوم که رجوی به مرحله دوم رسیده بود، اعضای منافقین در تهران و شهرستانها رأی نیاوردند. این هم بهانهای بود که تبلیغات را گسترش دهند؛ اما به این نتیجه رسیدند که پایگاهی در میان مردم ندارند. در انتخابات مجلس که آن زمان در آزادی کامل بود، هیچکدام از اینها رأی نیاوردند. سال 1358 که موضوع لانه جاسوسی و تسخیر آن پیش آمد، منافقین از شعارهای ضدامپریالیستی عقب ماندند؛ لذا ابتدا همراهی نشان دادند، ولی بعد شرط و شروطی برای آزادی اینها گذاشتند و زمانی که گروگانها آزاد میشدند، مدعی سازش بودند. در سال 1359 جنگ شروع شد و زمینهای بود که منافقین دست به یکسری از کارها بزنند. البته از آن سال شیوه کار تشکیلات فرق میکند، به این معنا که دست به مانورهایی میزنند که جامعه را تست کنند و ببینند که چقدر میتوانند مردم را جمع بکنند؛ لذا سخنرانیهایی را در سراسر کشور شروع کردند.
در ابتدا تلاش بر این بود که جامعه را به درگیری بکشانند. علیه بزرگان و علیه اسلام حرف میزدند، میگفتیم سؤال داریم، 20نفری ما را کتک میزدند. وقتی که کار به کتککاری میکشید جلسه را برهم میزدند و فردا در تمام نشریاتشان عکس میانداختند که فرزندان خلق را کتک زدند! آقای بازرگان هم میآمد دلسوزی دوطرفه نشان میداد که اینجور نباشید و دو طرف با هم انس و الفت داشته باشید.همان مظلومنمایی که عرض کردم به این نحو عمل میکردند یا در سخنرانیهای این طرف شرکت میکردند و به هم میریختند، که یک مقدار افرادی را جذب کردند. یا حتی بدن افراد خودشان را که اعترافاتشان در دادگاه انقلاب هست، در خانههای تیمی یا به تعبیری در دفاترشان با سیگار میسوزاندند، زخمی میکردند و میگفتند حزباللهیها اینها را کتک زدند درحالیکه اینچنین نبود و کتکخور واقعی ما بودیم!
چرا شما نمیتوانستید این مظلومیت را منعکس کنید؟
به واسطه نبود دستگاه تبلیغاتی منسجم و دولت منسجم هیچ استفادهای از این خرابکاریها به نفع اسلام نشد، کتک خوردنهای ما جایی منعکس نمیشد، گهگاهی روزنامه جمهوری اسلامی مطالبی مینوشت، روزنامه اطلاعات دست آنها بود، کیهان هم که دست آقای ابراهیم یزدی و چهارراه ضد انقلاب بود و بعدا آقای خاتمی آمد و تغییراتی صورت گرفت ولی باز شیوه بینابینی داشت و جاهایی هم که چارهای نبود باید به میدان میآمدند و حقایق را مینوشتند. من یادم هست اسفند سال 1359 دانشجوی ریاضی دانشکده علوم بودم. در آمفیتئاتر دانشکده علوم مشهد، تمام گروههای چپ و التقاطی باهم جمع شده بودند و حاکمیت را محکوم و رسماً دعوت به قیام میکردند و البته هنوز به سی خرداد نرسیده بودیم. ما حدود 10 تا 12نفر بودیم که وارد آنجا شدیم و با اینها که حدود 500نفری میشدند، بحث کردیم. اینها درِ آمفیتئاتر را بستند و دادگاه خلق تشکیل دادند و حکم اعدام ما را صادر کردند. ما همه درگیر شدیم که من و یک نفر دیگر توانستیم فرار کنیم. من رفتم استانداری که استاندار وقت آقای غفوریفرد بود. اطلاع دادم و ایشان هم سوار یک وانتی شدند با یکی از آقازادههای مرحوم سیدعبدالله شیرازی با بلندگو مردم را دعوت کردند برای آزادسازی بچههایی که در دانشکده علوم زندانی شده بودند. دوست دیگرمان آشنایی در کشتارگاه داشت، زیر بازار رضای فعلی، رفت آنجا که آنها را بیاورد. من هم با استاندار آمدم و افراد آمدند دیوار و در آمفیتئاتر را خراب کردند و دوستان را نجات دادند. یکدفعه دیدم دوستم با یک ماشین کمپرسی که مخصوص حمل دل و روده و آشغال کشتارگاه بود با چندنفر از کارکنان کشتارگاه و با لباسهای خونی، پیاده شدند. اینها شروع کردند به عکس گرفتن که من دویدم و به این دوستم گفتم که زود اینها را از اینجا ببر که هیچ کمکی به ما نمیکنند. اینها را برد؛ اما فردا تیتر اکثر نشریات آنطرفی شده بود که دار و دسته ماشاءالله قصاب در مشهد هم پیدا شدند. ماشاءالله قصاب رئیس یکی از کمیتههای تهران بود و سعادتی را ماشاءالله قصاب دستگیر کرد. به همین دلیل اینها حساسیت بیش از حدی روی این واژه داشتند و واقعا هم از این مورد استفاده کردند؛ که کمیته دست قصابها و سلاخهاست! اینجا هم کتکمان زدند، حکم اعدام هم به ما دادند، ولی نتیجه بهنفع آنها تمام شد.
