تعهد و تمرکز شدید شهید رواقی در انجام مسئولیتهایش
محمد خیلی روی کارها و مسئولیتهایش حساس بود. وقتی مسئولیتی به او سپرده میشد، تا انجام کامل آن، دست به هیچ کار دیگری نمیزد. تمام تمرکز خود را به آن کار اختصاص میداد.
زمان ورود امامخمینی(ره) به ایران، محمد در مدرسه رفاه بود. او به شدت امام را دوست داشت. بعد از اینکه از آنجا برگشت، پرسیدم: «محمد جان! امام را دیدی؟» گفت: «نه. ده روز آنجا بودم؛ اما بخاطر انجام کارها و مسئولیتهای زیادی که داشتم، نتوانستم به دیدار ایشان بروم.» کسی که آنقدر نسبت به امام ارادت داشت، ده روز کنار امام در مدرسه رفاه بود؛ ولی روی دلش پا گذاشت و بخاطر رسیدگی به مسئولیتهایش، خود را از دیدن چهره نورانی امام محروم کرد. بزرگی این افراد واقعا عجیب بود.
به نقل از برادر شهید محمد رواقی
خبر شهادت نبیالله
از طرف سپاه به کوچه ما آمده بودند و دنبال خانه ما میگشتند. به خانه یکی از همسایههایمان رفته و پرسیده بودند: «خانه بربریان نعمان کجاست؟» او هم گفته بود: «همین حیاط کناری هستند.» همان روز فرزند من و نبی به دنیا آمده بود و خانه ما خیلی شلوغ بود؛ به همین دلیل آن پاسدار رفت و بعد از ظهر برگشت. پدر نبی را سر خیابان دیده بود. با هم به خانه ما آمدند. شروع به صحبت کردند. من گفتم: «چایی بیاورم؟» گفت: «چایی نمیخواهیم، شما پیش فرزندتان بروید.» آنجا نفهمیدم که چه گفتند، فقط دیدم رنگ و روی پدرش عوض شد. به هم ریخته بود. هر چه پرسیدم، جوابی نداد. از نبی خبر آورده بود.
روز بعد، پس از نماز صبح برادرش آمد و گفت: «نبی در خانه عکس دارد؟» گفتم: «چیزی شده؟ نبی شهید شده است؟» گفت: «نه.» گفتم: «وقتی کسی شهید میشود، دنبال عکسهایش میگردند.» گریهاش گرفت. همه خبر داشتند و به من چیزی نگفتند. عکسهایش را دادم. من خیلی نگران بودم. به خانه پدرم رفتم و جریان را برایش تعریف کردم.
پدرم بلافاصله به خانه پدر نبی رفت؛ اما کسی در خانه نبود. به خانه دامادشان رفت. همه آنجا جمع شده بودند. خبر شهادت نبی را به پدرم دادند و وقتی به خانه آمد، گفت: «نبی مجروح شده است.» من باور کردم. نمیتوانستم قبول کنم که او شهید شده باشد. به من گفت که ساعت 8 حاضر باش تا به بیمارستان قائم برویم. بچهها را آماده کردم. با خود گفتم مدتها است پدرشان را ندیدهاند.
پدرم وقتی ما را دید، گفت: «دخترم بچهها را نیاور. هوا سرد است. خواهرت میآید و بچهها را نگه میدارد.» فقط بچه کوچکم را زیر چادرم بغل کردم و به خانه خواهرشوهرم رفتیم. خواستم طبقه بالا بروم، نگذاشتند. ظاهرا همه بالا جمع بودند و اگر من بالا میرفتم، متوجه شهادت نبی میشدم. خواهرش از شهرستان فراگرد آمده بود. گفتم: «چرا بالا نروم؟» برادرشوهرم گفت: «سوار ماشین شو. سرما میخوری. بچه را هم با خودت نبر.» گفتم: «او پدرش را ندیده است.» گفت: «خیلی وقت دارد تا پدرش را ببیند.»
وقتی به بیمارستان قائم رسیدیم، من را به قسمت سردخانه بردند و جنازه نبی را نشانم دادند. نه شهید دیگر نیز در کنار نبی به شهادت رسیده بودند و خانواده دیگر شهدا هم در بیمارستان بودند.
به نقل از همسر شهید نبیالله بربریان نعمان
خواسته پیرزن از شهید بزاز
یک شب ابوالقاسم پاسبخش سپاه و من نگهبان برجک بودم. در همسایگی آنجا پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند. نیمههای شب با عصبانیت و ناراحتی زیاد دم در آمدند و به ابوالقاسم گفتند: «ما شب و روز خواب نداریم. چرا به داد ما نمیرسید؟» ابوالقاسم گفت: «پدر و مادر بزرگوارم مشکل شما چیست؟» آن دو گفتند: «چند روزی است که یک بچهگربه زیر یخچال ما رفته است و ما هر کاری میکنیم، نمیتوانیم آن را بیرون بیاوریم.» شهید بچهها را فرستاد و گربه را بیرون آوردند. فردا صبح، سر صف به بچههای سپاه ضمن خندیدن تذکر داد که مردم احترام خاصی برای لباس ما قائل هستند و فکر میکنند مشکلات کوچک و بزرگ آنها را سپاه باید حل کند.»
به نقل از دوست شهید ابوالقاسم بزاز(شعبان مقدری)