مجتبی طالقانی: موضع کنونی مجاهدین را اصلاً قبول ندارم

Taleghani05

مجتبی طالقانی فرزند مرحوم آیت الله سیدمحمود طالقانی سکوت سی و سه ساله خود را شکست و برای اولین بار در مصاحبه‌ای به بیان ناگفته‌هایی از زندگی خود پرداخت.کتاب ماه فرهنگی تاریخی یادآور در جدید‌ترین شماره خود که شناخت‌نامه جامع آیت الله طالقانی است، با سیدمجتبی طالقانی گفتگو کرده است. او در این مصاحبه برای اولین بار نوشتن نامه‌اش به پدر (نامه‌ای که ضربه سنگینی بر آن مرحوم وارد کرد) را ابتکار سازمان[منافقین] خواند و به بیان نقطه نظرات جدیدی از آن تاریخ و شخصیت آیت الله طالقانی را از دیدگاه خود بیان کرده است. گفتگویی که در زیر می‌خوانید برشی از این مصاحبه بلند است که عمدتاً به سازمان مجاهدین خلق(منافقین) اشاره شده است.

پدرم با قاطعیت گفتند که [انجمن جتیه] یک جریان انحرافی است

من تا کلاس پنجم دبیرستان در مدرسه علوی بودم که حضورم در آن مدرسه، نقش تعیین‌کننده‌ای در سیاسی شدنم داشت، چون در مدرسه علوی آدمهایی با گرایش‌های مختلف حضور داشتند. با این همه، گرایش عمده به سردمداری آقای علامه کرباسچیان این بود که صراحتا همه بچه‌ها، به خصوص ما‌ها را تشویق می‌کرد که بروید و با انجمن ضدبهائیت کار کنید. مدرسه علوی یکی از مراکز عمده عضوگیری برای انجمن ضدبهائیت شده بود و آقای توانا که در آن انجمن بسیار فعال بود، یکی از معلم‌های ما بود. او حتی جلسات تدریس خصوصی در خانه‌اش می‌گذاشت و تحت عنوان آموزش قرآن و نهج‌البلاغه، به نوعی یارگیری هم می‌کرد.خود من احساس می‌کردم این جریان نمی‌تواند مورد تایید پدرمان باشد و با ایشان که صحبت کردم، پدرم با قاطعیت گفتند که این یک جریان انحرافی است و اصلا نباید به طرف آن بروید، خود رژیم از یک طرف بهایی‌ها را تقویت می‌کند و از یک طرف می‌گوید با آن‌ها مبارزه کنید و ملت را می‌گذارد سرکار! اتفاقا باید با این خط مبارزه کنید.

نظرت را درباره جزوه شناخت و اقتصاد به زبان ساده بگو

زمانی که سازمان مجاهدین هنوز به وجود نیامده بود، پدر ما با رهبران این سازمان، به خصوص شخص محمد حنیف‌نژاد رابطه نزدیک داشت. یادم هست که هر از چندی، حنیف‌نژاد صبح زود به خانه ما می‌آمد و با هم تبادل‌نظر داشتند و بحث می‌کردند. البته من در جریان مستقیم حرف‌هایشان نبودم، چون صحبت‌ها خصوصی بود.یادم هست که یک وقتی که با پدر رفته بودیم طالقان جزوه شناخت راکه هنوز چاپ نشده بود، به من دادند و گفتند این را بخوان و نظرت را راجع به آن بگو و یا کتاب اقتصاد به زبان ساده و چند کتاب دیگر را که مجاهدین تدوین کرده بودند و هنوز چاپ نشده و دستنویس بودند، حتی لاک غلط گیری روی آن‌ها بود. تاکید کردند که این‌ها به هیچ کس نشان نده، خودت بخوان و نظر بده.

تصفیه‌های خونین برایم شوک‌آور بود

بخشی از آن نامه، برداشت خود من از فرآیندهای درون سازمان بود. البته باید اعتراف کنم که در موقع نوشتن آن نامه، شخصا در جریان بسیاری از مسائل واقعی‌ای که در سازمان پیش آمده بود، نبودم. یعنی هنوز بیانیه تغییر ایدئولوژیک به دست من نرسیده بود، ولی با توجه به فرآیندی که خودم طی کرده بودم، نامه را نوشتم و از آنجایی که تصور کردم پدرم هم به هر حال بخشی از این فرآیند ـ یعنی نزدیکی و همکاری با مجاهدین ـ را با ما طی کرده است، باید همین راه را تا انتها هم برود که البته تصور غیر واقع‌ بینانه‌ای بود.در جریان انقلاب که به ایران برگشتم و با پدرم صحبت کردم، باز هم انتظار داشتم که ایشان وارد همین فرآیند بشود که اذعان می‌کنم انتظار غلطی بود. اینطور هم نبود که ابتکار این نامه از طرف من باشد، بلکه از طرف بخش منشعب سازمان بود، ولی به هر حال در حدی که فکر می‌کردم و به ذهنم می‌رسید، مطالب آن نامه را نوشتم و انکار هم نمی‌کنم، ضمن اینکه از بعضی از مسائل هم بعدا مطلع شدم، از جمله تصفیه‌های خونین که واقعا وقتی متوجه شدم، برایم شوک‌آور بود.