برداشت خود شما از این رفتارهای آنان چه بود؟
از برخوردها و جوسازیهای اینها میشد فهمید که دعوت به مبارزه میکردند و همواره میگفتند نگذارید روزی برسد که ما چارهای جز ایستادن و مقاومت نداشته باشیم. ادبیات اولیه این بود و در دفاتر و ستادهایشان این مسئله را تلقین میکردند که بهزودی ارتجاع در مقابل ما میایستد و ما باید آماده مبارزه باشیم.
در اواخر سال 1359 از طریق بنیصدر، رجوی از کشور خارج شد و به فرانسه رفت و در آنجا با رابطین دولتمردان غربی ارتباط برقرار کرد و وقتی که برگشت لحنش در سخنرانیها فرق کرد و به لحن تهاجمی تبدیل شد.
بعد از صحبتهایی که با اروپاییها انجام دادند؛ با آنکه به شدت علیه لیبرالیسم حرف میزدند ولی با آنها یکی شدند یعنی با بنیصدر ساختند که از قدرت بنیصدر جهت سرنگونی نظام استفاده کنند. تحلیلشان هم این بود که جمعیت پاسدار و کمیته و شهربانی و ژاندارمری همه در جبهه هستند و شهرها خالی است و ما باید یک حرکتی انجام دهیم. در دفترشان در خیابان انزلی تهران که مسئولیتش با ضابطی بود برنامهریزی میشد و همینطور حیاتی، خیابانی، ابریشمچی به تناسب سازماندهنده اصلی قضیه بودند و یکسری اقدامات را در سراسر کشور بهعنوان دفاع از رئیسجمهور شروع کردند که نمونه بارزش 14اسفند1359 است؛ که عملا میلیشیا یا همان رزمندگان نیمهوقتشان وارد عمل شدند. تعداد زیادی را زدند و لتوپار کردند.
البته باید تجمعشان در امجدیه را قبل از آذرماه اضافه کنم که بعضی از خودیها هم متأسفانه در آن زمان در دفاع از اینها صحبتهایی کردند، مثل مهاجرانی که در مجلس دفاع کرد و گفت که چرا نمیگذارید میتینگها آزاد باشند و به آنها حمله میکنید. آن زمان آقای مهاجرانی وقتی حضرت امام را میبینند که مسلط به همهچیز است، خطابش به چه کسی است؟ حضرت امام آن حرکت و سخنرانیهای اینچنینی و تحریکآمیز را محکوم کردند. در همین جلسه امجدیه رسماً رجوی اعلان جنگ داد. گفت میایستیم و مقابله میکنیم، ما را نکشانید به جایی که آن کاری را که نباید انجام دهیم بکنیم؛ همه حرفها را زد.
بعد وارد سال 60 میشویم که ظاهراً اوج درگیریهاست!
