زندانی که منافقین برای اسرا ساخته بودند (2)

Paei Ke Ja Mandبا نگاهی به کتاب «پایی که جا ماند»

سازمان مجاهدین خلق(منافقین) در سال‌های جنگ خدمات شایانی به دولت صدام کرد. آن‌ها با تشکیل خانه‌های تیمی، اطلاعاتی در خصوص مناطق جنگی و وضعیت پشت جبهه را جمع‌آوری و به حزب بعث گزارش می‌کردند.

اعلام محل اصابت موشک‌های عراقی و ارزیابی میزان تاثیر حملات موشکی عراق بر روحیه مردم، بمب‌گذاری و انجام عملیات‌های تروریستی در پشت جبهه، تحریک عوامل داخلی خودشان علیه نظام، انجام عملیات جاسوسی و شناسایی مکان‌های نظامی و امنیتی، همچنین شناسایی محل استقرار نیروهای رزمنده، شناسایی و بررسی استعداد نیروهای ایرانی و میزان تجهیزات آنان و جوسازی، ایجاد شایعه بین مردم، از خدمات دیگری است که منافقین به رژیم متجاوز بعثی کردند.

اما در این بین به نقش منافقین در آزار و اذیت اسرا در زندان‌های حزب بعث، آنگونه که باید پرداخته نشده است. آنچه که در ادامه می‌آید یادداشت‌های روزانه سیدناصر حسینی‌پور از زندان‌های مخفی عراق است که در بخشی از خاطرات ایشان به این تحرک‌های بی‌نتیجه منافقین اشاره شده است.

نیروهای گروهک منافقین نقش مترجمی و جاسوسی برای حزب بعث را داشتند

تعدادی از عمال سازمان مجاهدین خلق(منافقین)، عراقی‌ها را همراهی می‌کردند. نیروهای گروهک منافقین نقش مترجمی و جاسوسی داشتند. در جاده خندق یک نفرشان مترجم خبرنگار عراقی بود. بیشتر فرماندهان رده‌بالای یگان‌هایی که در جزیره مجنون مستقر بودند، آمده بودند پد خندق. برایشان پد خندق اهمیت داشت. یکی از فرماندهان عراقی که درجه سرهنگی داشت و می‌گفت فرمانده تیپ یکم لشکر 16 عراق است، جلو آمد و درحالی‌که، یکی از اعضای گروهک منافقین حرف‌هایش را ترجمه می‌کرد، گفت: «ما با شما ایرانی‌ها چه‌کار کنیم؟ شما مجوس‌ها را باید به‌رگبار بست و در سنگرهای زیر پد دفن کرد...!» بچه‌ها سکوت کرده بودند. به عراقی‌ها حق می‌دادم آن‌همه عصبانی باشند. بچه‌ها حساب‌وکتاب نظامی آن‌ها را امروز به هم زده بودند.

«اینا که دیگه عراقی نیستن با شما می‌جنگن، ایرانی‌اند!»

آخرهای شب بود. تعدادی از نیروهای گروهک منافقین در پد خندق بودند. عراقی‌ها هر شش نفرمان را جداگانه بیرون بردند و سین‌جیم‌مان کردند. دو نفر که عضو سازمان منافقین بودند، عراقی‌ها را همراهی می‌کردند. از خودِ عراقی‌ها فهمیدم یکی از گروهان‌های سازمان منافقین در پاتک امروز، عراقی‌ها را همراهی می کردند. عراقی‌ها برای اینکه تحقیرمان کنند، می‌گفتند: «اینا که دیگه عراقی نیستن با شما می‌جنگن، ایرانی‌اند!»

منظورش را گرفتم. به درجه‌دار ارشدشان که یکی از عمال سازمان منافقین مترجمش بود، گفتم: «مجاهدین عراقی لشکر 9 بدر هم با شما می‌جنگن، هرکس با یه انگیزه‌ای می‌جنگه!» عمال منافقین در جاده خندق سیدفاضل فضلیان را اسیر کردند.

منافقین بی‌سیم رزمندگان را شنود می‌کردند

عراقی‌ها به‌کمک نیروهای سازمان منافقین روی فرکانس بی‌سیم بچه‌های پد آمده و با سیدعلی صالح به‌لهجه فارسی، عربی و لری بختیاری صحبت کردند.