پدرم نقدهایی درباره کتاب اقتصاد به زبان ساده داشتند

پدرم نقدهایی در مورد کتاب اقتصاد به زبان ساده داشتند و سر این کتاب با هم بحث کردیم. خود ایشان، قبلا کتاب اسلام و مالکیت را نوشته بود و این دو کتاب با هم تضاد داشتند و تضادشان هم کاملا روشن بود. به هر حال گرایش کتاب اقتصاد به زبان ساده، به سمت مارکسیسم بود. واقعیت این است که من در آن مقطع، روی این قضیه حساسیتی نداشتم و به پدرم می‌گفتم: شما اگر طرح بهتری دارید، بگویید، ولی در کتاب اسلام و مالکیت هم مسائل کاربردی مطرح نشده‌اند.بحث ما این بود و پدرم می‌گفت: باید روی آیات قرآن و منابع دینی کار کرد و استنباط‌های جدیدی را ارائه داد. به این معنا، یک مقدار نگرانی از طرف ایشان هم وجود داشت. شاید این حرفی را که می‌خواهم بزنم کمتر کسی گفته باشد. در سال ۵۰ که آقا به زابل یا بافت تبعید بودند ـ دقیق یادم نیست ـ بعد از اعدام‌ها، فوق‌العاده روحیه شکسته‌ای پیدا کرده بودند و می‌گفتند مثل اینکه تمام بچه‌های مرا کشته‌اند! یعنی اینقدر رابطه عاطفی شدیدی با رهبران سازمان داشتند. می‌گفتند دیگر زندگی برایم معنا ندارد! حال روحی پدرم طوری بود که من در آنجا به شدت نگران شدم. عکس‌العمل ایشان نسبت به اعدام‌های فله‌ای سال ۵۰ و دستگیری‌ها، عصبی بود، چون ایشان بسیار عاطفی بودند و با این بچه‌ها هم روابط عاطفی عمیقی داشتند، به خصوص با رهبران سازمان. دست‌کم تا آن موقع، تفاوت دیدگاه‌ها، تحت‌الشعاع حمایت ایشان از مجاهدین بود.بعد از سال ۵۲ رابطه مستقیم من با پدرم قطع شد، چون مخفی شدم و به سازمان پیوستم و دیگر پروسه پدرم را دنبال نکردم! پس از آن ایشان دستگیر شدند و داستان خاموشی و این‌ها پیش آمد. بعد‌ها بود که خود ایشان برایم توضیح دادند که در ادامه ماجرا چه اتفاقاتی رخ داده است.

رهبری سازمان ادعا می‌‌کرد، تصفیه‌شدگان یک مشت خائن بوده و می‌خواسته‌اند با ساواک همکاری کنند/معلوم شد که مساله سر اختلاف ایدئولوژیک است!