در سال 60 درگیریها زیاد شد که مهمترین آن درباره لایحه قصاص بود که جبهه ملی اعلام راهپیمایی کرد و به مخالف با حضرت امام بیانیه داد و منافقین بهسمت آنها رفتند و آنچنان که از صحبتهای سنجابی بهعنوان دبیرکل جبهه ملی برمیآید، باهم یکی شده بودند. جلسات و مذاکراتی داشتند و هماهنگیهایی انجام میدادند و عملا به میدان آمدند. نفوذیهایی هم داشتند که اطلاعاتی به آنها داده بودند. رجوی در چندین سخنرانی تهدید میکرد که ما اطلاع دقیق از همه شما و کارهایتان داریم و هر روز بخواهیم دست بهکار میشویم. یعنی تهدید میکرد که ما همهتان را شناسایی کردیم. کوبیدن بر طبل جنگ را شروع کرده بود تا این که بعد مسائلی پیش آمد؛ مثلاً بنیصدر از فرماندهی کل قوا برداشته شد و مجلس عدم صلاحیت وی را مطرح کرد. اینها وقتی متوجه شدند که دیگر بنیصدر رفتنی است، رسماً وارد فاز آشوبگری اجتماعی شدند و عملا رودرروی نظام ایستادند. اینها پیشبینی میکردند که با این شکافی که بنیصدر ایجاد کرده و وضع مملکت بههم ریخته، دستگاه اجرایی روی هواست، بقیه نیروها هم که در جبههاند، اگر بریزند در خیابان، مردم به پشتیبانی آنها میآیند، همچنان که در 21 و 22 بهمن آمدند؛ و میتوانند نظام را سرنگون کنند!
محمد ضابطی سازماندهنده 30خرداد بود و در چند قسمت تهران، خیابان کشاورز و طالقانی و... یکسری تظاهرات گذاشتند و اعلام کردند 500هزار نفر شرکت داشتند. در همان موقع خبرگزاری رویترز و بقیه چندهزارنفر اعلام کردند.
برنامه این بود که ابتدا با فحش و کتکزدن سپس با اسلحه سرد، اگر مردم دست به اسلحه سرد بردند، با اسلحه گرم مقابله بکنند. آن روز نزدیک به 30 تا40نفری شهید دادیم. روزی که اینها حمله کردند اتوبوسهای شرکت واحد و تعدادی از ماشینهای پلیس و مغازهها را آتش زدند و تقریبا تهران را به یک شهر آشوبزده تبدیل کردند. در شهرهای دیگر از جمله اصفهان، کرج، مسجد سلیمان، مشهد، اهواز و تبریز هم این تحرکات شروع شد. مردم از جنوب شهر تهران آمدند و بساط اینها را جمع کردند.
بر اساس چه تحلیلی اینها فکر میکردند که با به خیابان ریختن، مردم هم دنبال آنها میآیند و یا میتوانند نظام را سرنگون کنند؟
تحلیل اینها مخصوصا رجوی و خیابانی، نشان میدهد که خودشان هم ماندهاند که چه نتیجهای برای آنها داشت. نهایت امر خیابانی میگوید باید مقابل بدمستی حکومت میایستادیم، رجوی میگوید باید تست میکردیم، ولی زمان این تست نه دیروز یا فردا، فقط سی خرداد بود؛ اما به چه دلیلی؟
بههرحال وارد فاز نظامی شدند و دیدند پشتیبانی مردمی ندارند. اگر نقل قولی که حسین نواب صفوی که بنیصدر را بهسمت منافقین برد بیاوریم که پیغام میدهد به رجوی که سران حکومت را بزن و این جزو برنامه قرار میگیرد را در نظر بگیریم، بهایندلیل بود که دیدند حمایت مردمی ندارند و کسی به پشتیبانی آنها نمیآید. میلیشیای آنها وارد شدند با تیغ موکتبری و چاقو، سینهها، سر و صورت خیلی از مردان و زنان را زخمی کردند.
از اینجا به بعد دستور خاصی به آنها داده شد که مواظب خانههای تیمی باشند. هر کس ریش دارد و پیراهنش روی شلوارش هست و اطراف را میبینید، دستگیرش کنید که چند نفر را گرفتند و بردند شکنجه کردند. هر مغازهای را که دیدید عکس حضرت امام یا حالت حزب اللهی دارد به رگبار ببندید، از بین شهدایی که بهدست اینها ترور شدند، شاید تعداد مسئولین از صدتا هم تجاوز نکند، بقیه مردم کوچه و بازار بودند که در مقابل اینها میایستادند.
