ملاقات مادری داغدیده با قاتل فرزندش

Karamesiah3 Birooni

مظلومانه تر از شهادت سعید ، حدیث مادر اوست .

منافقین سعید نوری را در حالی شهید کردند که پیکر مجروهش در آغوش مادر قرار داشت و از اشکهای پاک مادر غسل شهادت می گرفت . همان دامانی که سعید را از خدایش تحویل گرفت ، همان دامانی که سعید را پروراند و آیات الهی را در گوشش زمزمه کرد ، محراب شهادت او گردید و این حدیث غمبار در تاریخ شیعه همیشه تکرار گشته است .

اگر حضرت فاطمه کبری ( س) نماند تا شهادت فرزند دلبندش را در کربلا ببیند و نبود تا پیکر بی سر سیدالشهدا را در آغوش کشد و این رسالت را بر دوش دخت بزرگوارش حضرت فاطمه صغری زینب ( س ) نهاد ، مادر سعید که فاطمه وار فرزندش را پرورده بود ، ماند تا زینب گونه نیز پیکر شهیدش را در آغوش کشد و در واپسین لحظات حیاط کوتاه اما پربار سعید و معراج پر شکوه او در 21 رمضان همراهیش نماید .

قلم توانایی بازنویسی احساس چنین مادری را ندارد . یگانه پسرش را در برابر دیدگان به خون می کشند و بعد تیر خلاص را در حالی به سر او شلیک می کنند که در دامان مادر آرمیده است و سپس با بی رحمی تمام فرزند یک ساله اش را نیز بر سنگفرش گلگون از خون سعید می نشاند . آنگاه خانه و کاشانه اش را به آتش می کشند و حاصل یک عمر تلاش و زحمت را در آتش می سوزانند ، همانگونه که یزیدیان خیمه گاه بیت سید الشهدا را به آتش کشیدند . و در همین حال این مادر داغدار را به قتل تهدید می کنند ، همانگونه که ابن زیاد حضرت زینب را در مقابل سر بریده حضرت حسین ( ع ) به قتل تهدید کرد . و او را می آزارند ، همانطور که جلادان یزید کاروان بازماندگان شهدای کربلا را آزار دادند . و او در برابرشان سینه سپر می کند و فریاد بر می آورد بزنید ! همانگونه که حضرت زینب در برابر یزید سینه سپر کرده بود . یزیدیان همیشه یزیدی اند و حسینیان همیشه حسینی . این مادر شاهدی بر شهادت فرزندش بود و این خود شهادتی است بر مظلومیت سعید و مظلومیت همه شهیدانی که به دست منافقین بر خاک افتادند و داغ ننگی است جاودانی بر چهره کریه این جنایتکاران .

این مادر داغدیده پس از دستگیری قاتل سعید ( بهرام برناس ) به دیدار او می رود . صحنه صحنه پرشکوهی است . مادری که فاطمه گونه ، سعید را پرورده و زینب وار شاهد کربلای فرزندش بوده است ، اکنون در برابر منافق سفاکی که عامل مستقیم این جنایت بود ، همه سجایای اخلاقی شیعه علی بودن را به نمایش می گذارد . با بردباری و سعه صدر ، خویشتن داری می کند و بالاتر از این وقتی برایش چای می آورند آن را در مقابل قاتل فرزندش می گذارد و زمانی که قاتل فرزندش از فرط درماندگی و ندامت می گرید ، روسری خود را به او می دهد تا اشکهایش را پاک کند . به راستی بشریت در کجا می تواند چنین نمونه هایی را سراغ گیرد ، غیر از تاریخ شیعه ؟ کدام مکتب می تواند مادرانی این چنین ببار آورد ، غیر از مکتب فاطمه (س ) و زینب (س ) ؟

خداوندا ! روح پاک سعید را با ارواح طیبه شهدای کربلا محشور بگردان وبه مادر بزرگوارش صبر بیشتر عطا بفرما !

