همه سیانور خورده بودند


خلبانها ساعت ۵ صبح آماده شوند، با خلبانان حمله می‏کنیم. ایشان به فرمانده هوانیروز زنگ می‏زند و می‏گوید: من شمخانی هستم. فرمانده هوانیروز می‏گوید: من به آقای شمخانی ارادت دارم، ولی از کجا بفهمم که پشت تلفن، شمخانی باشد، منافق نباشد؟ تلفن را من گرفتم.
دو سه روز پیش از عملیات «مرصاد» و یا چهار، پنج روز پیش از آن، دشمن (عراقی‏ها) سوء استفاده می‌کرد. جمهوری اسلامی تازه داشت قطعنامه را می‏پذیرفت که عراقی‌ها سوءاستفاده کردند. فکر کردند جنگ تمام شد و ما هیچ آمادگی نداریم، آمدند از چهارده محور در غرب کشور، هجوم آوردند. تنگه با وسیی، تنگه هوران، تنگه ترشابه، بعد هم پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروی، تنگاب نو، تنگاب کهنه، نفت‏شهر، سومار، سرنی تا مهران حدود چهارده محور. دشمن آمد داخل، رزمندگان ما را دور زدند. ما تا آن روز، چهل تا پنجاه هزار اسیر از آنها داشتیم و آنها اسیر از ما کمتر داشتند. این علمیات، خیلی وحشتناک بود! دلهایمان را غم فراگرفت تا آنجا که امام فرموده بود: «دیگر نجنگید».
من توی خانه بودم که یک دفعه ساعت ۳۰/۸ شب، معاون عملیات ستاد کل که در آن موقع یکی از برادران سپاه بود، به من زنگ زد و گفت: فلان کس! دشمن از سرپل ذهاب، گردنه پاتاق با سرعت ‏به جلو می‏آید. همین جوری سرش را انداخته پایین می‏آید. من گفتم: کدام دشمن؟! اگر از یک محور دارد می‌آید پس چه جور دشمن است؟! گفت: نمی‏دانیم. گفت: همین طور آمده الان به کرند هم رسیده و کرند را هم گرفتند. چون بعد از پاتاق، می‏شود کرند، بعد از کرند، می‏شود اسلام‏آباد غرب و سپس می‏آید به کرمانشاه. گفت: همین جور دارد جلو می‏آید. گفتم: این چه جور دشمنی است؟ گفت: ما هیچی نمی‏دانیم. گفتم: حالا از ما چه می‏خواهید؟ گفتند: شما بیایید بروید منطقه. خلاصه گفتم: اول یک حکمی بنویسد که من رفتم آنجا، نگویند تو چه کاره‏ای؟ درست است نماینده حضرت امام هستم، ولی نمایندگی حضرت امام از نظر فرماندهی، نقشی ندارد. او گفت: هر حکمی می‌خواهی، بگو ما می‏نویسیم. ما هر چه فکر کردیم، دیدیم مغزمان کار نمی‏کند. حواسمان پرت شد که این دشمن، چه کسی است. آخر گفتم: فقط به هواپیما بگویید که ساعت ۳۰/۱۰ آماده بشود، ما با هواپیما برویم به کرمانشاه. هواپیما آماده کردند. ساعت ۳۰/۱۰ رفتیم کرمانشاه. رسیدیم کرمانشاه، دیدیم اصلا یک محشری است. مردم از شدت وحشت ریخته‌اند بیرون شهر. این جاده بین کرمانشاه بیستون تقریبا حالت‏ بلواری دارد. تمام پر آدم، یعنی اصلا هیچ کس نمی‏تواند حرکت کند. طاق بستان محل قرارگاه بود. مجبور شدیم پیاده شویم، ماشین گرفتیم، رفتیم تا رسیدیم. تا ساعت ۳۰/۱ شب ما دنبال این بودیم، این دشمنی که دارد می‏آید، کیست؟ ساعت ۳۰/۱ شب یک پاسداری سراسیمه و ناراحت آمد، گفت: من اسلام‏آباد بودم، دیدم منافقین آمدند، ریختند توی شهر (تازه فهمیدم منافقین هستند ریختند توی شهر) شهر را گرفتند و آمدند پادگان ارتش را که آن موقع ارتش آنجا نبود ارتش همه توی جبهه‏ها بودند فقط باقی مانده آنها بودند، گرفتند.
