چهره ای تازه از مردی که هرگز کهنه نمی شود
روزنامه خراسان - مورخ شنبه ۱۳۸۹/۰۱/۲۱ شماره انتشار ۱۷۵۲۰
«به رئیس بنیاد شهید وقت گفته بود در صورتی این خانه را قبول می کنم که تا ریال آخرش را از من بگیرید. چون پول آن را ندارم که یک جا پرداخت کنم به صورت ماهیانه از حقوقم کسر کنید».
گفت وگوی ۱۰۰ دقیقه ای خبرنگار ما با فرزند بزرگ امیرشهید علی صیاد شیرازی نمی تواند پرده از تمام زوایای سبک زندگی او بردارد اما مریم صیاد شیرازی به بخش هایی از آن اشاره می کند. این گفت وگو پس از حذف سوال ها و تنظیم آن به صورت برگ هایی از خاطرات در زیر آمده است.
از جنگل های لویزان تا شلمچه
عید سال ۷۸ بود. با این که خیلی کم مریض می شد آن سال دچار تب شدیدی شده بود، دکتر هم گفته بود، فقط استراحت کند. ۳ شبانه روز تب ۴۰ درجه داشت. هفته اول عید تعدادی از اقوام از شهرستان به تهران آمدند. وقتی پیشنهاد شد برای تفریح به جنگل های لویزان برویم برای این که کسی دلخور نشود با همان حال مریضی که داشت همراه ما آ مدند. نهم فروردین به مامان گفت که دلم هوای جنوب و شلمچه را کرده است. هنوز حالش خوب نشده بود که با خانواده به مناطق عملیاتی جنوب رفتند. سیزدهم که به تهران رسیدند به من زنگ زد و گفت خیلی هوس کردم به خانه ات بیایم و یک چایی بخورم، آن روز هم کنار هم بودیم.
سرلشگری را به همسرش هدیه کرد
بعد از عید باخبر شدیم که به درجه سرلشگری رسیده است و قرار بود روز ارتش در مراسم رسمی توسط مقام معظم رهبری به ایشان اعطا شود. روز عید غدیر- یک هفته قبل از شهادتش- خانه بابا رفتیم. صبح همان روز به دیدن مقام معظم رهبری رفته بود. وقتی به خانه آمد خیلی خوشحال بود، یک سبد گل بزرگ هم دستش بود. سبد گل را به مامان داد و جلوی همه ما به ایشان گفت که این به پاس زحمات تمام آن سال هایی است که در نبود من هم مادر بودی و هم پدر، البته این جبران زحمت های شما نمی شود، اما آن چیزی که فکر کردم خیلی دوست داری برایت خریدم. آن روز کلی خندیدیم و سر به سر بابا گذاشتیم که ترفیع پیدا کرده اید و این هم خوشحالی دارد. گفت خوشحالی من به خاطر درجه نیست، به خاطر این است که روزی که مقام معظم رهبری درجه را بر دوش من می گذارند احساس می کنم ایشان از من راضی هستند. رضایت ایشان رضایت امام زمان است آن روز از حساب و کتاب هایش حرف زد، از این که روزه و نماز قضا ندارد و همه قرض هایش را داده و به هیچ کس بدهکار مالی نیست. هیچ تعجبی نکردیم که چرا از این حرف ها می زند.
هماهنگی معلم خصوصی از جبهه
کلاس پنجم ابتدایی که بودم در درس ریاضی مشکل داشتم. یک روز مدیر من را خواست و گفت که نگاه کن این قدر بابات نگران درس توست که از جبهه به من زنگ زده و وضعیت درسی تو را پرسیده است. با مدرسه هماهنگ کرده بود که برای ریاضی معلم خصوصی برای من بگیرند. در راهنمایی هم همین طور بود، اما دبیرستان بعد از جنگ بود و در کنار ما بود. هم زمان عضو انجمن اولیا و مربیان مدرسه من، خواهرم و ۲ برادرم بود. برای مدرسه برادرهایم علاوه بر این که اردوهای مناطق عملیاتی را برنامه ریزی می کرد از همان ابتدا تا زمان برگشت همه هماهنگی ها را انجام می داد. حتی زمانی که ما از آن مدارس فارغ التحصیل می شدیم باز هم همکاری اش با آ ن ها ادامه داشت، می گفت ممکن است به بعضی جاها دسترسی نداشته باشند از دست من که برمی آید برایشان انجام می دهم.
