عملیات دیگری در خیابان دلگشا بود . آنجا برای گشت زنی رفتیم و دیدیم که مغازه معاملات ملکی است که تعدادی عکس روی شیشه مغازه اش هست . تصمیم گرفتیم او را بزنیم . یک موتور در همان حوالی گرفتیم و به محل رفتیم . پیاده شدیم . وارد شدیم و بدون اینکه هیچ حرفی بزنیم و یا چیزی بگوئیم دو نفری به طرفش شلیک کردیم . پشت میز نشسته بود و داشت با تلفن صحبت می کرد . یکدفعه ما را دید نگاهی کرد و دیگر فرصتی نبود که حرفی بزند.
عملیات دیگر در همان حوالی دلگشا بود که یک عطاری بود . به این عطاری هم رفته بودیم و دیده بودیم که چند تا عکس به مغازه اش چسبانده . پدر و پسری بودند . پدر حدود 70 سال داشت و پسر 35 – 40 ساله بود . یعنی در این حدودها سن داشت . چون پسر ریش داشت گفتیم حتماً حزب اللهی است و باید طبق خطی که داده بودند او را بزنیم . رفتیم و یک موتور در آن حوالی به سرقت گرفتیم . بعد نزدیک محل
شدیم . پیاده شدیم و وارد مغازه شدیم . چند چیز از او خریدیم و بعد از فاصله یک متر و نیم – دو متری به طرف پسرش شلیک کردیم . اینجا هم بدون اینکه حرفی بزنیم یا مهلتی بدهیم . دو نفری حدود 6 تیر به طرفش شلیک کردیم که منجر به شهادت او شد . بعد که آمدیم تا از منطقه خارج شویم پدر پیرش بیرون آمده بود و داد می زد بگیرید . چند نفر دیگر هم بودند که می گفتند : بگیرید . من راننده بودم و محمد رضا پشت من که شروع به تیراندازی به طرف آنها کرد که پدر این شخص هم مجروح شد و ما با عجله از منطقه خارج شدیم . این چند مورد عملیات هایی بود که داشتم .
یک عملیات دیگر هم بود که با انفجار فانوس همراه بود . یک مغازه بغالی در خیابان جیهون که در اصل شرکت تعاونی وابسته به مسجد بود . فقط به آن جرم باید می رفتیم و می زدیم که وقت شناسایی دیدم بالایش نوشته شده بود شرکت تعونی مسجد فلان فروشنده مرد پیری بود . حدود 55 – 60 ساله . تمام برنامه ها را فرمانده به ما می داد که چه کار بکنید و کجا بروید . کارها را می گوید و آنجا می رویم . موتور را پارک می کنیم و از در وارد می شویم . از در حدود چهار متر با او فاصله داشتیم و از آنجا بدون اینکه هیچ حرفی بزنیم شروع به شلیک کردن به طرفش می کنیم . مجروح می شود و به زمین می افتد . بعد خود من یک فانوس به داخل مغازه می اندازم که صدای مهیبی می دهد و شیشه های مغازه را روی ما پاشد . ما سریعا از محل خارج می شویم . البته آنجا یک درگیری هم صورت گرفت ، یک سری از مردم شعار می دادند که بگیرید ! و از جانب یکی هم تیراندازی شد که متوجه نشدیم . این حضور نیروهای انقلاب را در همه جا می رساند . بعد از محل خارج شدیم . فرمانده ما بعد از این عملیات به محل حادثه رفت که ببیند چه شده است . آمده بود و برای ما تعریف می کرد که خیلی گل کاشتید و حرفهایی از این قبیل که خیلی عالی بود . گفتیم چه طور ؟ چه شده ؟ گفت : من رفتم همه مردم جمع شده بودند . خیلی شلوغ بود . تمام آن خیابان پر شده بود . آینها را مردم از مغازه را که بیرون می کشند نصف بدنش رفته بود و مغازه اش داغان و زیر و رو شده بود . اینها را مردم از لابلای آوار بیرون می کشند . اینها را برای ما آمد و تعریف کرد و گفت این کاری که کردید خیلی خوب بود .