فرمانده، سرهنگی بود که حرفشان را گوش نمی‏کرد. همانجا اعدامش کردند و می‏خواستند بیایند به طرف کرمانشاه، توی مردم گیر کردند، چون مردم بین اسلام‏آباد تا کرمانشاه با تراکتور، ماشین و هر چی داشتند، ریختند توی جاده. پس نخستین کسی که جلوی آنها را گرفته بود، خود مردم بودند. من به آقای «شمخانی‏» که الان وزیر دفاع است و آن وقت معاون عملیاتی در ستاد کل بود، گفتم: فلان کس! ما که الان کسی را نداریم، با کدام نیرو دفاع کنیم؟ نیروهامون هم توی جبهه مانده‏اند. اینجا کسی را نداریم. هوانیروز همین نزدیک است، زنگ بزن به فرمانده آنها، خلبانها ساعت ۵ صبح آماده شوند، من می‏روم توجیه‏شان می‏کنم. (از زمین که کسی را نداریم.) با خلبانان حمله می‏کنیم. ایشان به فرمانده هوانیروز زنگ می‏زند و می‏گوید: من شمخانی هستم. فرمانده هوانیروز می‏گوید: من به آقای شمخانی ارادت دارم، ولی از کجا بفهمم که پشت تلفن، شمخانی باشد، منافق نباشد؟ تلفن را من گرفتم. من بیشتر خلبان‌ها را می‏شناختم، چون با بیشتر آنها خیلی به مأموریت رفته بودم. همه آنها آشنا هستند. همین طور زنگ زدم، اسمش «انصاری‏» بود. گفتم: صدای من را می‏شناسی؟ تا صدای ما را شنید، گفت: سلام علیکم و احوالپرسی کرد. فهمید. گفتم: همین که می‏گویید، درست است. ساعت ۵ صبح خلبانها آماده باشند تا من توجیه‏شان کنم. صبح تا هوا روشن شد، شروع کنیم، وگرنه، دیگه منافقین بریزند، اوضاع خراب می‏شود. ۵ صبح، ما رفته بودیم و همه خلبانها توی پناهگاه آماده بودند، توجیه‏شان کردیم که اوضاع خراب است، دو تا بالگرد جنگی کبری، یک ۲۱۴ آماده بشوند و با من بیایند. اول ببینم کار را از کجا شروع کنیم. بعد، بقیه آماده باشند تا گفتیم، بیایند. این دو تا کبری را داشتیم. خودمان توی بالگرد ۲۱۴ جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پایین برو جلو ببینیم، این منافقین کجایند. همین‏طور از روی جاده می‏رفتیم نگاه می‏کردیم، مردم سرگردان را می‏دیدیم. ۲۵ کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه چار زبر که الان، نامش را گذاشته‏اند «گردنه مرصاد».
من یک دفعه دیدم وضعیت غیر عادی است، با خاکریز جاده را بستند. یک عده پشتش سنگر گرفتند و با تفنگ سبک می‌جنگند. اصلا من اسم اینها را ملایکه می‌گذارم. اینها از کجا آمده بودند؟ کی به آنها مأموریت داده بود؟! معلوم نبود. بالگرد داشت می‏رفت. یک دفعه نگاه کردم، مقابل اون ‏ور خاک‏ریز، پشت ‏سر هم تانک، خودرو و نفربر همین جور چسبیده بودند و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار می‏آورند تا از این خاکریز رد بشوند. گردانی بوده از سپاه از همین تیپ انصار الحسین مال همدان. اینها عازم منطقه جنوب بودند توی مسیر می آیند با اینها روبه‌رو می‌شوند. همانجا خاکریز می‌زنند. شاید ۵۰ درصد این گردانها شهید می‌شوند، ولی کسی از خاکریز گذر نمی‌کند. به خلبانها گفتم: دور بزنید، وگرنه ما را می‏زنند. به اینها گفتم: بروید از توی دشت؛ یعنی از بغل برویم. رفتیم از توی دشت از بغل. معلوم شد که حدود ۳ تا ۴ کیلومتر طول این ستون است.
من کلاه گوشی داشتم. می‏توانستم صحبت کنم. به خلبان گفتم: اینها را می‏بینید؟ اینها دشمنند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبان‌های دو تا کبری‏ها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یک دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفتند: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودی‏اند. چی‏چی بزنیم اینهارو؟! خوب اینها ایرانی بودند، دیگه مشخص بود که ظاهرا مثل خودی‏ها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم که بابا! اینها منافقند، گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسأله دارد. فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین. دیدیم حدودا ۵۰۰ متری ستون زرهی نشسته‏ایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر اینکه درجه‏هایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توی بالگرد.