خیال می کنید سعید ضرر کرد ؟

آنچه می خوانید شرح ملاقات مادر شهید سعید نوری تاجر و قاتل فرزندش بهرام برناس است که عینا از روی نوار پیاده شده . مادر در اتاق نشسته و قاتل فرزندش وارد می شود :

یکی از برادران : مادر او را می شناسید ؟ خودش است ؟

مادر شهید : این همان است که در را گرفته بود .

همان برادر : مادر را به خاطر می آوری ؟

مادر شهید : هرچه به او گفتم بزن ، گفت می زنم . گفتم اگر مردی توی سینه ام بزن . خودت می دانی که را زدی . چرا مرا نمی زدی ؟ می دانست که قلب مرا زده است .

برناس : به شدت گریه می کند

یکی از برادران : با همان تسلطی که داشتی و با جنایتت این خانواده را به این حال انداختی . با همان روحیه بگو . گریه به درد نمی خورد . عزیز ما رفت حالا بگو .

یکی دیگر از برادرها : بهرام شکل عملیات را که رفته بودید بزنید بگو . با چه هدفی رفته بودید که حاج آقا را بزنید ؟ چه گفته بودند ؟ کی رفتید شناسایی کردید ؟ همه مسائلی را که در رابطه با این عملیات مطرح بوده بگو . این مادر شهید و برادرشان هستند که اینجا تشریف دارند .

مادر شهید : شهید من برادر خونی ندارد ولی همه شما برادرش هستید . او تنها پسر من بود ولی

خودش عملش طوری بود که همه را برادر خویش می دانست .

یکی از برادران : او از چند روز قبل می گفت که احساس می کنم تحت تعقیب و شناسایی هستم و حرکات مشکوکی اطراف خودم احساس می کنم . شناسایی اش را کی داده بود ؟

برناس : عباس ! عباس گفته بود . پرسیدم این کیست ؟ گفتند اسدالله نوری . یک نفر را فرستاده بود که یکبار محل را ببیند و او هم دید. بعد قرار شد روز اول برویم .

همان برادر : بر اعصابت مسلط باش . این مادر که اینگونه فرزندی را تربیت کرده . زینب وار تحویل داده و آنگونه مبارزه کرده مطلبی برای گفتن ندارد و فقط گوش می کند . تو لازم است که ریز قضایا و جریانات را به دقت بگویی . این مادر اکنون هیچگونه عکس العملی در مقابل تو ندارد و فقط دارد تو را نگاه می کند و تو داری گریه میکنی . تو که جنایتت را کردی ، حالا حرفت را هم بزن .

برناس : من شرمنده هستم ! یک دستمال بدهید . امیدوارم وقتی اعدام می شوم شما هم آنجا باشید شاید کمی دلتان خنک بشود .

مادر شهید : من دلم با این چیزها خنک نمی شود . من حسابم با خداست . هر وقت انشاءالله آنجا خدا را ملاقات کردم دلم خنک خواهد شد . همه چیز را می خواهم ببرم پیش خدا و با او حساب کنم . اینجا هیچ عملی برای خنک کردن دلم انجام نمی دهم . اینجا خودم عملی نمی کنم . نمی خواهم که اینجا دلم خنک شود و من تمامش را گذاشته ام به عهده خدا چون از دست من بر نمی آید . فقط اوست که می تواند . فکر نکن گریه که می کنی دل من خنک می شود و یا تو را که اینجا می بینم دلم خنک می شود . فقط آنجا در مقابل خدا دلم خنک خواهد شد . اگر لایق باشم و خدا بخواهد آنجا مرا ببیند ، فقط آنجا مزه دل خنکی را خواهم چشید .

یکی از برادران : خوب حالا مسائلت را بگو . گریه معنی ندارد . جریان را بگو . رفتی چگونه عمل کردی ؟ شناسایی چه جور بود ؟ همه را کامل بگو . به شما گفته بودند که آقای اسدالله نوری و پسرش چکاره هستند ؟ وقتی عملیات را انجام دادید و به لانه فساد برگشتید به شما گفتند سعید چکاره بوده است ؟ می بوده است ؟ همه اینها را بگو .