نکته دیگر این بود که در این عملیاتها قرار بود که ما در هرجا مغازه مزبور را نیز به آتش بکشیم و پول طرف را به سرقت ببریم که ما این کار را انجام نمی دادیم و هر دفعه که بر می گشتیم به خانه تیمی مسئولمان می گفت چرا اینطور می کنید و باید حتما این کارها را انجام دهید . از افراد دیگری نام می برد که چنین کرده بودند و می گفت شما هم حتما باید بکنید . ولی چون خودش در عملیات نبود نمی دانست ترسی که ما در آن موقع از مردم داریم به چه اندازه است . خلاصه این ایرادی که بود که همیشه به ما می گرفت که خط انفجار ، سرقت و ترس و رعب و وحشت را کامل پیاده کنیم . از موتورهایی که به سرقت گرفتیم چند نمونه اش را می گویم که جالب است :
سرقت موتور
اولین موتوری که گرفتیم نفرت مردم از ما برایمان روشن شد . به خیابان خاوران رفتیم و آنطرفها گشتیم و موتوری پیدا نکردیم تا مغازه ای دیدیم که بستنی قیفی درست می کرد . دیدیم موتوری جلوی مغازه است . موتوری که پشتش از این تخته ها دارد که با آن جعبه های بستنی و نان بستنی را انتقال می هند - یعنی وسیله کارشان است . این را دیدیم و گفتیم همین را می گیریم . وارد مغازه شدیم . چهار نفر کارگر داشت . اسلحه را می کشیم و همه را می خوابانیم و بعد سویچ را از آنها می خواهیم . می گوئیم سوئیچ موتور را بدهید . اول می گویند مال ما نیست و صاحبش نیست . ولی بعد چندین بار تهدیدشان می کنیم . در همین حال چند نفر دیگر از دوستانشان وارد می شوند . آنها را هم تسلیم می کنیم و می خوابانیم . خلاصه با تهدید سوئیچ موتور را می گیریم و تخته پشتش را باز می کنیم و آنجا می گذاریم . به آنها می گوئیم تا نیم ساعت بعد اگر تکان بخورید دوباره سراغتان بر می گردیم . این تهدید را کرده و خارج شدیم . البته چند بار موتور روشن نمی شود و می گویند خراب است . ما هم چند دقیقه ای با آن ور رفتیم تا روشن می شود . همین که دور شدیم همه شان بیرون می زند و شعار می دهند بگیردشان ، منافق ها را بگیرید ، موتور را دزدیدند ، بگیرید ! و دنبال ما می دوند . با اینکه من پشت موتور بودم و باید تیراندازی می کردم ولی یک لحظه که آنها را دیدم وحشتی در من ایجاد شد که تیراندازی نکردم . به این صورت موتور را گرفتیم و رفتیم .
موتورهای دیگری نیز بود . موتورها کلاً مال افرادی بود که کارگر بودند . یکی بود که موتور یک حمامی بود . پشتش شامپوی زیادی داشت . ما قبلا می رویم و یک موتور می گیریم که در جوی می افتد و چرخش داغان می شود . آن موتور دیگر می رسد و آن را می گیریم . با تهدید نگهش می داریم و پیاده اش می کنیم . می گوید بخدا این وسیله کار من است . من حمام دارم ، کار می کنم ، لازم دارم . گوش به این چیزها نمی دهیم و با تهدید می گیریم و چون او هم خوب ما را شناخته بود و می دانست چقدر بی رحم هستیم و می زنیم ، موتور را داد.