عصبانی بودم، ناراحت که چه جوری به اینها بفهمانم که این دشمن است. گفتم: بابا! من با این درجه‏ام مسئولم. آمدم که تو راحت‏ بزنی. مسئولیت ‏با منه. گفت: به خدا من می‏ترسم. من اگر بزنم، اینها خودی‏اند، ما را می‏برند دادگاه انقلاب. حالا کار خدا را ببینید! منافقین مثل اینکه متوجه بودند که ما داریم بحث می‏کنیم راجع به اینکه می‏خواهیم بزنیم آنها را. منافقین سرلوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. حالا من خودم توپچی بودم. اگر من می‏خواستم بزنم با اولین گلوله، مغز بالگرد را می‏زدم. چون با توپ خیلی راحت می‏شود زد. فاصله یا برد ۲۰ کیلومتری می‏زنیم، حالا که فاصله ۵۰۰ متری، خیلی راحت می‏شود زد. اینها مثل اینکه وارد هم نبودند، زدند. گلوله ۵۰ متری ما که به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد که اینها خودی نیستند. گفتم: دیدی خودی‏ها را؟ اینها بچه کرمانشاه بودند، با لهجه کرمانشاهی گفتند: به علی قسم، الان حسابش را می‏رسیم. سوار بالگرد شدند و رفتند. جایتون خالی. اولین راکتی که زد، کار خدا بود، اولین راکت‏ خورد به ماشین مهماتشان. خود ماشین منفجر شد. بعد هم این گلوله‏ها که داخل بود، مثل آتشفشان می‏رفت ‏بالا. بعد هم اینها را هر چه می‏زدند، از این طرف، جایشان سبز می‏شدند، باز می‏آمدند.
من دیگه به بالگرد کبری گفتم: بچه‏ها! شماها بزنید. ما بریم به دنبال راه دیگه. چون فقط کافی نبود که از هوا بزنیم، باید کسی را از زمین گیر می‏آوردیم. ما دیگه رفتیم شناسایی کردیم. یک عده توی سه راهی روانسر، یک عده توی بیستون، فلاکپ، هر چه گردان بود، اینها را با بالگرد سوار می‏کردیم، دور اینها می‏چیدیم. مثل کسی که با چکش می‏خواهد روی سندان بزند، اول آزمایش می‏کند، بعد می‏زند که درست ‏بخورد. ما دیگه با خیال راحت دور آنها را گرفتیم. محاصره درست کردیم. نیروهای سپاه هم پس از ۲۴ ساعت از خوزستان رسید. نیروهای ارتش هم از محور ایلام آمد. حال باید حساب کنید از گردنه چار زبر تا گردنه حسن آباد، ۵ کیلومتر طولش است. همه اینها محاصره شدند، ولی هرچی زده بودیم، باز جایش سبز شده بود. بعد از ۲۴ ساعت‏ با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند... بعضی از آنها فراری می‏شدند توی این شیارهای ارتفاعات، که شیارها بسته بود، راه نداشت، هر چه انتظار می‏کشیدیم، نمی‏آمدند. می‏رفتیم دنبال آنها، می‏دیدیم مرده‌اند. اینها همه سیانور خورده بودند و خودشان را کشته بودند. توی اینها، دخترها مثلا فرماندهی می‏کردند. از بی‌سیم‏ها شنیده می‏شد: زری، زری! من به گوشم. التماس، درخواست چه بکنند؟ اوضاع برای آنها خراب بود. ما دیدیم اینها هم منهدم شدند...