در شناخت واقعی شما بسیجی‌ها اشتباه کردیم

یکشنبه 5تیر1367، جزیره مجنون، پد خندق: نزدیک اذان صبح است. هرکس به‌گونه‌ای درد می‌کشید. اسارت بدجوری آزارم می‌داد. با وجود درد شدیدی که داشتم، بعد از گذراندن یک روز سخت، تن مجروحم در پناه سنگر آرام گرفته بود. زخم‌هایم پر از خاک‌وخون بود. خون‌ها روی بدن و لباس‌هایم خشک و سیاه شده بود. از شدت درد و فکر و خیال خوابم نمی‌برد. سیدعلی صالح که اذان گفت، عراقی ها بدشان آمد. با فحش و ناسزا از او خواستند اذان نگوید. با تیمم نماز صبح‌مان را خواندیم. از بس خسته‌وکوفته بودم، بعد از نماز، خوابم برد. خوابی‌که همه‌اش کابوس بود.

روز قبل، بدترین روز عمرم بود. اولین روز اسارتم، با شنبه، اول هفته، شروع شده بود. یکی، دو ساعتی که خواب رفتم، خواب‌های عجیبی دیدم. از بس فکر اسیرشدن عذابم می‌داد. خواب دیدم نیروهای ایرانی حمله کرده‌اند و نجاتمان داده‌اند. در عالم خواب با خودم می‌گفتم: «من که می‌دونم اسیرم و دارم خواب می‌بینم؛ اما کاش زمانی که از خواب بیدار می‌شم، راست باشه که اسیر نیستم!»

خورشید که طلوع کرد، محوطه پد محل تجمع و عبورومرور خودروها و نظامیان شد. تا نیمه‌های شب، گلوله‌های یکی از انبارهای مهمات دشمن در حال انفجار بود. می‌دانستم انبار مهمات لشکر 25 عراق که سمت راست جزیره مجنون پاتک کرده بود، هدف آتشبارهای نیروهای ما قرار گرفته است. هرچه بود بیش از دوازده ساعت از این انبار صدای انفجار می‌آمد. نفربرها و خودروهای عراقی نمی‌توانستند از پد خندق وارد جاده خندق شوند. آن‌ها با قایق از دو طرف جاده خندق به دیگر مناطقی می‌رفتند که تا روز قبل در اختیار ما بود. از رفتار و صحبت‌هایشان پیدا بود از برش جاده در پشت پد خندق چقدر عصبانی‌اند. امروز، این مطلب را یکی از نیروهای سازمان منافقین به‌ما گفت. خودِ عراقی‌ها که نیروهای سازمان مجاهدین خلق(منافقین) مترجمشان بودند، اقرار می‌کردند اگر شما مجوس‌ها این جاده را برش نمی‌دادید، تا خفاجیه و محمره پیش می‌رفتیم. هنوز عراقی‌ها به خرمشهر محمره، به سوسنگرد خفاجیه، به اهواز ناصریه، به خوزستان، عربستان می‌گفتند. نظامی عراقی که یکی از اعضای گروهک منافقین همراهش بود، پرسید: «چرا پشت پد خندق را با انفجار برش دادید، اگه این بریدگی نبود نیروهای شما اسیر نمی‌شدند؟»

- مهم اینه که تانک‌های شما نتونن برن تو جاده خندق.

- اگه این بریدگی نبود ما الان تو هویزه بودیم.

- اینو فرماندهان ما خوب می‌دونستن و دست شما رو خوانده بودن که جاده رو با مواد منفجره برش دادن.

زمانی خستگی و دردم کمتر شد که افسر عراقی گفت: «من حقیقت رو می‌پذیرم؛ حتی اگر برخلاف میلم باشه، ما در شناخت واقعی شما بسیجی‌ها زیاد اشتباه کردیم، ما اطلاعات دقیقی از امکانات و تجهیزات نظامی‌تون داشتیم، اما از روحیاتتون شناخت کافی نداشتیم.»

منافقین از اسرا برنامه تلویزیونی تهیه می‌کردند

ساعت حدود شش‌ونیم عصر بود. هنوز تعدادی از عمال گروهک منافقین که عراقی‌ها را همراهی می‌کردند، در پد بودند. صبح امروز چند نفرشان برای سازمان مجاهدین خلق(منافقین) برنامه تلویزیونی تهیه کردند. دو نفرشان نقش مترجمی داشتند. هرچندکه مترجمان گروهک منافقین که عربی می دانستند برکاتی هم داشتند. آن‌ها ناخواسته حرف‌هایی را که روی نظامیان عراقی تاثیر می‌گذاشت، برای آن‌ها ترجمه می‌کردند.

منافقین لباس افسران عراقی تنشان بود

تعدادی از عراقی‌ها سراغ‌مان آمدند. یکی از آن‌ها گفت: «به [امام]خمینی فحش بدید تا بگم براتون آبمیوه بیارن!»