برای ما ایده‌آل این بود که سازمان به دو بخش تقسیم شود. آن بخشی که مارکسیست است، جدا شود و بخشی که مذهبی مانده، بماند و با این ایده‌آل هم زندگی می‌کردیم. حتی اوایل چنین تصویری به ما داده می‌شد که سازمان به این شکل درخواهد آمد، ولی بعدا به تدریج، این وضعیت عوض شد. اخبار کشتن‌ها بعد‌ها و به تدریج به ما رسید.درست موقعی که این مسائل پیش آمد، من در اردوگاه فلسطینی‌ها بودم و تا حدی از جریانات داخلی دور و در حال آموزش‌های نظامی بودم. تنها ارتباط ما با سازمان، از طریق فردی بود که گاهی می‌آمد و او را می‌دیدم و بچه‌هایی را برای آموزش نظامی می‌آورد. تردیدهای من نسبت به کل برخورد‌ها و جریانات سازمانی، لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و درمی‌یافتم که فرآیند آنطور که از طرف رهبری سازمان ادعا می‌شود، نیست که تصفیه‌شدگان یک مشت خائن بوده و می‌خواسته‌اند با ساواک همکاری کنند!و این جور حرف‌ها. به نظر من حتی اگر کسی می‌خواست برود و با ساواک هم همکاری کند، مجازاتش اعدام نبود. بعدا معلوم شد که مساله سر اختلاف ایدئولوژیک است و آن دوستان چون روی خود پافشاری کرده بودند، اعدام شدند. اینجا بود که من در اولین کنفرانسی که سازمان منشعب گذاشت، خیلی واضح مواضع خودم را اعلام کردم. وقتی تقی شهرام از من پرسید: نظر تو چیست؟ گفتم: از نظر من حکم کسی که این تصفیه‌ها را انجام داده، اعدام است! به خصوص کسی که رفیقش را اعدام کند و آن هم به بد‌ترین شکل. گفتم: این سیاست نیست، جنایت است. این کار سازمان برای من شوک بزرگی بود و در‌‌ همان کنفرانس هم گفتم که وظیفه اصلی ما این است که وضعیت پیش آمده را به هر نحو ممکن جبران کنیم و اگر بخش منشعب صداقت دارد، باید ‌این ضربه‌ای را که به سازمان خورده، جبران کند.در سال ۵۴ پس از این حرکت سازمان، چه در داخل و چه در خارج از زندان‌ها موج شدید ضدیت با این مجموعه شروع شد و ساواک هم به خوبی از این شکافی که بین مذهبی‌ها و مارکسیست‌ها به وجود آمده بود، حداکثر استفاده را کرد. تاکید من این بود که باید این قضیه به هر نحو ممکن، جبران شود و همین بحث را هم در اولین ملاقاتی که با پدرم داشتم، مطرح کردم.خاطرم هست درست شب قبل از برگشتن آقای خمینی به ایران، من و پدرم در منزل خواهرم که نزدیک فرودگاه بود، قرار داشتیم و ۷، ۸ ساعت بحث کردیم. پدرم معتقد بود که مارکسیست شدن این جریان کار ساواک بوده است. من مخالف بودم، ولی ایشان معتقد بود در چنین ضربه بزرگی به سازمان، احتمالا ساواک دست داشته است. من تا آنجا که تجربه داشتم و از چیزهایی که خودم دیده بودم. به ایشان گزارش دادم. بعد هم که انقلاب پیروز شد و دستگیری ما پیش آمد و در این حین و بین بود که با سازمان قطع رابطه کردم.

به تصفیه‌ها و نوع برخوردهای انجام شده اعتراض داشتم

تصفیه‌ها و نوع برخوردهای انجام شده، مورد اعتراض من بودند. اختلاف عقیده در هر سازمانی ممکن است پیش بیاید. ما در سازمان‌های عربی منطقه این تجربه را دیده بودیم که اول سازمان‌هایی ملی بودند، بعد مارکسیست شدند. مثلا تجربه گروه جورج حبش که به شکلی چنین فرآیندی را طی کرده بودند و بدون اینکه چنین تصفیه‌های خونینی در آن‌ها پیش بیایید؛ جدا شده بودند.رفتار بخش منشعب سازمان یک مساله غیرعادی و برای من شوک شدیدی بود، به خصوص که به بعضی از افرادی را که قربانی این تصفیه‌ها شده بودند، از جمله محمد یقینی را از نزدیک می‌شناختم و با هم ماموریت‌های مشترکی را انجام داده بودیم.من بیشتر از این زاویه بود که به با سازمان قطع رابطه کردم، ‌به اضافه اینکه کلا با مشی سازمان و روابط درون سازمانی هم مشکل داشتیم. بعد از انقلاب هم بیشتر سعی می‌کردم با پدرم باشم، چون به دورانی برای تامین امنیت روحی و آرامش نیاز داشتم.

آقای طالقانی با جریان فتوا علیه مجاهدین مارکسیست شده، همراهی کرد

ایشان در آغاز، سازمان مجاهدین را بخشی از محصول زحمات خود می‌دید و با بنیانگزاران آن روابطی هم‌افزا داشت. این بدان معنا نیست که با همه نظرات آن‌ها موافق بود، ولی در عین حال آن‌ها در سایه ایشان بالید بودند. اما هر قدر جلو‌تر می‌آییم، می‌بینیم که این رابطه کمرنگ‌ترمی‌شود. درباره ماجرای فتوای زندان هم، روایت‌های مختلفی وجود دارد. بعضی‌هامی‌گویند ایشان آن فتوا را داد، بعضی‌ها هم می‌گویند نداد، که البته قولی که می‌گوید داد، خیلی قوی‌تر است، چون در این مورد مستندات روشنی وجود دارند. هم اسناد ساواک، آن هم نه اسنادی که ساواک برای انتشار تهیه کرده باشد و هم شهود متنوعی که این رویداد را نقل می‌کنند، هم حاکی از آنند که آقای طالقانی با جریان فتوا علیه مجاهدین مارکسیست شده، همراهی کرد.

