بازتاب جنایات منافقین در کتاب "دا"

Da Zahra Hoseiniیکى از مواردى که هیچ گاه از حافظه مردم ایران پاک نخواهد شد، همراهى منافقین با رژیم بعثى عراق در طول ۸ سال جنگ تحمیلى است که طى آن منافقین دوشادوش دشمنان کشورمان با هموطنان خود مى جنگیدند و به فرزندان ایران زمين آتش مى گشودند. عملکرد گروهک منافقین در قبل از آغاز تهاجم عراق به ایران به گونه اى بود که رژیم بعث عراق از تحلیل ها، مواضع و نشریات آنها براى برنامه ریزى هاى خود استفاده مى کرد. گروهک منافقین با آغاز جنگ تحمیلى عراق علیه ایران موضع فریبکارانه اى را اتخاذ کرد، بدین ترتیب که در اعلامیه هاى آغازین خود، ضمن محکوم کردن تجاوز عراق، حضور نیروهاى خود را در جبهه هاى جنگ به خواست مقامات کشور منوط دانست!

با این همه، با گذشت هفت روز، در اطلاعیه دیگرى از حضور نیروهاى خود در جبهه هاى جنگ خبر داد. کمتر از یک ماه از آغاز جنگ نگذشته بود که دادستان انقلاب اسلامى آبادان ۴۱ نفر از اعضاى این گروهک را به اتهام جاسوسى بازداشت کرد. این گروهک در حالى مدعى حضور در جبهه ها بود که اساساً در تحلیل هایش این جنگ را جنگى ارتجاعى و ناعادلانه مى دانست. اعضاى این گروهک با نادیده گرفتن این که عراق آغازگر تهاجم به ایران بوده است ؛ انگیزه ایران از این جنگ را نه دفاع از کشور -که مورد حمله واقع شده بود- بلکه صدور انقلاب و همچنین انگیزه عراق را شکل گیرى جریانى قطبى در منطقه می دانست.

آنچه که مورد تحلیل و بررسی قرار گرفته است برش هایی از خاطرات سیده زهرا حسینی در کتاب "دا" است که در قسمت هایی از خاطرات خود به جاسوسی و وطن فروشی منافقین و همراهی این گروهک با حزب بعث در اوایل جنگ اشاره دارد.هر چند با انتشار "گرگ ها" که مستند 17 قسمتی روابط حزب بعث و سازمان مجاهدین است و بیش از 20 سال توسط سازمان اطلاعات و امنیت صدام با اهداف مشخص و کاملاً مخفیانه ضبط و تصویر برداری شده است عمق خیانت منافقین آشکار شد اما با بررسی دقیق تر و گذشت زمان و اعترافات افراد جدا شده از این فرقه نقش منافقین در همراهی با حزب بعث و صدام، جنایات بیشتری از این گروهک آشکار شد، به گونه ای که اگر این بررسی ها دقیق باشد متوجه خواهیم شد که در هر عملیاتی که توسط رزمندگان غیور جمهوری اسلامی اجرا و سپس لو رفته است و به شهادت گسترده جوانان ایرانی انجامیده است نقش ستون پنجم و جاسوسی منافقین کاملاً مشهود است تا جایی که بایستی رزمندگانی که در عملیات ها به شهادت رسیده اند را نیز جزو جنایات بی شمار این گروه خائن و وطن فروش دانست و بیش از پیش به مظلومیت جمهوری اسلامی ایران که با تقدیم 16400 شهید ترور که بیش از 12000 تن از این شهدا توسط سازمان مجاهدین خلق(منافقین) ترور شده اند پی برد.

اما قبل از این که وارد این تحلیل و بررسی شویم نیاز است اندکی درباره این کتاب بدانیم:

"دا" -که در زبان محلی کردی به نام مادر است-، خاطرات سیده زهرا حسینی از جنگ تحمیلی و اوضاع خرمشهر در روزهای آغازین جنگ است. دختری هفده ساله که با شروع جنگ در روز اول مهر سال پنجاه و نه زندگی‏اش دگرگون می‏شود. روایتی باورپذیر، با فضاسازی بی‏نظیر، به گونه‏ای که خواننده خودش را در خیابان‏های شهر خرمشهر می‏بیند. او برای کمک و خدمت، قبرستان را انتخاب می‏کند. غسل و کفن و دفن شهدای جنگ. اما آنچه کتاب را بی‏همتا می‏کند بیان گوشه‏هایی از جنگ از زاویه‏ای است که تا به حال به آن پرداخته نشده است، کتابی که اوج فجایع جنگ و در ضمن گوشه‏ای از تاریخ کشور ما را بیان می‏کند.