در یک مورد دیگر رفتیم موتور بگیریم . اولین موتوری بود که قبل از اینکه به واحد عملیاتی برویم گرفتیم . یعنی اول برای امتحان فرستادند که مونور بگیریم و بعد وارد واحدهایمان کردند . به تهرانپارس رفتیم . جلوی یک نفر را گرفتیم و موتورش را خواستیم . صبح بود . گفت برای کارم است ، زن و بچه دارم ، الان دارم سر کار میروم . لازم دارم . باید بروم ، شما اگر طرفدار خلقید ، ما هم خلقیم . این حرفها را می زد و ما بدون توجه به اینها تهدیدش می کردیم که پیاده شو . برای اینکه به ما ندهد اول سوئیچش را در آورد و خاموشش کرد که با تهدید روشنش کردیم . چون ما دو نفر بودیم و مسلح بودیم و می توانستیم او را بزنیم ، شروع به صحبت کردن با ما کرد که به این دلیل و آن دلیل من موتور را لازم دارم . ولی ما گوشمان به این حرفها بدهکار نبود و می گفتیم باید پائین بیایی . بعد که خواست پائین بیاید کاری کرد که موتور
خاموش شده و خفه بشود . گفت خراب است . بنزین ندارد و خیلی بهانه های دیگر می آورد که موتور را ندهد البته محلش خلوت بود و رفت و آمد هم کم و کسی نبود . ما در آنجا حدود 5 دقیقه ای معطل شدیم تا موتور را روشن کنیم و بعد از منطقه خارج شدیم .
او را کشتیم چون موتورش را نداد
نکته جالب توجهی که در رابطه با موتورها بود این است ما از همه افرادی که موتور می گرفتیم شماره تلفنی یا آدرسی می گرفتیم و به آنها می گفتیم ما موتور را برایتان می آوریم . این را می گفتیم و علیرغم اینکه امکانش را داشتیم تا با یک تلفن بگوئیم برو موتورت فلان جاست و آن را بردار ولی هیچ موردی نبود که موتور را پس دهیم . با اینکه موتور را در خیابان ول می کردیم و از آن دیگر استفاده نمی کردیم معهذا تلفن را نمی زدیم . یک تلفن که دو دقیقه کارش است نمی زدیم که بروید موتور را بردارید . مسئولین ما هم گفته بودند که عیب ندارد ، هرچه مردم ناراضی تر شوند به نفع ماست و زودتر بلند می شوند و از اینگونه حرف ها که در تمام موارد موتور بگیری ما صادق بود .
یک کارگر دیگری بود که موتورش را در خیابان بوستان سعدی گرفتیم . اینجا یک قنادی را شناسائی کرده بودیم که چون عکس داشت ترورش کنیم . رفتیم و در آن حوالی می گشتیم تا در خیابان بوستان سعدی یک موتوری را دیدیم . وقتی آمد جلویش را نگه داشتیم . چون دو نفر بودیم او را غافلگیر کردیم و ایستاد . به او گفتیم که پیاده شود . او شروع کرد یک سری مطالب گفتن که موتور برای کارم است و آن را می خواهم . ما چون در خیابان بودیم گفتیم که سریع پیاده شو چون فعلا موتور را لازم داریم . او خیال کرد که می خواهیم او را بزنیم و دستش را جلوی صورتش گرفت که ما نزنیم . ما نیز خیال کردیم که او می خواهد به طرف ما حمله کند و همانجا بدون اینکه هیچ چیزی بگوئیم به طرف او شلیک کردیم . در صورتی که او می خواست عقب برود که از جلوی ما دور شود ولی ما چون وحشت داشتیم ، گفتیم احتمال دارد با دست خالی ما را بگیرد ، زیرا شنیده بودیم که در جاهای دیگر مردم دوستان ما را گرفته بودند . برای همین به طرفش 5 یا 6 تیر شلیک کردیم که در جا شهید می شود . بعد موتورش را می گیریم و از منطقه خارج می شویم . البته کلیه افرادی که با من در واحد ها بوده اند و من آنها را می شناختم تماماً یا معدوم شده اند و یا دستگیر و فقط من مانده بودم که من هم سه ماه پیش دستگیر شدم .
کارنامه سیاه (43)