بعد از این، تظاهراتهای«بزن و فرارکن» را در سطح کشور مخصوصا در تهران دنبال میکردند. بنا بود در مناطقی 5نفر جمع شوند سروصدا بکنند و شعار دهند و 10نفر مواظب اینها باشند که اگر کسی به مقابله آمد، چند نفر را بزنند و زخمی کنند و فرار کنند تا یک شورشگری اجتماعی راه بیاندازند، تحلیل هم این بود که مردم به ما میپیوندند و میتوانیم کار نظام را یکسره کنیم.
آیا پذیرفتند که یک کار بیبرنامه و بینتیجه را انجام دادند؟
بعد از اینکه رجوی به خارج از کشور رفت، در مصاحبههایی که کرد، روی این مطلب تأکید دارد که این حرکت حسابشده و دقیق بوده است.
رجوی تحلیل میکند که روحانیت یا به قول آنها آخوندها قدرت اداره مملکت را ندارند و بهزودی در مدیریت مملکت میمانند و تعاملی هم با کشورهای خارجی ندارند و این موجب میشود حکومت سرنگون بشود و ما باید آماده تحویل گرفتن آن باشیم؛ لذا باید گروه مسلح میلیشیا، کادرها و سازمان آماده باشند که در این انتقال راحت بتوانند حکومت را بگیرند.
با بنیصدر، بسیار حساب شده و دقیق و از قبل برنامهریزی شده ائتلاف کردند. خودشان در تحلیلها میگویند تست میکردیم ببینیم چه نوع برخوردی باید انجام دهیم. خودشان نوع برخوردها را تعیین میکردند، در نوشتهها یا نشریاتشان هست. اگر نشریه مجاهد را نگاه کنید، میبینید که دقیقا از اول و قدمبهقدم بهسمت ایجاد درگیری و مبارزه مسلحانه حرکت کردند. درست وقتی دیدند بنیصدر از قدرت خلع میشود، میگوید ما باید30خرداد به میدان میآمدیم، باید همینزمان وارد عمل میشدیم. حساب و کتابی داشتند، هم خودشان نفوذی داشتند. حزب رنجبران آقای غضنفری از طریق بنیصدر در تمام تشکیلات اجرایی دخالت داشتند، دفاتر همکاریهای رئیسجمهور در استانها بسیار فعال بودند، همانهایی که بعد بین تندروهای دفتر تحکیم بسیاریشان را میبینیم که غائله 18تیر را ایجاد کردند. همه اینها با بنیصدر بودند؛ اما نتوانستند کودتایی را که میخواهند انجام بدهند. لذا طرح را عوض کردند و به سمت ترور افراد رفتند که عملیات تروریستی 6تیر را انجام دادند؛ یکی از طراحان آن جواد قدیری بود که مقام معظم رهبری را در مسجد ابوذر ترور کرد و گوشه ضبط صوتی که کار گذاشته بودند، نوشته بودند گروه فرقان، تا بعد بتوانند این اقدام را به گروه فرقان منتسب کنند. گرچه بعد در مصاحبههایی که در خارج کشور کردند، مسئولیت این عملیات را پذیرفتند و حتی معاون وزیر امورخارجه آمریکا در همان زمان، بیانیه داد که کار منافقین بوده است.
کلاهی هم دبیر جلسات حزب جمهوری اسلامی بود و فاجعه 7تیر را ایجاد کرد و تصورشان این بود که سر نظام را زدند و نظام دیگر کسی ندارد تا جانشین ولیفقیه کند. البته یک نکته را اشاره کنم بر اساس بحثهایی که آن زمان آقای ریشهری و دیگران انجام دادند، بمبی که در حزب جمهوری اسلامی به کار رفت نوعی گاز فشرده بود که جدیدا توسط آمریکاییها کشف شده بود و شوروی هم به آن دست پیدا کرده بود و احتمال زیاد میدهند که این بمب از طریق شوروی وارد ایران شده باشد که اتحاد بین دو ابرقدرت شرق و غرب را میبینیم و حضرت امام بعد از این قضیه بیانیهای داد و هم شرق و هم غرب را محکوم کرد.
یا کشمیری که دفتر نخست وزیری را منفجر کرد، در خاطرات هست که همان کیفی که آن روز در نخستوزیری منفجر شد را در یکی از جلسات به دفتر حضرت امام هم برده بود و آنجا میخواستند بازدید کنند که با حالت عصبانی میگوید که به من توهین شده و با همان کیف خارج میشود.
البته در مورد قضیه نخستوزیری هم برای خود من که پیگیر موارد بودم هنوز گرههای مبهمی هست که باز نشده است. کشمیری چگونه به آنجا راه پیدا کرد؟ چه کسانی دخالت داشتند؟ نقش بهزاد نبوی، حسن کامران، خسرو تهرانی چه بوده و چرا مبهم باقی مانده است؟ هر موقع هم بحث شده، گفتند نبش قبر نکنید و قضیه را رها کنید، چه مصلحتی را حضرت امام در پس این قضیه دیدند که ایشان هم دستور پیگیری را ندادند؟! در زندگی حضرت پیامبر(ص) هم مواردی هست که ایشان، مثل همان ترور پیغمبر در عقبه، که اجازه پیگیری نمیدهند، مصلحتی بوده که گرههای ناگشوده باقی بماند.
پس از این وقایع بزرگ، منافقین کار را چگونه ادامه دادند؟
از آن روز به بعد مرتب ترور انجام دادند، یک نوع آشوب در مملکت ایجاد کردند که تا مرداد و شهریور ماه، ادامه پیدا کرد. که شهریور تلخترین ماه برای ما بود، هر هفته منتظر یک خبری بودیم که نخست وزیری، شهید هاشمینژاد، دستغیب و... یکی یکی موارد پشت سرهم پیش میآمد تا اینکه کمیته با اطلاعات مردمی وارد کار شدند.
از دیماه به بعد است که خانههای تیمی توسط مردم لو داده میشود و یکییکی در چندین نقطه تهران از جمله زعفرانیه، کامرانیه و... گرفته میشوند. رجوی با بنیصدر آذرماه از ایران خارج شدند. تحلیلی هم هست که میگوید همانطور که آن موقع تقی شهرام از ایران بیرون رفت و رقبای خودش را در ایران گذاشت تا اینها گرفتار بشوند، رجوی هم از ایران رفت و خیابانی و اشرف ربیعی که زن نوری نبوی بود و بعد شد زن اول رجوی، را گذاشت و مسئولیت داخل را به این داد که هم کاری انجام بدهد و هم از شرّش راحت بشود. در 19بهمن1360 خانه تیمی آنها لو رفت که آنجا مهین رضایی، زن خیابانی که خواهر همان رضاییهاست، اشرف ربیعی، خیابانی و چند نفر دیگر بودند که به درک واصل شدند، تقریبا بساط اینها به هم ریخت. از آنطرف هم ضابطی و بقیه دار و دستهاش دستگیر شدند که باز آن تشکیلاتی که داشتند آنجا هم بهم ریخت؛ گرچه باز هم یکسری ترورها را انجام میدادند اما نه به صورت سازمانیافته؛ آنطوریکه خیابانی، ابریشمچی و دیگران باشند و بتوانند طراحی منسجمی داشته باشند.
بعضیها اعتقاد دارند گروهک منافقین مخالفینش را هم مدیریت میکرد؛ یعنی اعتقاد دارند که طرف مقابل، جریاناتی مانند مؤتلفه و یا همین جوانان حزباللهی که احساس تکلیف میکردند و مدیریت و رفتار مناسب با شگردهای منافقین نداشتند را وارد عرصه درگیری و سواستفاده کرد؛ حالا بعد از سیسال که ماجراها را میبینید به نظر شما نحوه برخوردی که جریانات داشتند چه قدر به نفع سازمان تمام شد؟
شما بفرمایید آن ارگانی که برنامهریزی میکرد که مقابل اینها چگونه باید برخورد کنیم چه کسی بود؟ خطدهی از کجا میشد؟
چنین ارگانی نداشتیم، اساساً دفاع از اعتقادات مردم و مصالح نظام بود که خیلیها را به صحنه میکشاند، اما عقلای قوم میتوانستند اینها را بهگونه دیگری خطدهی بکنند که مورد سواستفاده منافقین واقع نشود.