در این تحلیل سعی خواهیم کرد عین عبارت راوی را با دسته بندی جنایات منافقین ارائه دهیم:

 

بمب گذاری و نا امن کردن کشور توسط منافقین:

- اشاره به بی تابی خانواده ها در هنگام دیدن شهیدانشان:

"با اینکه در جریان انقلاب یا غائله خلق عرب و یا بمب گذاری منافقین بارها تشییع شهدا را دیده بودم اما این بار تعداد شهدا خیلی زیاد بود"(1)

- در حالی که دا حاضر نیست منزلش را ترک کند :

"گفتم دا اینجا موندن صلاح نیست. برید مسجد جامع.اونجا همه دور هم هستن آخه فقط خطر توپ و تانک نیست، محله خالی شده، ستون پنجم و منافقین که بی کار نیستن، اونا خطر ناک ترند "(2)

 

- جنازه دزدی و ثبت آنها به نام شهدای مجاهد!

وقتی شخصی به راوی اعتراض می کند که "در قبرستان جنت آباد که امنیت ندارد چه کار می کنید و شهدا محافظ می خواهند چه کار!" می گوید:

- "این ها محافظت می خوان. شب ها وقتی سگ ها حمله ور می شن شما کجایی ببینی اینجا چه خبر می شه. دیشب ما کلی حواسمون بوده باز امروز می بینیم سگ ها زمین جنت آباد رو کندن. تازه سازمان مجاهدین هم از یک طرف.

مردم جنازه بردن بیمارستان طالقانی وقتی رفتند پس بگیرند بیمارستان نداده. گفتند نامه بیارید. معلوم شده نیروهای سازمان مجاهدین، جنازه ها رو گرفتن بردن تو شهرهای دیگه به اسم شهدای سازمان مجاهدین تبلیغ کردن و جنازه رو خاک کردن. اگه حمله ای بشه چه از طرف سگ ها چه از طرف منافقین و مجاهدین از این چند تا پیرزن و پیرمرد توی جنت آباد چه کاری برمی یاد؟"(3)

- بستگان مردی که شهید شده و جنازه اش را بیمارستان تحویل نمی داده با راوی به بیمارستان می روند :

"گفتم: آمدم دنبال شهید این خانواده. مثل اینکه بهشون گفتین هر کس تحویل داده خودش بیاد بگیره. گفت آره. گفتم این قانون جدیده؟ گفت قانون نیست، منتهی بهمون سپردن تا مطمئن نشدیم شهید مال چه خانواده ایه تحویل ندیم، چون یه عده به اسم کس و کار شهید اومدن جنازه رو تحویل گرفتن و در واقع دزدیدن و بردن! بعداً معلوم شد عضو سازمان مجاهدین اند که شهدا را به اسم گروه خودشون توی شهرها تشییع می کنن تا تبلیغاتی براشون باشه"(4)

 

همکاری منافقین با حزب بعث و ستون پنجم دشمن:

"یکی از سپاهی ها آمد و گفت اینجا توی یه ساختمان چند نفر آدم مشکوک دیده اند ...هر کاری می کنیم بیرون نمی یان ... لوله تفنگ را به پهلویشان گذاشتم و هلشان دادم بیرون. سپاهی ها داخل خانه شدند و با چند اسلحه کلاشینکف و کلت و یک دستگاه بی سیم برگشتند. دیگر مطمئن شدیم اینها جاسوس اند. خودشان هم وقتی این صحنه را دیدند به التماس افتادند. آن ها که به هیات عرب لباس پوشیده بودند اول وانمود می کردند که آدم های بدبختی هستند، ناله می کردند که از ترس حملات عراقی ها به اینجا پناه آورده اند بعد دیدند که آه و ناله اثری ندارد فحش دادند و داد و بی داد کردند. حالا هم که دستشان رو شده بود با التماس می گفتند به خدا ما کاری نکردیم بذارید بریم!"(5)

 

14اسفند و نقش منافقین در آشوب های خیابانی:

 

- "وضعیت تهران چندان از نظر سیاسی آرام نبود. منافقین هر روز یکجا بساط پهن می کردند و میتینگ راه می انداختند وبحث و جدل می کردند. چون حرف هایشان بر اساس منطق نبود با مخالفین خود در گیر می شدند، می زدند و لت و پار می کردند. یکی از جاهایی که هر روز منافقین جمع می شدند پارک لاله بود. معمولاً بعد از هر بحثی هم درگیری پیش می آمد. من سعی می کردم در بحث هایشان شرکت کنم بلکه بتوانم با استدلالهایم پوچی حرف هایشان را ثابت کنم و نگذارم یکه تاز میدان باشند.