من نمی‌گویم هیچ اسیری به امام توهین نمی‌کرد. یکی از اعضای گروهک منافقین گفت: «من اسیری رو دیدم که به‌خاطر آبمیوه به پدر خودش فحش می‌داد، چه برسد به [امام]خمینی!»

نمی‌دانم چطوری شد که گفتم: «شاید کسی به پدر خودش فحش بده ولی مطمئنم به امام خمینی فحش نمی‌ده.»

بعد از نماز مغرب و عشا، قبل از اینکه وارد سنگر شویم، دو ایرانی اعضای گروهک منافقین سراغمان آمدند. یکی از آن ها سی‌وچندسالی داشت. دیگری موهای جوگندمی داشت و به‌نظر چهل‌وپنج‌ساله می‌آمد. لباس افسران عراقی تنشان بود. یکی‌شان نصف هندوانه دستش بود. با چاقو هندوانه را بین پنج نفرمان تقسیم کرد؛ هرچند وسط هندوانه همان جای شیرین و خوشمزه‌اش را خورده بودند. ظاهرا می‌خواستند محبت کنند. با صحبت‌هایی که بین ما ردوبدل شد، این محبت زیاد دوام نیاورد و کف روی آب شد. از این‌که آن‌ها را کنار دشمنانم می‌دیدم، زجر می‌کشیدم. از آن‌ها بیشتر از عراقی‌ها نفرت داشتم. فکر می‌کنم این کینه را در نگاهم به‌خوبی حس می‌کردند. دلشان می‌خواست به‌هرشکلی شده سر صحبت را باز کنند. می‌خواستند بدانند بچه کجاییم و همشهری کدامشان هستیم. آن یکی که مسن‌تر بود و تهرانی غلیظ صحبت می‌کرد، از زادگاه، یگان خدمتی و نحوه اسارتم پرسید. با اینکه ایرانی بود، نیش زبان و طعنه‌اش مثل عراقی‌ها آدم را می‌گزید. کنارم که نشست، پرسید: «چرا اومدی جبهه؟ اگه نمی‌یومدی، اینجور نمی‌شدی!»

- تو چرا این سؤال رو می‌پرسی؟

- مگه ناراحت میشی؟

- اون‌ها اگه ازین حرفا بزنن، عیبی نداره، دشمن‌اند، ولی شما دیگه چرا؟ شما ایرانی هستید و خیلی چیزها رو از جنایت‌های صدام و این بعثی‌ها می‌دونید!

خنده‌ای کرد و گفت: «مگه ایرانی دشمن نمیشه، ما حکومت آخوندها رو قبول نداریم، فعلا که عراقی‌ها به ما پناه دادن!»

-        همین آخوندهایی که شما قبولشون ندارید، دیروز چندتاشون تو این جاده شهید شدن، عراقیا جلوی من با یکی‌شون که سید بود، رقاصی کردند و شعار می‌دادند: «اهنا قتلنا اثنین خمینی؛ ما اینجا دوتا خمینی کشتیم.» و جنازه اونا رو با لندکروز زیر گرفتن!

سعی کردم به او بفهمانم از اینکه کنار عراقی‌هاست، چقدر ازشان متنفرم. وقتی به امام و روحانیت ابراز تنفر کرد، گفتم: «چون ایرانی هستی راحت‌تر می‌تونم باهات حرف بزنم.» بعد ادامه دادم: «می‌دونی چیزی که بیشتر از اسیر شدنم و قطع‌شدن پام زجرم می‌ده، چیه؟»

- شاید درد پات و فکرکردن به وضعیتی باشه که برات پیش اومده!

- درد پام خوب می‌شه، درد من بودن شما کنار عراقی‌هاست!

سکوت کرد. احساس کردم حرفی برای گفتن ندارد؛ هرچند آدم‌های پوست‌کلفتی بودند و از رو نمی‌رفتند، از این‌که دید با حرف‌هایش نمی‌تواند ما را با فکر و عقیده‌اش همراه کند، عصبانی شد. احساس کردم دلش می‌خواست وقتی به امام و روحانیت توهین می‌کرد، ما هم ابراز پشیمانی کنیم. آخر سر وقتی می‌خواست برود، بهش گفتم: «این‌هایی که شما امروز کنارشون هستین و کمکشون می‌کنین، بیش از چندهزار ایرانی هم‌وطن شما رو کشتن. دیروز توی همین جاده بیش از هفتادنفر از هم‌وطن‌های شما رو شهید کردن!»

گوشی برای شنیدن حرف‌هایم نداشت. طفره می‌رفت. ادامه دادم: «اون قسمت جلوی پد را می‌بینی؟»

نگاهش را به‌سمت جلوی پد دوخت. منتظر شنیدن حرفم بود که ادامه دادم: «اون قسمت جلویی پد، دیروز بعدازظهر، عراقیا دوتا از شهدای ما رو با بنزین آتش زدند!»