بعد گفتیم، برویم دنباله اینها را ببندیم که فرار نکنند. باز دوباره دو تا بالگرد کبری گیر آوردیم و یک بالگرد ۲۱۴، که رفتم به طرف گردنه پاتاق. از اسلام‏آباد رد می‏شدم، جاده را نگاه می‏کردم که ببینم منافقین چگونه رفت و آمد می‏کنند. دیدیم یک وانت با سرعت دارد می‏رود. حقیقتش دلمون نیامد که این یکی از دستمون در برود. به خلبان کبری گفتم: از بغل با اون توپت - توپ ۲۰ میلی متری خوبی دارند که از ۲-۳ کیلومتری خوب می‏زند- یک رگباری بزن، ترتیبش را بده. گفت: اطاعت می‌شه. تا آمدم بجنبم، دیدم بالگرد رفته بالای سرش، مثل اینکه می‏خواهد اینها را بگیرد، من گفتم: «جلو نرو زیرا اگر بروی جلو، می‏زنندت.» یک دفعه بالگرد را زدند، دیدم بالگرد رفت، خورد به زمین شخم زده. یک دود غلیظی مثل قارچ، بلند شد؛ مثل اینکه دود از کله ما بلند شد که ای کاش نگفته بودیم: برو! اشتباه کردم. حالا چکار کنیم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم می‏زدند. آنجا پر منافق بود. به هر صورت، خلبانها را راضی کردم که برویم یک آزمایش کنیم، ببینیم می‏توانیم که خلبان را نجات بدهیم. دیدیم بالگرد دومی گفت: من توپم کار نمی‏کند، نمی‏توانم پشتیبانی کنم. برویم آنجا، می‏زنند. گفتم: هیچی، اینها که شهید شدند، برویم به طرف ادامه هدف. رفتیم محل را شناسایی کردیم.
حدود یکی دو گردان نیرو را من توی گردنه پاتاق پیاده کردم و راه را بر آنها بستم که فرار نکنند. برگشتیم، شب شد. صبح ساعت ۸ بود که من توی طاق بستان بودم. یک دفعه، تلفن زنگ زد. فرماندهی هوانیروز گفت: فلان کس! دو تا خلبان پیش من هستند، دو تا خلبانی که دیروز گفتی شهید شدند. گفتم: چی؟ من خودم دیدم شهید شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبانها رساندیم. تعریف کردند و گفتند: ما رفتیم آنها را از نزدیک کنترل کنیم، ما را زدند. سیستم‌های فرمان بالگرد، قفل شد؛ یعنی دیگه کنترل نبود. ما فقط با هنر خودمان، زدیم به خاک به صورت سینمال، که سقوط نکنیم. وقتی زدیم، یک دفعه دیدیم موتور دارد آتش می‏گیرد ولی ما زنده‏ایم. هنوز یکی از کابین‌ها باز می‏شد. لکن کابین دیگری باز نمی‏شد، قفل شده بود. شیشه‏اش را با سنگ شکستیم، آمدیم بیرون، دوتایی از این دود استفاده کردیم و به طرف تپه مقابل فرار کردیم. بعد، منافقین که آمدند، دیدند جایمان خالی است، رد پایمان را دیدند و دیدند که ما داریم پای تپه می‏رویم. افتادند دنبال ما. بالای تپه رسیدم. نه اسلحه‏ای داریم نه چیزی. خدایا! (شهادتین را می‏گفتیم). کار خدا، یک دفعه دیدیم از طرف ایلام دو تا کبری آمدند. اصلا چه جوری شد که یک دفعه اونجا پیدا شدند؟! آمدند به طرف جاده، شروع کردند به زدن اینها و آنها هم پا به فرار گذاشتند. حالا اینها از این ور فرار می‏کنند، ما از اون ور فرار می‏کنیم. ما هم از فرصت استفاده کردیم به طرف روستاهایی که فکر کردیم داخل آنها، دیگه منافق نیست، رفتیم. بعد، رسیدیم به روستا، و خیالمان راحت‏ شد که دیگر نجات پیدا کردیم. تا رفتیم توی روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم: بابا! ما خودی هستیم. ما خلبانیم. گفتند: نه، شما لباس خلبانی پوشیدید و شروع کردند به کتک زدن ما. کار خدا یکی از برادرهای سپاه اونجا پیدا شده، گفته: شما کی را دارید می‏زنید؟ کارتشان را ببینید. کارتمان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند. شروع کردند روبوسی با اینها یک پذیرایی گرم. صبح هم بالگرد کبری آنجا پیدا شده بود. بالگرد کمیته، ساعت ۸ آنها را رسانده بود به محل پایگاه، که آنها را ما حالا دیدیم. به هر حال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات «مرصاد» به آن آیه شریفه، عمل کرد که خداوند در آیه شریفه می‏فرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست ‏شما عذاب می‏کنم و دلهای مؤمن را شفا می‏دهم و به شما پیروزی می‏دهیم.» (توبه-۱۴) و نقطه آخر جنگ با پیروزی تمام شد که کثیفترین و خبیث‌ترین دشمنان ما (منافقین) در اینجا به درک واصل شدند و پیروزی نهایی، ما یک پیروزی عظیمی بود.