برناس : من نمی دانم که شناسایی را کی داده بود . بعد از شناسایی که یک روز جعفر کرده بود عباس آمد و گفت قرار اتست بروید قلهک . قبلش جعفر را برای شناسایی فرستاد تا ببیند محل چگونه است . جعفر رفت و آمد و گفت که به کلانتری قلهک نزدیک است . قرار شد از طرح صرف نظر کنیم . اما عباس فشار می آورد که نه . این اسدالله نوری مهم است و نمی دانم در کدام وزارتخانه است . ما هم می ترسیدیم چون کلانتری همان حوالی بود . ولی نشد و عباس گفت باید بروید . ماه رمضان بود که رفتیم . جعفر در را زد ( از شدت تاثر قادر به ادامه صحبت نمی شد )

همان برادر  : درست حرف بزن .

  برناس : ما اصلا چیزی راجع به سعید نوری نشنیده بودیم . در را که باز کرد به محض اینکه ما را دید در را بست همان برادر : چه جور در را بست ؟

برناس : سعی کرد در را از پشت ببندد .

همان برادر : داخل منزل چگونه بود ؟

برناس : نه ، ما داخل نشده بودیم .

همان برادر :

 چشمی در چگونه بود ؟ با آن چکار کردید ؟

برناس : به ما گفته بودند در چشمی دارد که از پشت در می توانند ببینند که کیست که در می زند .

همان برادر : مادر خانه تان درش چشمی دارد ؟

مادر شهید : بله

همان برادر : چشمی را چه کردی ؟

برناس : مثل اینکه جعفر پشت در ایستاده بود و دستش را روی چشمی گذاشته بود و ظاهرا شهید هم هیچ توجهی به چشمی نکرده بود . حق هم داشت ماه رمضان بود و زمان افطار . کی می توانست فکر می کرد کسی چنین کاری کند ( گریه برناس ) بعد سعید سعی کرد در را ببندد . جعفر پایش را گذاشت لای در و بعد شلیک کرد .

همان برادر :نمی دانم مثل اینکه حدودا چهار تیر زد

همان برادر :اسلحه اش چه بود ؟

برناس : کلت بود . بعد در باز شد و داخل رفتیم . بعد این مادر آمد .

مادر شهید : آنهایی که دیدی سعی نکن بگویی . آنچا خودت عمل کردی بگو .

برناس : شما بودید ! گفتید سعید مرا زدید ! سعید من ! بعد به طرف بچه اش آمد . من هم اینجا ایستاده بودم در راهرو . مثل اینکه دستانش را گرفتم .

همان برادر : بعد که تو وارد شدی چند تیر به سعید زدی ؟

برناس : یک رگبار کوتاه

همان برادر : اسلحه ات چه بود؟ ژ س یا یوزی ؟

برناس : یوزی بود . دست این مادر را گرفتم و به طرف دیوار کشیدم . جعفر مشغول بازرسی خانه بود . ما متوجه شدیم که شخصی که قرار بود ما بزنیم این جوان نبوده است چون به ما گفته بودند که وی چهل الی چهل و پنج ساله است . بعد بچه کوچکی در کنار سفره بود که گریه می کرد . من گفتم که مادر بچه ات را بردار . مادر که نگفتم ، گفتم این بچه را بگیر . بعد مثل اینکه طرف بچه رفت . بعد از آنجا بیرون آمدیم و جعفر خانه را با بنزین آتش زد . من اصلا داخل نیامدم . تا در هال هم نیامدم .

مادر شهید : نیامدی ؟ کنار تلفن بودی ! ..... تا توی سفره هم آمدی .

برناس : تا در هال آمدم .

مادر شهید : فقط وقتی من طرف سعید می رفام در را می چسبید . بگذارید بگویم . اینها دو تایی هم زورشان به سعید نمی رسید . در را آنقدر فشار داده بودند که پوست پنج انگشتش رفته بود و خونین بود . بعد دیده بودند که زورشان نمی رسد . بیخود می گوید پایش را گذاشت لای در . اینها اسلحه را لای در گذاشته بودند .