حرف پدر این بود که به من نچسبید!

بعد از انقلاب، مجاهدین دائما پیش پدر ما می‌آمدند و حرف پدر این بود که شما زیاد به من نچسبید و دلیل آن هم خیلی روشن بود. ایشان می‌گفتند من الان در موقعیتی هستم که باید با حفظ فاصله، از تمام نیروهای موجود دفاع کنم و اگر شما فاصله‌تان را با من حفظ نکنید، دفاع از شما مشکل خواهد شد. هدف ایشان این بود که شرایط دموکراتیک بهار آزادی، سرجایش بماند. متاسفانه در بعضی از بحث‌ها، این نکات به شکلی مغشوش مطرح می‌شوند. برخورد ایشان با همه نیرو‌ها ـ و نه فقط مجاهدین ـ برخوردی بود که در مراسم بزرگداشت دکتر مصدق در احمدآباد کاملا تبیین شد. ایشان گفت: جامعه مثل خانواده من است. من در خانواده‌ام همه رنگ آدمی دارم، درجامعه هم همه‌جور آدم هست. این‌ها باید با هم همزیستی کنند تا بتوانند با اتحاد همدیگر، در مقابل دشمنان مشترک بایستند.این خط کلی پدر ما بود. ایشان دیگر در موقعیتی نبود که مثل سالهای اولیه تشکیل سازمان مجاهدین و مثل سال‌های قبل از انقلاب، از آن‌ها حمایت کند، بلکه در آن موقعیت از هدف والاتری حمایت می‌کرد، به خصوص بعد از دستگیری من که این هدف عمده‌تر هم شد و آن هم این بود که باید شرایط دموکراتیک اول انقلاب، در میان نیروهایی که در انقلاب شرکت داشتند، حفظ شود. تا آنجا که من می‌فهمم نظر و هدف پدر این بود.

به همه کس، از شخص من گرفته تا دیگران مشکوک شده بود!

داستان فتوای داخل زندان به یک معنا درست است و به یک معنا درست نیست! ایشان در ابتدای کار وارد این جریان شدند. به طور مشخص این فاصله از زمانی ایجاد شد که ساواک هیزم بیار این معرکه شد و مشخصا برای شعله‌ور کردن این آتش، طرفین را تحریک می‌کرد. در‌‌ همان دوره است که می‌بینیم دکتر شریعتی در کیهان مقاله می‌نویسد، درست فضایی مثل قبل از ۲۸ مرداد درست کرده بودند و می‌گفتندکمونیست‌ها به زودی به دار خواهند کشید! پس شما باید بین شاه و چپ‌ها یکی را انتخاب کنید. این مساله خیلی روشن بود. در چنین فضای سنگینی که زندانیان دیگر زیر شدید‌ترین و فجیع‌ترین شکنجه‌ها بودند، برای روحانیون و این طرفی‌ها یکسری امکانات ایجاد کرده بودند. این‌ها در نظر من تصادفی نیست. اگر کسی بخواهد وارد عمق مساله شود و تاریخ را به شکل کامل بررسی کند، باید تمام این جزئیات را نکته به نکته بررسی کند.در این فرآیند، پدر ما احساس شکست کرد و هدف و آرزویی را که داشت، محقق نیافت و در زندان زیر فشار شدید قرار گرفت، چون همه می‌گفتند تو مقصر انحرافات این سازمان بودی! همه که می‌گویم یعنی اکثرا. من چنین وضعیتی را کاملا درک می‌کنم و هر آدم منصفی که خود را جای پدر ما بگذارد، این را خوب می‌فهمد.پسرش یعنی خود من که پدر روی او خیلی حساب می‌کرد، با آن نامه، آن وضعیت را برایش ایجاد کرد که برای او به معنای یک شکست بود.بعد از انقلاب که به ایران آمدم، وقتی برای اولین بار پدرم را دیدم، او را یک آدم فرسوده یافتم! صرف‌نظر از تمام بحث‌های سیاسی و ایدئولوژیک، آدمی بود که زیر بار تمام این فشار‌ها خرد شده بود، آن هم فشارهای همه‌جانبه، نگرانی‌های شدید نسبت به آینده انقلاب، لذا به همه کس، از شخص من گرفته تا دیگران مشکوک شده بود! دائما با من چک می‌کرد که تو واقعا با هیچ سازمانی رابطه نداری؟و من هر چه می‌گفتم رابطه را قطع کرده‌ام، باور نمی‌کرد! از خودم می‌گویم تا ببینید که نسبت به همه، چه تردیدی پیدا کرده بود. البته وقتی انسانی منصفانه این فرآیند را بررسی می‌کند و می‌بیند که پدر چه مراحلی را گذرانده بود، این سوءظن طبیعتی به نظر می‌رسد.به نظر من اگر بگوییم که ایشان آن فتوا را داد، پس چنین است، این کافی نیست. در مورد اسناد هم تا وقتی که تمامی آن‌ها به وسیله یک گروه کاملا بی‌طرف به بررسی نشوند، نمی‌شود فقط به یک سند استناد کرد و از آن نتایج تاریخی گرفت. باید تمام اسناد را کنار هم گذاشت و تحلیل و بررسی کرد. من تا همین جا که سه جلد کتاب اسناد ساواک پدرم را دیده‌ام، بعضی‌ها درست هستند و خودم هم در جریان آن‌ها بوده‌ام. اما درباره برخی موضوعات هم ناقص و ناکافی هستند. مثلا سخنرانی‌های پدرم را که توسط مخبرهای ساواک گزارش شده، کسی نمی‌تواند نفی کند، چون حتی پدرم در مسجد هدایت می‌دانست چه کسانی مخبر ساواک هستند و به آن‌ها می‌گفت: آقا درست بنویس، گزارش درست به ساواک بده، کج و کوله ننویس.