خواستگاری
سال ۷۱، ۱۸ سال داشتم. پیش دانشگاهی بودم و برای کنکور آماده می شدم. همسرم آن زمان ۲۴ سال داشت و دانشجو بود. دوست همسرم که مستاجر ما بود به وی پیشنهاد می دهد که به خواستگاری من بیاید. ابتدا موافقت نمی کند و می گوید پدر ایشان برای خودش کسی است و از مسئولان بالای نظامی مملکت، دخترش را به من نمی دهد. وقتی دوستش می گوید که پدرش اهل این حرف ها نیست و خیلی خاکی است و یک تلفن زدن ضرر ندارد، قبول می کند. بابا می خواست ذهنم زیاد درگیر این مسئله نشود که بتوانم به درسم برسم با مشورت مشاور چند جلسه ای با همسرم در محل کارش صحبت می کند. حتی چند جلسه ای هم به اتفاق وی پیش مشاور می روند یک جلسه هم مامان و بابا خانه همسرم می روند و از نزدیک با وضع زندگی و شیوه زندگی آن ها آشنا می شوند، این ها را همان مشاور به بابا گفته بود. خانواده همسرم هم بدون این که متوجه بشوم در یک مهمانی خانه ما آمدند و من را دیده بودند. بعد از ۴ ماه که همه مراحل انجام شد، بابا تمام کارهایی که انجام داده بود را همراه با نتایج آن در ۵ صفحه نوشت و به من داد. اعلام رضایت کرده بود و در پایان هم نوشته بود، هر کاری که به عنوان پدر می توانستم انجام دهم انجام دادم و حالا خودت می دانی و انتخاب با خودت، ممکن است مواردی باشد که از نگاه من پدر مغفول مانده و آن ها برای تو مهم است. علاوه بر ایمان، تقوا، کفویت و صلاحیت اخلاقی و رفتاری، این که فرد به جبهه رفته است برایش مهم بود و امتیاز ویژه ای برای خواستگار محسوب می شد. می گفت اگر کسی که هنگام نیاز مملکت احساس مسئولیت کرده و به جبهه رفته و در صحنه های پرخطر حاضر شده است، چنین فردی می تواند به راحتی از مسئولیت زندگی مشترک بربیاید و من دیگر دغدغه آینده تو را ندارم، همسرم در ۱۴ سالگی درس را رها کرده و به جبهه رفته بود و عضو تیم تخریب بود. در مورد خواستگار های دیگر پس از جلسه اول جواب بابا منفی می شد.بعد از این که همدیگر را ملاقات کردیم و صحبت هایی انجام شد جواب من و همسرم مثبت بود و این وصلت صورت گرفت.
۱۰ سال دیگر زندگی تو را می سازد
همسرم آن موقع دانشجو بود. بابا به من گفت که ممکن است الان از لحاظ مالی چیزی نداشته باشد و فقط بتواند زندگی دانشجویی مختصری برای تو فراهم کند اما در این مرد ظرفیتی می بینم که ممکن است در ۱۰ یا ۱۵ سال دیگر زندگی تو را بسازد وقتی برای اجاره خانه می رفتیم هیچ وقت بابا نیامد ببیند یا بپرسد که همسرم چه خانه ای یا در کجای شهر می خواهد برای دخترش بگیرد. می گفت تا آن جایی که به من مربوط می شود وظیفه ام را انجام داده ام از این به بعد در زندگی شما هیچ دخالتی نمی کنم مگر این که شما از من کمکی بخواهید و یا احتیاج به کمک داشته باشید.
ماجرای مهریه
برای مهریه و جهیزیه با آیت ا...هاشمی مسئول حوزه علمیه چیذر مشورت کرد و عرف جامعه را در مهریه و جهیزیه پرسید. آن جا برای دختران یتیم جهیزیه تهیه می کردند. ایشان گفته بود عرف جامعه در مهریه ۱۱۰سکه است و ما برای دختران یتیم ۵۰۰ هزار تومان جهیزیه فراهم می کنیم. مهریه را همان ۱۱۰سکه تعیین کرد و برای جهیزیه گفت چون دخترم پدر بالای سرش است بیشتر از ۵۰۰ هزار تومان جهیزیه می دهم. خانواده همسرم مقداری ناراحت شدند و گفتند ۱۱۰ سکه زیاد است. فردای همان روز برای گرفتن وقت از مقام معظم رهبری برای خواندن خطبه عقد پیش آیت ا...گلپایگانی رفت. ایشان گفته بود که شرط مقام معظم رهبری برای خواندن خطبه عقد مهریه با ۱۴ سکه است. همان جا مهریه را به ۱۴سکه تغییر داد. همسرم چون دانشجو بود وقتی این خبر را شنید خوشحال شد. بابا خیلی دوست داشت خطبه عقد ما را مقام معظم رهبری بخوانند، می گفت دعایی که ایشان برای شما می کنند پشتوانه محکمی در زندگی شما است.
حق تان است یک خانه داشته باشید
زمان جنگ به دلیل مسائل امنیتی در خانه های سازمانی جماران بودیم و مدتی هم در خانه های سازمانی در لویزان. دوستان نزدیکش از بنیاد شهید یک قطعه زمین گرفتند و وقتی آن را ساختند به بابا اطلاع دادند. ابتدا قبول نمی کرد. می گفتند این همه تلاش کرده اید حق تان است که حداقل یک خانه از خودتان داشته باشید.