همان برادر : سعید یا او ؟

مادر شهید : نه ، او . همین ها . پایش را نگذاشته بود . اینها دبدده بودند زورشان به سعید نمی رسد . اول به بازوی سعید می زنند بعد دستش را زده بودند . بعد طبیعی است که آدم دستش را می کشد . بعد داخل آمده بودند و یازده گلوله به سعید زدند و آمدند داخل و او را به رگبار بستند . آنجا فقط یک تیر به دستش زده بودند که دستش را کشیده بود . زورشان که به او نرسیده بود .

برناس : من چون پشت در ایستاده بودم متوجه نبودم که چکار می کرد . چون من این طرف ایستاده بودم و جعفر آنطرف . ولی به نظر می رسد قبل از اینکه وارد شویم صدای 4 گلوله شنیدم .

همان برادر : وقتی در پایگاه ، جعفر تعریف می کرد گفت در باز کزدنش چگونه بوده است ؟ درباره کشاکش در به این طرف و آن طرف و اینکه شهید نمی گذاشت او بیاید داخل چه می گفت ؟ صحبتهای بین تو و جعفر و سعید و بین تو و سعید چه بود ؟

برناس : جعفر می گفت من پایم را گذاشتم وسط در . من ندیدم چون اینطرف ایستاده بودم . ولی جعفر می گفت که من پایم را لای در گذاشتم که بسته نشود . می گفت از فشاری که می آمد نزدیک بود پای مرا بکند . یعنی بیرون بیاندازد . بعد شلیک کرده بود . آن طور هم که ما بعدا دیدیم چهار گلوله شلیک کرده بود .

 همان برادر : چطور از آن فاصله ای که او پشت در بوده و این بیرون در شلیک کرده ؟

برناس : مثل اینکه دستش را تو برده بوده است .

همان برادر : یک دستش را برده تو ؟

برناس : بله . بعد که در باز شد رفتیم داخل . قبلش فکر کردیم صدای نوار می آید . شاید مال تلویزیون بود . اما ما فکر کردیم اینجا کسی هست ، احتمالا نشسته اند و به نواری گوش می دهند . نوار مذهبی بود . ما تصمیم گرفتیم برگردیم ولی راستش از عباس ( فرمانده خانه تیمی ) و برخورد او می ترسیدیم . جالب نیست ؟ از خدا نمی ترسیدیم ولی  از او می ترسیدیم . در که باز شد من متوجه شدم که ظاهرا جز سه نفر کسی خانه نیست ( گریه متهم )

همان برادر : خوب

برناس : من انتظار عفو ندارم ولی امیدوارم که مادر من هزار بار بدتر از شما بشود و بیافتد در جریاناتی هزار بار بدتر

مادر شهید : من بدتر نشدم . فکر نکن بدتر از قبل شدم

برناس  نه عذاب را می گویم . امیدوارم عذابش هزار بار بیشتر باشد .

همان برادر : کسی که شهید داده عذابی هم نمی بیند . امانتی است که تحویل داده . کسی که مادی فکر می کند عذاب می کشد .

مادر شهید : من عذاب نمی کشم .

همان برادر : بعد از عملیات که رفتید ، بازتاب این عمل در تشکیلات چه بود ؟ در جامعه در سازمانها ؟ رادیو های خارجی چه مسائلی را مطرح کردند ؟ مسئولین شما چه گفتند ؟

برناس : هیچ . وقتی خانه آمدم گزارش را نوشتم . عباس آمد و پرسید که بود ؟ خود اسدالله نوری بود ؟ گفتم نه پسر جوانی بود . گفت پسر جوان ؟ گفتم آری  . گفت مقاومت کرد که تو زدی ؟ گفتم آری . بعد پرسیدیم می توانید بفهمید او کی بود ؟ و ما اصلا کی را زدیم ؟ گفت مهم نیست . کسی که مقاومت کرده باشد از رژیم است بعد دو روز بعدش من روزنامه صبح را خریدم مطلبی داشت به اسم افطار خونین و یک تیتری هم که یکسری از شخصیتها به حاج اسدالله تسلیت گفته بودند . مثل اینکه نوشته بودند بسیجی بوده . دقیقا یادم نیست . بسیجی شهید سعید نوری . آنجا بود که فهمیدم پسر حاج اسدالله نوری را مورد حمله قرار دادیم .