آن روزها منافقین کمین می کردند و بچه های انقلابی را در کوچه های خلوت گیر می انداختند و به قصد کشت می زدند به خیال خودشان هم می گفتند ما دشمن را از پا در آوردیم!

روز چهاردهم اسفند 1359 که منافقین در سخنرانی بنی صدر داد و فریاد راه انداختند و شلوغ کردند من هم حضور داشتم. موقع برگشت احساس کردم مرا تعقیب می کنند. سه نفر بودند با ظاهری عجیب و غریب، دو نفرشان دختر و دیگری پسر بود. با خودم گفتم به من که کاری ندارند ولی چند لحظه بعد یکی از دخترها همین طور که من تند تند قدم برمی داشتم از پشت، با آدیداس گنده ای که به پا داشت محکم به ساق پایم کوبید.دیدم نمی شود با این ها طرف شد، آن ها سه نفرند و مجهز به همه چیز که کمترینشان تیغ موکت بری است و من تنها هستم و چیزی برای دفاع ندارم. شروع کردم به دویدن و به سرعت خودم را به خیابان اصلی رساندم و در بین جمعیت قرار گرفتم. آن ها هم دیگر در آنجا جرات عرض اندام نداشتند.

...هر وقت برادران کمیته در درگیری ها و بمب گذاری ها، زنان منافق را دستگیر می کردند دنبال ما می فرستادند تا بازدید بدنی آن ها را ما انجام بدهیم. اینجور افراد تا به کمیته برسند خیلی از وسایلشان را جایی می انداختند و سر به نیست می کردند. بعضی وقت ها هم موفق نمی شدند. به نظرم آدم های عجیبی بودند. گاهی توی جیب های آنها فلفل و نمک هم پیدا می کردیم. به آنها می گفتم این فلفل و نمک را برای چی همراه تان برداشتید؟مگه قرار است در خیابان پخت و پز کنید؟

بعضی از آنها آن قدر گستاخ بودند که می گفتند می خواهیم بریزیم روی زخم هایتان. می گفتم حالا زخم های ما هم سوخت این طوری دل شما خنک می شود؟

می گفتند:آره چرا نه؟!"(6)

 

شهادت دکتر بهشتی ، رجایی و باهنر توسط منافقین:

 

- "یک روز صبح زن دایی نادعلی مرا که دید گفت:اخبار را شنیدی؟!گفتم نه. گفت دکتر بهشتی در اثر بمب گذاری منافقین شهید شد.دنیا جلوی چشمانم سیاه شد. باورم نمی شد ...یادم آمد چند ماه پیش شهید بهشتی به اردوگاه ملاوی برای بازدید از جنگ زدگان آمد و با پاپا هم صحبت کرد ...آن روز با بلند گو در اردوگاه اعلام کردند برای راه پیمایی و مراسم عزاداری شهادت دکتر بهشتی همه به بروجرد می روند. راه پیمایی بزرگی در آنجا به راه افتاد. همه علیه منافقین و آمریکا شعار می دادند .

... خباثت منافقین باز هم ادامه پیدا کرد. حوادث شهادت رجایی و باهنر و ترور نافرجام آقای خامنه ای هم که پیش آمد من در اردوگاه بودم. مردم ِ اردوگاه جمع شدند و برای آن شهیدان مراسم بزرگداشتی برگزار کردند"(7)

 

آزار و اذیت خانواده های رزمنده و باقی مانده در آبادان و خرمشهر

 