در یادداشت هایش هست که گفته بود برای خدمات و زحماتی که کشیده ام هیچ منتی ندارم و هیچ وقت زحمات دفاع مقدس را با یک تکه زمین معامله نمی کنم. به آقای کروبی- رئیس بنیاد شهید وقت- گفته بود که در صورتی این خانه را قبول می کنم که تا ریال آخرش را از من بگیرید. چون پول آن را ندارم که یک جا پرداخت کنم به صورت ماهیانه از حقوقم کسر کنید. نزدیک به سال شهادتش بود که قسط های خانه تمام شد و برای آن سند زدند.
جبران هزینه های انجام وظیفه
غیر از من که فرزند اول بودم و با دومین فرزند ۶ سال فاصله داشتم ۳ فرزند دیگر ۲ سال با هم اختلاف سنی دارند. یکی از برادرهایم وقتی تب می کرد دچار تشنج می شد و مامان خودش باید بار این ها را به دوش می کشید. در زمان ۸ سال دفاع مقدس بابا را خیلی کم می دیدیم. گاهی می شنیدم که مامان می گفت سرباز که سرباز است ۱۰ روز در ماه مرخصی دارد اما شما همین را هم برای ما ندارید. بابا می گفت شما برای من خیلی عزیز هستید اما چیزی که واجب تر است حضور من در جبهه هاست. بعد از جنگ سعی می کرد با سالی ۲ بار بردن خانواده به مسافرت یا با کمک هایی که در خانه به مامان می کرد و این که معمولا جمعه ها به قم می رفتیم، غیبت گذشته را جبران کند.
اقامه نماز قبل از کمک در کارخانه
مامان کمردرد داشت.پدرم وضو می گرفت و ۲ رکعت نماز می خواند. می گفتیم دیگر چرا برای این کار نماز می خوانید، می گفت می خواهم همین کار هم برای خدا باشد. چفیه ای دور دهان و بینی اش می بست، لباس کهنه سربازی هم داشت که می پوشید، حیاط را جارو می کرد، راه پله ها، آشپزخانه و دستشویی را می شست. هر کاری که در خانه از دستش برمی آمد انجام می داد.
قطب نما
نمازش را همیشه اول وقت می خواند و وقت هایش را با اذان تنظیم می کرد. در مسافرت ها به گونه ای برنامه ریزی می کرد که هنگام اذان به جایی برسد که بتواند نماز بخواند، اگر هم نمی شد با قطب نما قبله را پیدا می کرد و کنار جاده مشغول نماز می شد.تعریف می کرد جلسه ای با حضور مسئولان رده بالای جنگ خدمت امام خمینی بودیم و داشتیم آ خرین اخبار، گزارش ها و برنامه ها را به ایشان می دادیم. امام پرسیدند که نماز شده یا نه، وقتی فهمیدند اذان گفته اند همان جا جلسه را رها کرده و برای نماز رفتند. می گفت آن زمان جنگ مهم ترین مسئله مملکت بود، اما امام نماز اول وقت را به آن هم ترجیح دادند.
فقط مادر من و مادر همسرم
به برخی از مسئولان ماشین همراه راننده داده می شد تا زمانی که خودشان نیستند ماشین همراه راننده در اختیار خانواده شان باشد. در همان زمان جنگ ماشین را قبول نکرد. پیکانی داشتیم که از آن استفاده می کردیم. چون مامان رانندگی یاد نداشت و ما هم کوچک بودیم سربازی بود که با همان پیکان برای ما رانندگی می کرد. تاکید داشت به گونه ای برنامه ریزی کنیم که سرباز مجبور نشود خیلی برود و بیاید. بعد از جنگ هم مقطعی ایشان کارشان زیاد بود که این وضعیت ادامه داشت. اما سال های آخر بیشتر خودشان کارهای منزل را انجام می دادند تاکید کرده بود اگر کسی از فامیل به تهران آمد با این راننده حق جابه جایی او را ندارید. فقط مادر من و مادر همسرم استثنا هستند، چون این وظیفه من است و در نبود من اجازه اش را گرفته ام که راننده این کار را انجام دهد. گاهی وقت ها بعضی از اقوام ناراحت می شدند، بابا می گفت: مال بیت المال است و باید پاسخ گو باشم.
آخرین خاطره، آخرین شب
شب بیست و یکم فروردین جایی مهمان بودیم. دیروقت به خانه رسیدیم. تلفن را از پریز کشیدم تا بچه ها بخوابند و کسی زنگ نزند و بیدارشان کند. ساعت شش و نیم صبح تلفن همراه همسرم زنگ زد. بهروز بلند شد و جواب داد. نگاهش کردم، دست هایش می لرزید، گفتم بهروز چی شده، رنگش مثل گچ سفید شد. گوشی را قطع کرد و دوید توی اتاق، آن قدر به هم ریخته بود که نمی دانست کدام لباس را بپوشد. رفتم طرفش و دوباره پرسیدم که بهروز چی شده، کی بود، جواب نداد. با دست های لرزان لباسش را پوشید و دوید رفت بیرون. زنگ زدم به مامان. مامان تا صدای من را شنید صدای گریه اش بلند شد. وقتی مامان گفت بابات را زدند، اصلا نفهمیدم چطوری حاضر شدم و کی راه افتادم.