همان برادر : الان نه بلکه در آن زمان وقتی فهمیدی یک بسیجی را زده ای چه حالی پیدا کردی . پدر نبوده و لاکن پسر 18 ، 19 ساله اش را که بسیجی بوده زدید چه بازتابی در شما داشت ؟ چه شور و شعف و شادی ؟

برناس : حقیقت این است که چون سعید بیش از حد جوان بود آن طور نمی توانست خوشحالمان کند . گرچه در سایر عملیاتهایمان و جنایات دیگرمان خوشحال می شدیم . مثل پمپ بنزین ولی سعید مشخصا خیلی جوان بود و ما هم جوانی اش را دیدیم .

همان برادر : من فکر می کنم داری اشتباه می کنی چون شما وقتی زن حامله استیلاف را کشتید اصلا نگران حامبه بودن او نبودید یا بودید ؟ لیکن این منظور من نیست . منظور م این است که بعدا وقتی گفتند سعید شهید شده فرمانده شما چه مسائلی را تشریح کرد و گفت او کی بود ؟

برناس : اصلا برای ما مطرح نبود . متوجه هستید ؟ به ما گفته بودند که برای عملیات که رفتید هر که را که مقاوت کرد باید بزنید . راستش برای ما مطرح نبود که کی را ما زدیم . این را مطمئن باشید . وقتی خود ما دست به اینگونه اعمال می زنیم برای مسئولان بالاتر ما چه روحیه انسانی باقی می ماند ؟ وقتی که در رده های پائین تر این روحیه نیست .

همان برادر : چرا مادرش را نزدید ؟  گفتی می زنم . وقتی رفت سراغ تلفن به او گفتی نرو می زنمت . دیر شده بود ؟ گفتی دیر شده باید برویم ؟

برناس : نه یک بچه هم داشت روی سفره گریه می کرد .

مادر شهید : بچه را بغل کردی و گذاشتی روی زمین . دروغ می گویی . من طرف تلفن نرفتم . بچه را

 برداشت و آورد گذاشت توی خونهای سعید . بله بچه را از سر سفره بلند کرد و گذاشت توی خونهای سعید .

برناس : کی ؟ من یا آن یکی ؟

مادر شهید   : آن  یکی . تو در را ول نمی کردی ، چون اگر ول می کردی من بیرون می رفتم .

برناس : بله

همان برادر : خوب . از کجا فهمیدید که خانه آتش گرفته .

برناس : وقتی بیرون آمدیم من زودتر آمدم . آمدم کنار موتور . بعد شعله قرمز آتش مشخص شد . یکدفعه یک روشنایی غیر طبیعی بوجود آمد . من متوجه شدم که همسایه ها دارند بیرون می آیند . همانجا ایستاده بودم . مشغول بودم . تقریبا 5 دقیقه بعدش جعفر هم بیرون آمد .

همان برادر : شما مادر اگر سوالی دارید بفرمائید .