- جنگه دیگه، آتش میزنن، می‌کشن، لت‌وپار می‌کنن!

- به‌نظر تو آدمی که کشته‌شده می‌سوزوننش؟!

- کار بدی کردن.

- همین؟! فقط کار بدی کردن؟!

نسبت به حرف‌هایم حس بدی داشت. به‌نظر می‌آمد آدم بی‌عاطفه‌ای باشد. بیشتر سعی داشت برای اثبات خودش نفی دیگران کند. سعی می‌کرد وادارم کند از سازمان مجاهدین خلق(منافقین) تمجید و تعریف کنم. نمی‌دانم چه گفتم که ادامه داد: «ما آدم‌های خوبی هستیم. شما بسیجی‌ها روی ما ذهنیت بدی دارید، اگه ما آدم‌های بدی بودیم، کافی بود به عراقی‌ها بگیم شما رو بکشن، همین جا شما رو سوراخ‌سوراخ می‌کردن. پس ما آدم‌های خوبی هستیم!»

-        شما به‌خاطر این‌که به عراقی‌ها نمی‌گید ما رو بکشن، آدم‌های خوبی هستید، واقعا اینو هنر می‌دونید؟

این را که گفتم عصبی شد، کمی از کوره در رفت و گفت: «تو که زبونت خیلی درازه!»

به امام توهین کرد. دیگر در حرف‌هایش ادب و احترام نمی‌دیدم. درحالی‌که، به‌شدت عصبانی بود و سعی داشت هرجور شده حقانیت و انسانیت خودش را به‌رخ ما بکشد، گفت: «هرچی می‌خوای اسمشو بذار، ما به عراقی‌ها می‌گیم هوای شما رو داشته باشن، درصورتی‌که می‌تونیم بهشون بگیم شما رو بکشن و جنازه‌هاتون رو بندازن توی این آب‌ها تا خوراک ماهی‌ها بشید!»

دلم می‌خواست حرف‌های دلم را زده باشم. نزد عراقی‌ها احترام خاصی داشتند؛ شاید عراقی‌ها به‌خاطراین‌که حرص ما را در می‌آورند جلوی ما آن‌ها را زیاد احترام می‌کردند. با طعنه بهش گفتم: «اینا هرکسی که دشمن ملت ایران باشه احترامش می‌کنن، خوبه که به عراقی‌ها نمی‌گید ما رو بکشن، ولی مطمئن باش مرگ آدم‌ها دست خداست!»

منافقین به افسران عراقی اطلاعات غلط می‌دادند

بازجو نام دو نفر از افسران ارشدشان را خواند. سرتیپ امیر احمد، فرمانده تیپ506 و سرهنگ محمد عبود، فرمانده توپخانه لشکر 19عراق.

گویا این دو فرمانده عراقی سال 1365 در عملیات کربلای پنج به‌اسارت ما درآمده بودند. به گفته خودشان عناصر سازمان منافقن به آن‌ها گفته بودند که ایرانی‌ها این دو فرمانده عراقی را در خط مقدم کشته‌اند. وقتی دوباره سؤالش را تکرار کرد، گفتم: «من از این دو فرمانده چیزی نمی‌دونم، ولی اینو می‌دونم که ایرانی‌ها به‌خاطر اعتقادات دینی، اسیر جنگی رو نمی‌کشن!»

«به ما بپیوندید تا آینده‌ای خوب و درخشان در عراق داشته باشید!»

دوشنبه بیست‌وپنجم اردیبهشت1368، تکریت، اردوگاه 16: چهار نفر از عمال سازمان مجاهدین خلق(منافقین) به‌همراه ستوان فاضل و شفیق عاصم، افسر بخش دایره توجیه سیاسی وارد سوله شدند. برای دومین‌بار بود که مسئولان سازمان برای یارگیری سراغمان می‌آمدند. بار اول در آبان‌ماه سال 1367 آمده بودند کمپ ملحق. عمال سازمان سال قبل با ناراحتی از ملحق رفتند.

یکی از آن‌ها که حدود چهل و چند سال داشت، تاس بود و ته ریش داشت. دیگری آدم قدبلند و سبزه‌ای بود. تهرانی غلیظ صحبت می‌کرد. به قیافه‌اش می‌آمد پنجاه و چند سالی داشته باشد. گویا سرپرست گروه بود. بیشتر او صحبت می‌کرد. قبل از این‌که، آن‌ها صحبت کنند، ستوان فاضل با احترام خیر مقدم گفت و شروع به مقدمه‌چینی کرد. شانس آن‌ها از آن‌جا کج شده بود که ستوان فاضل مبلغشان شد؛ ستوان سلیقه حرف‌زدن نداشت. بچه‌ها خاطرات بدی از او داشتند.

ستوان فاضل که امروز مهربان شده بود، در تمجید از سازمان منافقین افراط کرد. بخش‌هایی از صحبت‌هایش در ذهنم مانده است: «... این‌ها ایرانی‌اند، هم‌وطن شما هستند، بیشتر از سردمداران حکومت [امام]خمینی در فکر شما هستند! ما به‌رغم این‌که هشت سال با شما جنگیدیم به اونا پناه دادیم، اونا در ایران جایی نداشتند، به عراق پناه آوردند، شما باید ممنون ما باشید که هم‌وطنان شما رو تو عراق جا دادیم، اگه تو ایران می‌موندند، رژیم خمینی اون‌ها رو می‌کشت. اون‌ها می‌خوان شما رو از شر آخوندها خلاص کنند!»

شفیق عاصم، افسر بخش توجیه سیاسی که عاقل و زیرک بود، خواسته یا ناخواسته با یک جمله همه حرف‌های ستوان فاضل و اعضای سازمان منافقین را پنبه کرد. این افسر برخلاف همیشه آن روز واقعیت را به ما گفت: «هریک از شما مایل باشید می‌تونید عضو سازمان مجاهدین خلق(منافقین) بشید، اما نمی‌تونید به اون‌ها بپیوندید!» بعضی بچه‌ها خیال می‌کردند به‌زودی از شر زندان های تکریت و سرزمین گرم و خشک بین‌النهرین خلاص خواهند شد. من هم فکر می‌کردم منافقین آمده‌اند هر که را مایل است با خود ببرند. یکی از اعضای منافقین گفت: «درحال‌حاضر، ایران وضعیت خوبی نداره. ایران هنوز نتونسته قطعنامه 598 رو عملی کنه. احتمال اینکه دوباره جنگ از سر گرفته بشه و آمریکا به ایران حمله کنه، زیاده. ایران در حال فروپاشی است!

مسئولان ایرانی تاکنون یک قدم برای آزادی شما برنداشتن. شما فراموش شدید. برای مسئولان ایران مرده یا زنده شما هیچ ارزشی نداره! اگه برای ایران مهم بودید، چرا شما بعد از جنگ این همه سال باید توی زندان باشید. از شما می‌خوام به ما بپیوندید تا آینده‌ای خوب و درخشان در عراق داشته باشید!» آدم زرنگی بود. سعی کرد سیاه‌نمایی کند. حرف‌هایش بعضی‌ها را وسوسه کرد. تعدادی از اسرای ساده‌دل حرف‌هایش را باور کردند. عراقی‌ها و اعضای سازمان منافقین از اسرا خواستند نام‌نویسی کنند. بعضی از اسرا که فریب حرف‌های خوش رنگ و لعاب آنان را خورده و از اسارت به‌ستوه آمده بودند، ثبت‌نام کردند. تعدادشان زیر بیست نفر بود. آن‌ها انتظار داشتند اسرا استقبال بیشتری کنند. مهندس غلامرضا کریمی که سعی داشت بچه‌ها را منصرف کند، با تشر ستوان فاضل سر جایش نشست. با اینکه شفیق عاصم، افسر بخش توجیه سیاسی، گفته بود: «اون‌هایی که ثبت‌نام می‌کنن، تا زمان تبادل اسرا نمی‌تونن به سازمان مجاهدین خلق(منافقین) بپیوندند.» بعضی از اسرا فکر می‌کردند که اگر ثبت‌نام کنند فوری از اردوگاه خواهند رفت! آخرای کار فاضل گفت: «رفتار ما با اسرایی که به سازمان مجاهدین خلق(منافقین) می‌پیوندند، برادرانه خواهد بود؛ هرکس ثبت‌نام کنه امروز راه خودش رو از حکومت خمینی جدا کرده؛ ما با کسانی که راه خودشونو از حکومت خمینی جدا کنند دوست هستیم!»

چشم دیدن آدم‌های وطن‌فروش رو ندارم

سه شنبه بیست‌وششم اردیبهشت 1368، تکریت، اردوگاه 16: به‌اتفاق حاج‌حسین شکری سراغ اسیری که روز قبل به عضویت سازمان درآمده بود، رفتیم. کنارش نشستم. با او رفیق بودم. فکر نمی‌کردم به‌همین راحتی فریب بخورد. در کمپ ملحق که بودم بیشتر اوقات می‌آمد و با من درد دل می‌کرد. پسر دوست‌داشتنی و ساده‌دلی بود. دلم می‌خواست انگیزه‌اش را از این کار بدانم. اهل نماز بود. حاج‌حسین از او پرسید: «چرا این کار رو کردی؟»

احساس کردم از این کارش خجالت می‌کشد. خیلی از دوستان حزب‌اللهی‌اش با او قطع رابطه کرده بودند. می‌گفت: «به‌خدا قسم چشم دیدن آدم‌های وطن‌فروش رو ندارم، فکر می‌کردم با این کارم از شر اسارت خلاص می‌شم.» حاج‌حسین گفت: می‌خوای از چاله در بیای بیفتی تو چاه!»

حرفی برای گفتن نداشت. پشیمان بود. فکر می‌کرد منافقین در چندروز آینده سراغ او و دیگر افرادی که ثبت‌نام کرده بودند، بیایند و با احترام آن‌ها را از اردوگاه ببرند. حاج‌حسین خیلی نصیحتش کرد. تحت تاثیر صحبت‌هایمان قرار گرفته بود. حاج‌حسین گفت: «پسرم الان که تو اسیر هستی تو ایران پدر و مادرت و همه فامیلات بهت افتخار می‌کنن، فکرشو کردی اگه اسرا برگردن ایران و خانواده‌ات بفهمن تو عراق عضو گروهک منافقین شدی، چقدر تو جامعه سرخورده می‌شن، الان خانواده‌ات، تو ایران خانواده یک اسیر مفقودالاثرن، اما اون وقت چی؟»

از قیافه‌اش پیدا بود چقدر حرف‌های حاج‌حسین شکری در او اثر کرده. روزهای بعد، اظهار پشیمانی کرد. قرار بود اگر عراقی‌ها به او قلم و خودکار بدهند نامه‌ای خطاب به مسعود رجوی بنویسد و اظهار پشیمانی کند.

«با رحلت رهبرتون ظرف چند روز آینده رجوی به ایران خواهد رفت!»

دوشنبه پانزدهم خرداد 1368، تکریت، اردوگاه16: دیدوبازدیدهای شبانه به غم‌وعزا تبدیل شده بود. کارهای روزانه به‌سختی انجام می‌شد. هیچ‌کس دل‌ودماغ درس‌دادن و درس‌خواندن نداشت. بچه‌ها در گوشه‌وکنار حیاط اردوگاه می‌نشستند، زانوی غم بغل می‌گرفتند و به نقطه‌ای خیره می‌شدند. خیلی‌ها دیگر مثل قبل حتی حوصله قدم‌زدن در محوطه خاکی اردوگاه را نداشتند. در صف آمار بیشتر بچه‌ها در خود فرو می‌رفتند و با بغل‌دستی‌شان صحبت نمی‌کردند. رامین حضرت‌زاد گفت «سید! آقا امام‌حسین با شنیدن خبر شهادت علی‌اکبر گفت: علی‌الدنیا بعدک العفی؛ بعد از تو خاک بر این دنیا، ما هم باید بگیم بعد از امام خاک بر این دنیا!» بعضی از نگهبان‌ها با دیدن سیل عظیم اسرایی که برای امام گریه می‌کردند، مات‌ومبهوت بودند. شاهد گریه دو نگهبان، سامی و علی جارالله بودم. دکتر مؤید برای امام ناراحت بود، ولی پنهان می‌کرد. بعضی از نگهبان‌های بعثی خوشحال بودند. یزدان‌بخش مرادی به عطیه گفته بود: «بالاخره یک روزی تاریخ به ملت عراق خواهد گفت خمینی که بود و دیگران که بودند. خمینی چه کرد و دیگران چه کردند!» اسرا نگران و ناراحت که بعد از امام چه می‌شود.

دوست داشتیم بدانیم بعد از امام چه کسی سکان رهبری ملت ایران را در دست می‌گیرد. آن روزها نگهبان‌های بعثی زیاد زخم‌زبان می‌زدند. آن‌ها بعد از رحلت امام همه‌چیز را تمام شده می‌دانستند. حامد می‌گفت: «چه می‌شد رهبر شما زمان جنگ می‌مرد، تا ما ایران رو فتح می‌کردیم!»

بعثی‌ها ازجمله ستوان فاضل می‌گفتند: «(با مرگ رهبرتون، حکومت ایران از هم می‌پاشد. اصغر اسکندری در جوابشان گفت: «آیا پس از رحلت پیامبر اکرم اسلام شکست خورد؟ انقلاب ایران قائم‌به‌شخص نیست، همان‌طوری که اسلام قائم‌به‌شخص نبوده و نیست.

ولید می‌گفت: «با رحلت رهبرتون ظرف چندروز آینده مسعود رجوی به‌ایران خواهد رفت و رهبر ایران خواهد شد!» اما علی جارالله و سامی می‌گفتند: «ایران کشوری نیست که با رحلت رهبرش مشکلی پیدا کند.» علی که در جمع اسرا علاقه‌اش به امام را پنهان نمی‌کرد، دلداری‌مان داد و گفت: «ما هم از رحلت آقای خمینی ناراحتیم، خمینی مرد بزرگی بود!» امروز بچه‌ها برای اینکه سیاه‌پوش شده باشند، به‌جای لباس‌های زردرنگ اسارت لباس‌های سورمه‌ای‌شان را پوشیده بودند. بعد از تحویل لباس‌های زردرنگ مصوب اسارت، سرنگهبان اجازه نمی‌داد اسرا از لباس‌های سورمه‌ای، یعنی همان بیلرسوت‌هایی که شلوار و پیراهنشان به هم دوخته بود، استفاده کنند.

خبری از تصمیم مجلس خبرگان نداشتیم. نظرات مختلفی مطرح می‌شد. هرکس نام یکی از علما و بزرگان انقلاب را به‌زبان می‌آورد. حاج سعدالله گل‌محمدی، حسن بهشتی‌پور، یزدان‌بخش مرادی، مهندس غلامرضا کریمی و تعدادی از اسرا می‌گفتند آقای خامنه‌ای شایسته رهبری است؛ اما من در دوران نوجوانی‌ام تصور نمی‌کردم با وجود آن همه مراجع بزرگ و شخصیت‌های مسن، جوانی مثل آیت‌الله خامنه‌ای با محاسن سیاه برای رهبری انتخاب شود؛ همیشه تصورم از رهبر کشورم این بود که باید شخصیتی با محاسن سفید و سن بالای هفتاد سال رهبر باشد؛ نمی‌دانم چرا آن روزها مطرح‌شدن نام آیت‌الله خامنه ای آن همه به‌ما آرامش و قوت قلب می‌داد.

دوست نداشتند آیت‌الله خامنه‌ای رهبر ایران شود

سه‌شنبه 16خرداد1368، تکریت، اردوگاه16: روزنامه‌های عصبانی عراق، جزئیات نشست تاریخی مجلس خبرگان ایران را نوشتند. از خبر روزنامه الثوره فهمیدیم آیت‌الله خامنه‌ای به‌عنوان رهبر جمهوری اسلامی ایران انتخاب شده است. از روز قبل عراقی‌ها به‌خصوص شفیق عاصم، افسر بخش توجیه سیاسی درباره رهبری آینده نظر اسرا را جویا می‌شدند. دلشان می‌خواست بدانند چه کسی رهبر ایران خواهد شد. افسران و نگهبان‌ها وقتی جواب اسرا را می‌شنیدند چهره‌شان درهم می‌رفت و نمی‌توانستند ناراحتی‌شان را پنهان کنند. دوست نداشتند آیت‌الله خامنه‌ای رهبر ایران شود. حتما علتش را خودشان بهتر می‌دانستند. بعضی از آن‌ها می‌گفتند: «رئیس‌القائد، شورای فرماندهی حزب بعث از جمله عزت ابراهیم الدوری و طارق عزیز دوست دارند، ایران بعد از خمینی، مسعود رجوی را به‌عنوان رهبر انتخاب کند. اگر رجوی نشد، آیت‌الله منتظری!» به گروهبان موذن گفتم: «من تعجب می‌کنم شما چطور نمی‌دانید که هیچ آدم کت‌وشلواری نمی‌تواند رهبر شود.» مهندس کریمی به او گفت: «عزت ابراهیم و طارق عزیز دوست دارند سر به تن ملت ایران نباشد!»

تنها خبری که دل‌های نگران و مضطرب اسرای ایرانی را آرام کرد، انتصاب آیت‌الله خامنه‌ای به‌عنوان رهبر ملت ایران بود. خبری که مرهمی شد بر دل‌های داغدار و مصیبت‌دیده اسرا در سیاه‌چال‌های عراق.

امشب آخرین برنامه تلویزیونی سیمای مقاومت(1) سازمان منافقین از تلویزیون عراق پخش شد؛ نمی‌دانم چرا مجری این برنامه زیاد به‌امام توهین کرد. بچه‌ها واکنش نشان دادند و صدای مرگ بر منافق و مرگ بر رجوی گوش آدم را کر می‌کرد. سازمان منافقین همه‌چیز را تمام‌شده می‌دانستند. بچه‌‌ها به‌دلیل توهین خبرنگار آخرین برنامه سیمای مقاومت، به سرنگهبان گفتند تلویزیونشان را ببرند والّا آن را می‌شکنند!

یکی از بچه‌ها رفت که تلویزیون را بشکند. حاج‌سعدالله مانعش شد. تعجب کردم که حاج‌سعدالله به او گفت: «چرا می‌خوای تلویزیون رو بشکنی، بیت‌الماله!» به حاج‌سعدالله گفت: «مگه ایرانه که مال بیت‌المال باشه.» حاجی به او گفت: «مگه حتما باید مال ایران باشه تا بیت‌المال محسوب بشه، این تلویزیون مال مردم عراقه، درسته که در اختیار ارتش صدامه، ولی همیشه که صدام زنده نیست، یه روزی هم عراق از شرش راحت میشه.» به بچه‌ها اعلام شد، هیچ‌کس تلویزیون عراق را نگاه نکند. بعد از رحلت امام بچه‌ها آتش زیر خاکستر بودند. مدت‌ها قبل، بچه‌ها به‌خاطر توهین برنامه رادیو مجاهد با هزینه غربی‌ها علیه انقلاب و امام تبلیغ می‌کرد. برنامه‌های سیمای مقاومت و سخن روز سازمان منافقین از ایستگاه‌هایی که در اطراف شهر بغداد با هزینه‌های سازمان سیا و دیگر کشورهای اروپایی تأمین شده بود، پخش می‌شد. از همان اوایل جنگ یک فرستنده رادیویی به‌نام صدای آزاد ایران زیرنظر ارتشبد اویسی ایجاد شده بود که علیه نظام اسلامی ایران فعالیت می‌کرد.

نگهبان‌ها فکر می‌کردند با نشاندن اجباری بچه‌ها پای تلویزیون و تماشای برنامه سازمان منافقین، می‌توانند ما را نسبت‌به نظام و انقلاب و امام بدبین کنند. علی جارالله می‌گفت: «اصلا بعثی‌ها بااین‌امید که بتوانند فکر شما را منحرف کنند براتون تلویزیون آوردن!»

«برنامه بعدی در خیابان ولی‌عصر تهران از تلویزیون ایران پخش می‌شود!»

شنبه بیست‌وپنجم شهریور 1368، تکریت، کمپ ملحق: روزنامه‌‌های امروز عراق خبری از مهدی ابریشمچی درباره برنامه تلویزیونی سیمای مقاومت سازمان چاپ کردند. یک‌روز بعد از رحلت امام، آخرین برنامه سیمای مقاومت از تلویزیون عراق پخش شد. آن‌روز مجری این برنامه گفت: «برنامه بعدی در خیابان ولی‌عصر تهران از تلویزیون ایران پخش می‌شود!»

واقعا باورشان شده بود دارند اسباب‌کشی می‌کنند و می‌روند خیابان ولی عصر تهران و صداوسیمای جمهوری اسلامی را تحویل می‌گیرند! ابریشمچی ناراحت بود که چرا صدام اجازه نداده برنامه سیمای مقاومت دوباره از تلویزیون عراق پخش شود. سامی می‌گفت: «اعتماد صدام از مسعود رجوی سلب شده.» گفتم: «چرا؟» گفت: «صدام می‌گوید رجوی در دو تحلیلش او را فریب داده.» تحلیل اول رجوی، عملیات مرصاد بود که رجوی قول داده بود تهران را فتح کند که نکرد. تحلیل دوم گفته بود با رحلت خمینی به ایران خواهد رفت و زمام امور ایران را در دست خواهد گرفت، این هم نشد!

دکتر مؤید گفت: «جماعت مسعود رجوی برای برنامه سیمای مقاومت عجولانه و شتابزده عمل کردن، از صدام خواستن برنامه تعطیل بشه، صدام هم قبول کرد، حالا آرزوی ایران رفتنشون باد هوا شده، دوباره به التماس افتادن مثل قبل بشه، عراق قبول نمی‌کنه.»

زیرنویس:

1. برنامه تلویزیونی سیمای مقاومت مربوط به سازمان مجاهدین خلق(منافقین) بود. این برنامه هرروز به‌مدت نود دقیقه از ساعت شانزده الی هفده و سی‌دقیقه از شبکه سراسری تلویزیون عراق پخش می‌شد. بیشتر مجریان، برنامه‌سازان و کارگردانان این برنامه کسانی بودند که در رژیم گذشته در رادیو و تلویزیون دولت شاهنشاهی کار می‌کردند. رادیو صدای آزاد ایران نیز همه‌روزه از ساعت هفده تا هجده برنامه داشت.

زندانی که منافقین برای اسرا ساخته بودند (۱)

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31