- "منافقین و ستون پنجم مزاحمت هایی برای خانواده ها ایجاد می کردند به همین جهت علامت و رمزی گذاشته بودیم تا در رفت و آمدها مردها بدانند چطور زنگ بزنند ما در را باز کنیم. یک بار که هیچ کدام از مردها خانه نبودند در ِ خانه را زدند. گفتیم کیه؟ گفت در را باز کنید برقتون اشکال پیدا کرده. گفتیم برق ما اشکالی نداره. گفت چرا برق های اینجا اشکال پیدا کرده. با اینکه مردی در خانه نبود ولی ما گفتیم صبر کنید تا مردانمان را بیدار کنیم .گفت: نه مشکلی نیست شما چراغ راهرو را خاموش کنید ما از بیرون سیم برق را درست می کنیم. ما دوباره گفتیم خب اگر لازمه ما آنها را صدا کنیم که دیگر جوابی نیامد. از این دست ماجراها و شیطنت های منافقین مرتب به گوشمان می رسید. این از دشمن داخلی، از آن طرف هم شهر مرتب زیر آتش توپ و خمپاره بود"(8)

- "خانه ما آخر محوطه بود. منافقین هم مرتب در حال رفت و آمد بودند و شب ها می آمدند و درها را می زدند تا ببینند در کدام خانه مرد هست و در کدام نیست. چون در منازل رادیو و تلویزیون خانواده های سپاهی اسکان داشتند منافقین حساسیت بیشتری به اینجا نشان می دادند"(9)

- "منافقین همچنان آزار و اذیت هایشان را ادامه می دادند. یک شب در خانه ی عباس پرهیزکار کسی نایلون پنجره را پاره می کند. مثل اینکه قصد ورود به خانه را داشته. آن ها که چراغ را روشن می کنند طرف فرار می کند"(10)

- "گاهی اوقات سپاه اعلام می کرد همه خانم ها سعی کنند یکجا جمع شوند. به خاطر آزار و اذیت منافقین ما باید وقت زیادی در رفت و آمدها و تنها ماندن هایمان به خرج می دادیم. شنیده بودیم که منافقین رفت و آمدهای یکی از برادرهای سپاه آبادان را زیر نظر گرفته بودند و در فرصتی زن و سه بچه اش را سر بریده اند. بعضی روزها با وجود گرمای شدید و آفتاب سوزان بعدازظهرهای آبادان مردان غریبه ای را می دیدیم که دور و بر محوطه می گشتند و این طرف و آنطرف سرک می کشیدند. برای امنیت بیشتر هر بار خانه یکی از بچه ها جمع می شدیم"(11)

 

گرا دادن مناطق حساس توسط منافقین

 

- حبیب- همسر راوی- هنگامی که چگونگی شهادت سید علی حسینی برادر راوی و انفجار مقر سپاه را توضیح می دهد:

"هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که توپخانه عراق شروع کرد به شلیک کردن. صدا مرتب نزدیک می شد. ما فکرش را هم نمی کردیم که می خواهند مقر ما را بزنند. این دفعه هم گفتیم خیلی داره کور می زنه. ولی دیدیم یک گلوله توپ خورد توی حیاط. گلوله بعدی جلوی در سالن و بلافاصله گلوله بعدی خورد وسط جمع ما...دیگر چیزی نفهمیدم ....یک مدت بعد چشمانم را باز کردم جایی را نمی دیدم. تصمیم گرفتیم تا اوضاع آرام شود همانجا بنشینیم که یک دفعه دیدم یک مرد کت و شلواری و خیلی شیک طرفمان آمد و پرسید چی شده؟من گفتم مقرمون را زدند، بچه هامون را لت و پار کردند، مقر رو داغون کردن، دوباره گفت :توپ تو خود مقر خورده ؟ گفتم آره، چند تا هم خورده. در حین این حرف ها توجهم به سر و وضعش جلب شد. برایم عجیب بود تو این درگیری و بزن و بکش این کت و شلوار به این شیکی را از کجا آورده است. هنوز حرفم تمام نشده بود که یکهو طرف غیبش زد. بعدها هم دیگر او را در سطح شهر ندیدیم گویا جزو ستون پنجم دشمن بود که گرای مقر ما را اطلاع داده بود و با آن سوال و جواب ها می خواست مطمئن شود کارش را به خوبی انجام داده است یا نه؟(12)

 

پی نوشت:

1- دا، ص81

2- همان، ص 162

3- همان،ص 172

4- همان ،ص321

5- همان، صص341 و 342

6- همان،صص 643 و 644

7- همان،صص 652 و 653

8- همان،صص662 و 663

9- همان، ص 671

10- همان، ص 682

11- همان، ص700

12- همان، صص 677 و 678


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31