شغل: پاسدار
تاریخ تولد: 1اسفند1337
محل تولد: شهرستان بیجارگروس
تاریخ شهادت: 30بهمن1360
محل شهادت: روستای حصارسفید
شهید سیدولی آقامیرزایی 1اسفند1337 در شهرستان بیجارگروس به دنیا آمد. پدرش سیدعباس و مادرش حلیمه زارعی نام داشت. وی با رسیدن به 7سالگی، راهی مدرسه شد و تا پایه چهارم ابتدایی در زادگاهش در دبستان خاقانی درس خواند، سپس به علت مهاجرت خانواده به تهران، دوره اول متوسطه را در تهران به پایان رساند و به دبیرستان راه یافت. پس از دو سال تحصیل در دبیرستان خسرو، به علت فقر مالی از ادامه تحصیل بازماند و در یک کارگاه مکانیکی مشغول به کار شد.
با رسیدن به 18سالگی، عازم خدمت سربازی شد و ماههای آخر خدمتش با پیروزی انقلاب اسلامی مصادف شد. به فرمان امامخمینی(ره) مبنی بر ترک پادگانها توسط سربازان و کادر ارتش، محل خدمتش را ترک کرد و در صف مردم انقلابی قرار گرفت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با بازگشت به پایگاه خدمتی، در تیرماه سال 1358 دو سال خدمت سربازی را در تیپ 2 لشکر 28 پیاده کردستان به اتمام رساند.
پس از شکلگیری سپاه پاسداران در شهرستان بیجار، به عنوان مکانیک به عضویت سپاه درآمد. او اوایل اردیبهشتماه 1360 ازدواج کرد. چند ماه بیشتر از ازدواجش نمیگذشت که سرانجام در 30بهمن1360 به هنگام بازگشت از مأموریت به همراه دو همرزم دیگرش، در مسیر جاده سنندج–بیجار، روستای حصارسفید در محاصره عناصر گروهک تروریستی کومله و دمکرات قرار گرفتند.
آنها قصد داشتند او و دو پاسدار همراهش را به اسارات درآورند که ولیالله تا پای جان با آنها مبارزه کرد و به شهادت رسید.
فرازی از وصیتنامه شهید سیدولی آقامیرزایی:
«روزی که لباس مقدس پاسداری را به تن کردم، این احساس به من دست داد که شایستهترین لباس خدمتم به خدا و خلق خدا و اسلام عزیز همین لباس است. شهادت سعادتی بیمثال است که نصیب هر کس نمیشود. وقتی من شهادت برادران همرزمم را با چشمان خود میبینم، به حال آنان غبطه میخورم و اشک حسرت میریزم که خدایا چرا این افتخار نصیب من نمیشود.
برادر جان! اگر من شهید شدم سجده شکر فراوان به جا بیاور که نصایح تو بیثمر نمانده و به مادرم هم بگو برایم اشک نریزد. به خواهرانم هم بگو آیا من از علیاکبر و امامحسین(ع) و قاسمبنالحسن(ع) بالاترم؟ و بدان تمام روزها عاشورا و تمام زمینها کربلاست.»
بیشتر بخوانید:
کومله آنقدر از او کینه داشت که برای سرش جایزه تعیین کرده بود
جریان دستگیری قاتل شهید چگینی به روایت برادرش