مادر شهید : قبلش تلفن کردند سعید گوشی را برداشت . اغراق نگویم ، چند دفعه ب اندازه 8 الی 9 دفعه گفت الو الو و کسی جواب نداد . آخر سر مطمئن شدند که سعید است . یک چیزی اشتباهی گفته بودند . سعید گفت نه برادر اشتباه گرفته اید و گوشی را گذاش . من  به آشپزخانه رفتم که سفره را بیاورم . دو تایی به آشپزخانه رفتیم و سفره را پهن کردیم . نشست و من چایی ریختم . آهنگران سرود حضرت علی (ع) را می خواند . سعید شب قبلش نبود و پاس بود . گفتم سعید این همان نوار است که دیشب پخش کردند . چون سعید نبود . بلند شد که از رادیو آن را ضبط کند . رادیو را گذاشت روی ضبط و آمد تازه نشسته بود ، هنوز چایی اش را بر نداشته بود . زنگ زدند . همین طور که سرش پایین بود به من رو نکرد و گفت کیست ؟ چون منتظر هیچ کس نبودیم . خودش بلند شد و رفت . من چون سفره روبروی در بود و چادر سرم نبود سرم را خم کردم که اگر نامحرم بود چادر سر کنم . از صدایش می فهمیدم که چادر سر کنم و یا اگر کسی نبود همین طور می نشستم . سرم را اینطور دولا کردم . آدم می داند که طبیعی است که سعید در را باز کند و سلام و علیک بکنند . دیدم که سعید اصلا سلام نمی کند . صدایی خیلی کوچک و ضعیف که نمی توانم آن را تقلید کنم کرد . من سرم را کج کردم که ببینم کیست ؟ چرا در را باز نمی کند ؟ و چرا سلام و علیک نمی کند ؟ سرم را که اینطور کردم دیدم لوله اسلحه لای در است و سعید با دو دستش در را فشار می دهد . همان لحظه تا چشم برگرداندم سعید روی زمین بود و این دو داخل بودند . این آمده بود توی هال تا دم راهرو و در را گرفته بود . من پریدم و روی سعید افتادم و بدون اینکه ملاحظه کنم چادر سرم هست پای سعید را گرفتم . بعد متوجه شدکم که چادر سرم نیست . برگشتم و چادر را از روی مبل برداشتم که بیرون بروم . این در را فشار می داد و می گفت برو کنار می زنم . گفتم بزن . مگر مردی بزن . می خواهم بچه ام را دکتر ببرم . مرتب فکر می کردم که فرصت دارد تمام می شود ، سعید روی زمین است و دارد دیر می شود . پریدم طرف تلفن . آن یکی داخل بود پرید تلفن را کشید و قطع کرد . من دیدم تلفن را قطع کرده اند و از تلفن نا امید شدم باز پریدم کنار سعید . سر سعید را بلند کردم . هیچ چیز نمی دیدم ، این که خانه را آتش زده ، در را زده و گلوله می زند ، اینها را نمی دیدم . آن یکی رفته بود توی همه اتاقها و دنبال پرونده می گشت . اتفاقا پرونده هایی که سعید آورده بود همه روی مبل بودند . کور شده نمی دید . خدا کورشان می کند . برگشت به من گفت . پرونده . من بازهم رفتم سراغ این و گفتم برو کنار می خواهم بچه ام را دکتر ببرم . این گفت می زنمت . آن یکی آمد که از پشت بزند . من بین دو نفرشان بودم . این گفت نه نزن بیا برویم دیر است . آمدند بروند در را باز کنند . من باز سرسعید را گرفتم که از در بیرون بروم و هیچ در فکر اینکه ببینم اینها چکار می کنند نبودم . تا سر سعید را گذاشتم روی زانویم نامرد برگشت و یک تیر دیگر به او زد .

 همان برادر : کدامشان زد ؟ این یکی یا آن یکی ؟

مادر شهید : من سرم بالا نبود

برناس : نه من نزدم .

مادر شهید : برگشت و یک تیر دیگر توی سرش زد وقتی که توی سرش زد من دیگر پریدم دنبال اینها . بیخود می گوید رفته بودم در در ایستاده بودم . من هم زمان با اینها بیرون پریدم . بیخود می گوید 5 دقیقه بیرون ایستادم . همازمان با اینها پریدم توی کوچه و جیغ می زدم . اینها پریدند روی موتورشان و همسایه ها بیرون آمدند . گفتم سعید ! آنها هم مثل من ماتشان برده بود و بالاس سر سعید ایستاده بودند . مثل اینکه همسایه پایینی ما جلوی آنها رفته بودند ولی آنها گفته بودند ما خانه تیمی گرفته ایم . کنار بروید وگرنه شما را می زنیم . آنها هم رد کرده بودند و از انتهای کوچه بیرون رفته بودند .

