شهید غلامعلی صمدی
جوانی که اینگونه با بی رحمی تمام بدست منافقین جنایتکار ترور گردید ، غلامعلی صمدی نام داشت و به هنگام شهادت 29 ساله بود.
شهید صمدی در سال 1332 در شهرستان مراغه در خانواده ای مستضعف و متدین به دنیا آمد و از دوران کودکی طعم تلخ محرومیت و نداری را با تمام وجود چشید . دوران ابتدایی تحصیل را در زادگاهش گذراند و در 15 سالگی به منظور کارگری به تهران عزیمت نمود .پدر و مادر شریفش که از دوری فرزند ناراحت بودند پس از مدتی به وی پیوستند و همگی در تهران سکنی گزیدند . غلامعلی پس از چند سال کارگری ، به آهنگری پرداخت و چند سالی نیز در شهرهای مختلف کار می کرد تا زندگی خود و خانواده اش را تامین کند.
در سال 1356 ازدواج کرد و خداوند دو پسر به او عطا فرمود.
با اوجگیری نهضت اسلامی ، فعالانه به آن پیوست و در راهپیمائی ها و تظاهرات ها عاشقانه شرکت جست . پس از هر درگیری به اولین مرکز اهداء خون می شتافت و با اهداء خون خود جان مجروحان زیادی را از مرگ نجات می داد. تمام روز یوم الله 22 بهمن را در نبرد با مزدوران طاغوت گذرانید و شجاعانه در راه اسلام به مقابل گلوله های دژخیمان شاه می رفت.
به دنبال پیروزی انقلاب اسلامی ، مشتاقانه در همه مراسم عادی و سیاسی از قبیل نماز جمعه ، دعای کمیل و راهپیمائی ها شرکت می جست و در سال 1359 برای پاسداری از حریم اسلام به بسیج مسجد احمدیه پیوست.
حالا نوبت من است
شهید صمدی بارها می خواست به جبهه برود ، لیکن چون دو تن از برادرانش در جبهه بودند ، مادرش رضایت نمی داد . مادر داغدار شهید در اینباره می گوید : غلامعلی همیشه می گفت که می خواهم به جبهه بروم . یک روز در حالیکه من تنها در اطاق بودم آمد و به من گفت ، مادر چرا نمی گذاری من به جبهه بروم ؟ آیا می ترسی که من بروم و شهید بشوم ؟ نه شهادت نصیب هر کسی نمی شود . ما کاری نکردیم که شهید بشویم . اصلا ما لیاقت شهادت را نداریم و بعد با خنده و شوخی گفت کاری نکن که شب وقتی خوابی انگشتت را زیر ورقه رضایت والدین بزنم و بروم جبهه . من به او گفت منه نمی ترسم که تو شهید شوی . فقط می گویم فعلا دو تن از برادرانت در جبهه برای اسلام می جنگند ، وقتی یکی از آن دو نفر آمد ، آنوقت تو هم برو جبهه ، من حرفی ندارم . و یکی دیگر از خاطرات و حتی می توان گفت معجزات قبل از شهادت او این بود که من به او قول داده بودم که هر وقت یکی از برادرانت آمدند نوبت توست که بروی جبهه . و شهید تمام تدارکات به جبهه رفتنش را از قبیل تهیه عکس و فتوکپی شناسنامه و غیره انجام داده بود . در روز هشتم شهریور 1361 در ساعت 12 ظهر با عجله از مغازه آمد بالا و به من گفت که مژده بده پسرت از جبهه آمده و آن روز خیلی خوشحال بود . چند ساعت بعد که حدودا ساعت هشت و نیم شب بود ، ما دیدیم که دوباره با خوشحالی وصف ناپذیری آمد بالا و گفت آن یکی پسرت هم آمد . آن روز خیلی خوشحال بود و رو کرد به من و گفت حالا نوبت من است که بروم جبهه و حقیقت را هم گفته بود ، چون فردای همان روز ساعت 9 صبح از پیش ما هجرت کرد و به کاروان شهدا پیوست.
شهید غلامعلی صمدی صبح نهم شهریور 1361 به آرزوی دیرینه خود رسید و سعادت شهادت نصیبش گشت . او که این سعادت را در دوران انقلاب در برابر گلوله های مزدوران شاه می جست و سپس در جستجوی گمگشته اش برای رفتن به جبهه بیتابی می کرد ، عاقبت در پشت جبهه بدست منافقین جنایتکار به شهادت رسید و به لقاء الله پیوست.
کارنامه سیاه (47)