پدر خیلی هم به مجاهدین ملاقات نمی‌داد

من به اتکای خاطرات خودم، این داستان را یک‌جور سناریوسازی می‌بینم. چه بخواهیم چه نخواهیم، مواضع سیاسی پدر ما پس از انقلاب، لنگری برای همه این نیرو‌ها بود. تمام نیروهایی که معتقد به دموکراسی بودند یا دست‌کم شعار آن را می‌دادند، به نوعی پدر ما را لنگرگاه خودشان می‌دانستند. مجاهدین هم به هر حال تا آن موقع در این فاز سیاسی می‌گنجیدند. تا آنجا که من یادم هست، مشکل پدرم با این‌ها این بود که شمار زیاد به من نزدیک نشوید، چون من در موقعیتی هستم که نمی‌توانم از یک جریان مشخص دفاع کنم، وگرنه مخالف سرکوب هر جریانی هستم. این موضع عمومی ایشان بود. البته مجاهدین سعی داشتند بیشتر نزدیک شوند و ملاقات‌های زیادی بگیرند. یادم هست که پدر خیلی هم به آن‌ها ملاقات نمی‌داد، ولی بعضی از درخواست‌ها را هم قبول می‌کرد.

موضع کنونی مجاهدین را اصلاً قبول ندارم

من موضع کنونی مجاهدین را اصلاً قبول ندارم، اما چون مسئله بیان وقایع تاریخی است، معتقدم پدرمان همواره سعی داشت میانه را بگیرد و نگذارد افراد و جریانات حذف شوند. پدر قطعاً با مسلح بودن آن‌ها مخالف بود، اما با گرفتن مقر آن‌ها هم موافق نبود. آقا می‌گفت همه باید خلع سلاح شوند. مجاهدین هم می‌گفتند هر موقع مجاهدین انقلاب اسلامی و حزب‌اللهی‌ها خلع سلاح شدند، ما هم می‌شویم، ولی تا وقتی که آن‌ها مسلح هستند، ما هم اسلحه‌هایمان را تحویل نمی‌دهیم!آن‌ها یک گروه شناسنامه‌دار به نام «سپاه» و مورد تایید شورای انقلاب و دولت بودند.من در جریان این بحث‌ها که می‌گویند پدر با آن‌ها برخورد می‌کرد که چرا نمی‌روید اسلحه‌هایتان را تحویل بدهید، نیستم، ‌ ولی می‌دانم که گاهی به مراسم‌های این‌ها می‌رفت و عکس‌هایش هم هست. در مراسم خانه رضایی‌ها هم رفته بود. البته من هم زیاد علاقه نداشتم با این‌ها مراوده یا عکس داشته باشم. این‌ها حتی در نشریه خود، عکس مرا که کنار یاسر عرفات و مهدی ابریشم‌چی نشسته‌ام، حذف کردند!

 

متن کامل مصاحبه را در اینجا بخوانید


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31