اول همینطور که فرمودید هیچ ارگان واحدی را که در این قسمت خطدهی بکند نداشتیم؛ پس پراکنده بود. غیر از آن باید ببینیم اگر ما در آن لحظه قرار بگیریم حرکت چگونه باید انجام میشد. حرف الان به اتکای سیسال اطلاعات پخته شده و منسجم یک دستگاه قوی به نام وزارت اطلاعات است که مخلصانه تحلیل میکند و به ما میگوید چی بود. اما آن زمان هیچکدام از اینها نبود.
اولا کار ما درگیری نبود. جلسه میگذاشتیم، یکی تحلیل و تبیین جهان را میگذاشت؛ چون وقتی آنها با انتقاد التقاطی و مارکسیستبودن مواجه شدند، به این نتیجه رسیدند که آن کتابهای آموزش قبلی را کنار بگذارند و با رویکرد جدید، تبیین جهان را انجام دهند؛ در واقع همان بحثها بود با یک لایه و روکش جدید. ما باید بحث و کار فرهنگی میکردیم، به هرکس میگفتیم چه کنیم میگفتند کار فرهنگی، کار فرهنگی میکنیم و جلسه ما را به هم میزنند؛ آیا کار فرهنگی را ادامه دهیم یا تعطیل کنیم؟ با آنها برخورد نکنیم؟ افشاگری نکنیم؟.
واقعاً افشاگریهایی که در سخنرانیهای رسمی میشد، بسیار اثر داشت یعنی با شیوهای که آنها داشتند؛ اگر افشاگریهای آگاهانه و روشنکردن مواضع نبود، خیلی از جوانهای ما میرفتند. از طرف دیگر ما خیلی زود درگیر جنگ شدیم. همه فکرمان رفت سمت مقابله با دشمن، پس خیلی از عقلای ما اصل فکرشان بهسمت جنگ رفت. ما ماندیم در داخل که هر روز یک جایی را میگیرند، رسماً سخنرانی میکنند و با یک کار ریشهدار زیرآب انقلاب فرهنگی را میزنند. افشاگری هم که میکنیم کتک میخوریم! شما در نظر بگیرید در یک هفته پس از پیروزی انقلاب، غائله ترکمنصحرا، دوهفته بعد غائله خلق عرب شروع میشود که فکر خیلیها را به خود منعطف کرده بود. یک دولت لیبرالی هم سر کار داشتیم که اصلاً با ما نبود، بچه حزباللهیها را اصلاً راه نمیدادند و جوری بود که هرکس ریش نداشت به او کار میدادند. آقای فروهر با حزب ملتش یک مملکت بود، آقای سنجابی همینطور، نهضت آزادی با عباس امیر انتظام و... .
شاید امروز بگوییم که اگر ما این کار را نمیکردیم، بهتر بود؛ ولی اگر نمیکردیم بگویید، چه بایست میکردیم؟ کدام ساز و کار و تشکیلات، کدام خطدهی ارگانیک در مملکت وجود داشت؟ هیچکدام از اینها نبود. صحبتهای حضرت امام هم واقعا تفسیر نمیخواست و واضح بود و ما مطلب را میگرفتیم که تکلیف چیست. ما چارهای جز این نداشتیم. آن زمان بهترین کاری که میتوانستیم بکنیم همین بود. آنها در شرکت واحد تهران با 3 تا 4هزارنفر، 10نفر را توانسته بودند جذب کنند؛ ولی چه شد که بعد اضافه شدند؟ همین کارهای تبلیغاتی، نشریه و روزنامهای که میدادند، باعث شده بود. خب ما هم باید از این طرف کار فرهنگی میکردیم و خط آنها را افشا میکردیم. محیط آن زمان را نگاه بکنید، اختلاط دختر و پسر آزاد بود، نشریه هم که الی ماشاءالله، 150تا نشریه میآمد بیرون! همه هم علیه نظام، همه چیز را زیر سؤال میبردند. چارهای نداشتیم، یعنی وقتی رسماً در جلسه اعلام میکنند علیه حکومت قیام مسلحانه کنید، ما چهکار میکردیم بین 500نفر؟ وقتی حضرت امام را عامل امپریالیسم میدانستند، ما چهکار میکردیم؟ در هیچ محلی هم ما هیچگونه اسلحه سرد و گرم همراهمان نبود. اکثراً هم کتک میخوردیم. این بحث را که شاید اگر یک سازماندهی کلی بود، بهتر میشد برخورد کرد را قبول دارم؛ اما این را هم در نظر بگیرید که خیلی از افراد، حتی درون بدنه مجاهدین انقلاب اعتقاد به برخورد با منافقین نداشتند. در دانشکده علوم هر گروهی یک نماینده داشت که اتاق را تقسیم میکرد. یک گروهی داشتیم که دو نفر بودیم، من بودم و شهید دوراندیش به نام «دانشجویان موحد مشهد». بیانیه میدادیم خیلی تند و تیز. من مینوشتم و شهید دوراندیش در دبیرستان شاهرضا که بعدها شریعتی شد تکثیر میکرد و قبل از انقلاب هم میبردیم پخش میکردیم. بنده یک رأی داشتم، جمال آریایی نماینده مجمع احیاء تفکرات شیعی، یک رأی داشت و چندتای دیگر بودند. در همان جلسه نماینده مجاهدین انقلاب و نماینده حرکت اسلامی بهنفع منافقین رأی میدادند؛ که ما میگفتیم اتاق نباید به اینها بدهید.