برناس : به قرآن مطلبی را پنهان نمی کنم چون دیگر صحبت از این حرفها گذشته . این جریان یک سال و نیم پیش بود . باور کنید که من از گلوله ای که بعدا زده شد اصلا خبر نداشتم .

مادر شهید :  شاید هم خودت زدی . من که سرم بالا نبود .

برناس : به قرآن مجید خبر نداشتم . ممکن است بعدا که من بیرون آمدم این اتفاق افتاده باشد ولی من چند بار گفتم ولش کن و او را نزن .

مادر شهید : مرا گفتی نزن . پسرم را نگفتی

برناس : بله شما را .

مادر شهید : گفتی نزن بیا برویم دیر شده . خودتان می دانستید کجا را باید بزنید . زدن من این است که من ببینم سعید روی زمین باشد و سر او روی زمین افتاده باشد . زدن من فرق می کند . گلوله ای که به سینه من بزنند با سعید فرق می کند . گلوله من همین بود که زدید . من دوست داشتم هزاران گلوله به سر و سینه من می زدید و سعید تماشا می کرد و جنازه مرا روی دوشهای بلندش می گذاشت و می برد . آن سینه فراخ وی که شما دو نفری زورتان نمی رسید در را باز کنید تا ناچارن به دستش زدید و در را باز کردید . قدش آنچنان بود که پایش روی سنگ جا نمی گرفت و برای اینکه او را غسل دهند پایش را بالای سنگ گذاشتند . آن قد را شما خواباندید . سینه ای داشت که حریف دو مرد بود . سعید به آرزویش رسید و به اعلا علیین رفت به ملاقات خدا رفت . آرزویش بود . با آن سن اش سه وصیت نامه دارد . یکی از وصیت نامه هایش را اگر چشمت می خواند می دید که چه جوری است . خیال می کنی که سعید ضرر کرد ؟   

 گو که آن یوسف گمگشته سعید است سعید

شعر زیر قطعه ای از شعر بلندی است که برادر علی معلم به مناسبت شهادت سعید نوری و از زبان شهید برای مادر محترمه اش و مادر همه شهیدان سروده

ای بهین مادر گیتی که تویی مادر من                                  از تو این است در آیینه دل باور من

ای تو گنجینه ایثار نه گنجور توام                                       کم من گیر و دعاگوی که طیفور توام

ای مرا کرده تو در کار خدا چون مصعب                            نه کم از مادر اویی تو نه من در مذهب

هیچ دانی که چه کرد آن زن شیر اوژن هان                         بس بود از همه آفاق تو را این برهان

چو فکندند سر مصعب زی خیمه او                                     تا دگر سازند ایمان وی وشیمه او

چنگ زد در سر و افکند سوی ایشان باز                               به چنان شور چنین داد خسان را آواز

که اگر چشم و چراغ است وگر هست پسر                          ما نه بستانیم آن تخمه که دادیم دگر

هله یعقوب من ای مانده چو راحیل ز من                              چون بپرسند ز تو میه کنان ایل زمن

گو که آن یوسف گمگشته سعید است سعید                        شاهد بزم حضور است شهید است شهید

کارنامه سیاه (51)


مطالب پربازدید سایت

شهادت یک نوزاد در حمله تروریست‌ها

حمله تروریست‌ها در ایام نوروز

جدیدترین مطالب

شهادت یک نوزاد در حمله تروریست‌ها

حمله تروریست‌ها در ایام نوروز

احمد عطایی مدیر انتشارات قدر ولایت

باید اعترافات و اسناد جنایات منافقین منتشر شود

دادگاه منافقین اقدامی در مسیر عدالت؛

روایت خانواده‌های شهدای ترور از جنایت‌های فرقه نفاق

دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان