حکايت يک بچه محل با معرفت!

Dozd

نوجوان که بوديم و در محله مان فوتبال بازي مي کرديم، يکي از هم سن و سالان هميشه با داد و فرياد وفحاشي در بازي، تلاش مي کرد در نتيجه بازي تاثير بگذارد و ماجرا را به نفع خودش تمام کند. اين هم بازي دوران نوجواني اتفاقا بد چشم هم بود و هميشه بخاطر چشم چراني در محل بطور دسته جمعي توسط بچه هاي کوچه ادب مي شد اما دست از اين رفتار زشت برنمي داشت. زماني که نصايح پير و جوان در رفتار او تاثيري نگذاشت، کم کم و با تصميم همه بچه ها، ديگر او را به بازي راه نداديم. اوايل اين تحريم، او کنار زمين بازي مي نشست و از بازي بچه ها ايراد مي گرفت و وقتي بي محلي بچه ها را مي ديد زبان به فحش باز مي کرد و قصه کتک خوردنش دوباره تکرار مي شد. دو ماهي که گذشت حضورش در محل کمتر شد و کسي هم نپرسيد او چرا به بازي نمي آيد و يا خبري از او نيست. به قول يکي از همسايه ها:«همين که چشم چراني ها و سر و صداي لنگ ظهرش نيست و ما راحت استراحت مي کنيم از هر چيزي بهتر است.» 7، 8 ماهي که گذشت ديگر يادمان رفت که اصلا او روزي هم بازي ما بوده.

يک روز عصر که مشغول بازي بوديم،‌ پيرمردي را ديديم که کنار زمين ايستاده است و مدتي بازي ما را تماشا مي کند. بعد از اتمام بازي بود که پيرمرد جلو آمد و گفت: شما بچه محل هاي بي معرفتي هستيد و در مقابل سوال ما گفت: منصور بچه کوچه شماست و خيلي هم مودب و با اخلاق است و بازي خوبي هم دارد اما مي گويد چون بازي خوبي دارد و کسي در کوچه بازي اش به او نمي رسد، شما اجازه بازي به او نمي دهيد! وقتي ماجرا را کاملا برايش توضيح داديم گفت: شما دروغ مي گوييد، منصور همه چيز را در مورد شما به ما گفته و گفته که شما اخلاق بازي را رعايت نمي کنيد و ...

خلاصه اينکه پيرمرد تمام نسبت هايي که در خود منصور وجود داشت را – با نقل قول از منصور – به خود ما نسبت داد. مي خواستم به پيرمرد بگويم که چند بار در راه بازگشت از مدرسه و در کوچه پس کوچه هاي اطراف مدرسه او را ديده ام که سيگار مي کشد و مزاحم برخي از دختران دبيرستاني می شود اما چيزي نگفتم چون مي دانستم باور نمي کند.

پيرمرد کلي از ما انتقاد کرد و از ما خواست «عادل» باشيم و «بچه محل بامعرفت» مان را «تحويل» بگيريم و او را هم دربازي مشارکت دهيم. البته بعد از رفتن پيرمرد همه بچه ها محکم تر از قبل و به خاطر دروغ هايي که منصور گفته بود قسم خورديم که هيچ وقت او را به بازي خودمان راه ندهيم. محسن که يکي از بچه هاي عاقل تر محل بود گفت:‌بچه ها مطمئن باشين توي کوچه اونا هم گند مي زنه و رسوا مي شه.

از تاريخي که محسن اين حرف را زد کمتر از 6 ماه نگذشت که منصور سوتي داد و رسوا شد. ماجرا از اين قرار بود که منصور با وجود تمام تظاهري که مي کرد تا کسي از ماهيت واقعي او خبر دار نشود،‌ در محله کوهسنگي و پس از تعطيل شدن يکي از دبيرستان هاي دخترانه،‌ مزاحم يکي از دانش آموزان شده بود که از قضا دختر برادر همان پيرمرد مدافع منصور بود. بدشانسي منصور اينجا بود که شهرت خوبي او به برادر زاده پيرمرد هم رسيده بود. منصور در حالي مزاحم دختر دانش آموز شد که به علت استفاده از مشروب،‌ مست بود ...

منصور خان را گرفتند و بردند کلانتري و تشت رسوايي «بچه محل با معرفت» به زمين افتاد. از مجازاتي که منصور به دليل عدم رضايت پدر دختر و شرب خمر متحمل شد بگذريم اما خبر رسوايي منصور در کوچه مذکور که همه او را به خوبي مي شناختند به سرعت پيچيد و منصور دیگر قدم به آن کوچه نگذاشت و به محل خودمان برگشت و در کنج خانه گوشه نشين شد. همه مراقب بوديم که با او تماسي نداشته باشيم.

از اين وضعيت هم چند سالي گذشت و من و خيلي از بچه هاي محل به دانشگاه رفتيم. منصور در يکي مکانيکي مشغول کار بود اما از چهره اش مي شد فهميد که اعتياد دارد اما اين مسئله براي کسي مهم نبود.

دانشگاهم تمام نشده بود که او را به دليل قاچاق مواد مخدر دستگیر کردند و به زنداني طولاني مدت محکوم شد.

***

اما حکايت مسعود رجوي هم در مواردي بي شباهت به حکايت بچه محل با معرفت ما نيست؛

مسعود خان رجوي هم درست مثل منصور خان، خود را از همه برتر مي داند و بدون اينکه قاعده بازي را بداند اقدام به فحاشي و لنتراني گفتن مي کند. او با وجود غرور زيادي که دارد،‌ نمي خواهد باور کند که در کشور جايي ندارد و همه از او به واسطه جنايت هاي زيادي که انجام داده است تبري مي جويند.

مسعود رجوي اگر چه توانسته براي مدتي با فريب چند سياستمدار اروپايي و بعضا آمريکايي،‌ از خود و فرقه اش، چهره اي مردمي و دموکراتيک بسازد اما مسلما،‌ با تمام محاسباتي که انجام داده، روزي مي رسد که او هم تشت رسوايي اش بر زمين بيفتد، اما اگر چه تا به امروز دلايل و شواهد زيادي براي رسوايي مسعود رجوي در ميان اندک حاميانش آشکار شده اما آنچه مسلم است حاميان اندک اين فرقه درايت و کارداني پيرمرد و اهالي محله اي که منصور خان در آن عوام فريبي و تظاهر مي کرد را ندارند و چشم انتظار ضرر و زيان هاي بيشتري هستند اما قاعده مشخص اين است که خود مسعود رجوي مي داند که براي او بازگشتي به ايران و دل مردم وجود ندارد و او فقط مي تواند با هزينه هاي هنگفت،‌ دل حاميان خود را براي مدت بيشتري اجاره کند.


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31