پس بهطورکلی اگر بخواهیم آسیبشناسی بکنیم، نمیخواهیم بگوییم دوستانی که عمل کردند بد یا خوب بود، اما نبودن یک جریان منسجم و متمرکز برای هماهنگکردن برخوردها باعث شد که تشکیلات منافقین در آن مقطع دست بالا را بگیرد و سواستفاده یا حتی جریان مخالفش را مدیریت کند.
مظلومنمایی میکردند. دهتا ما کتک میخوردیم، یک نفر آنها و مظلومنمایی میکردند. اصلاً نشریهای یا رسانهای در اختیار ما نبود، صدا و سیما هم همینطور و خودمان بعضا یک سری ارتباطاتی برقرار میکردیم از طریق شهید دیالمه با مجلس، با شهید بهشتی که الان چهکنیم و چگونه عمل بکنیم، یکسری هم احساس تکلیف بود. بد و بیراه میگفتند و اهانت میکردند، مقدسات را زیر سؤال میبردند، به حضرت امام اهانت میکردند، چارهای نداشتیم.
یعنی هیچوقت این احساس حاکم نبود که گروهک منافقین هم جزئی از نیروهای انقلاب هستند که باید با آنها مدارا کرد یا آنها دشمن شناخته میشدند؟
عین حرفهایی که میزدند و عین نوشتههایی که در نشریه داشتند همین بود؛ متحد شدنشان با گروههای برانداز چپ و این تحلیل که ما اول باید ارتجاع را از بین ببریم.
ما میگفتیم مرتجع کیست؟ میگفتند همین آخوندها، امام را سمبل ارتجاع میدانستند! ولی در نشریه مینوشتند ارتجاع. وقتی میگفتیم مرتجع کیست؟ مصداق تعیین میکرد، هیچ شکی ما نداشتیم که آنها دشمنی میکنند.
حتی در بحث قانون اساسی هم بحث ولایت فقیه را مطرح میکنند و رأی نمیدهند.
بله، همان بحثی که فرقان و آرمان مستضعفان که در مدارک دادستانی انقلاب، بعد مشخص شد از اینها خط میگرفتند، داشتند؛ خیلی از اعضای منافقین که قبل از انقلاب با هم بودیم، رسماً مرجعیت را قبول نداشتند. غلبانی و جعفر حسنی سبزواری با خود من در خانه بحثشان میشد. ما میگفتیم مقلد حضرت امام، آنها شریعتی را میگذاشتند، ما میگفتیم مطهری میرفتند اقبال لاهوری را میگذاشتند، مخصوصا از سبیلهای اقبال هم تعریف میکردند! اصلاً اعتقادی به مرجعیت نداشتند. یا مواردی را که مرحوم شریعتی علیه روحانیت داشت عَلَم میکردند. یعنی هم شناختی که از اعضای آنها داشتیم و هم مطالبی که بعد مطرح میکردند. شکی باقی نمیگذاشت که اینها به دنبال سرنگونیاند.