دیدار با خانواده شهدا از جمله برنامههای ثابت رهبر معظم انقلاب است. ایشان در این دیدارها ضمن دلجویی از خانواده معظم شهیدان، اثبات دلگرمی این خانوادهها را فراهم میکنند. این دیدارها طیف وسیعی از خانواده شهدا را در برمیگیرد و خانواده شهدای اقلیتهای مذهبی نیز بارها میزبان مقام معظم رهبری بودهاند.
تقریبا همهساله و با نزدیک شدن به سال نوی میلادی و عید کریسمس مسیحیان، رهبر انقلاب به دیدار خانواده شهدای مسیحی میروند. در دی ماه سال 1377، رهبر معظم انقلاب میهمان خانواده شهیدان مؤسسیان بودند. پدر و پسری که در کمتر از 3 ماه توسط گروهک تروریستی منافقین به شهادت رسیدند. مشروح این دیدار که در کتاب «مسیح در شب قدر» منتشر شده است به شرح زیر است:
زمستان سردی است، برف و یخ خیابانها را پوشانده؛ اما گرمای ماه رمضان به اوج رسیده است. شبهای نوزدهم و بیستو یکم است؛ شبی که احتمال قدر بودنش، یعنی دو شب از شب هایی که احتمال شب قدر بودن را دارند گذشته و امشب شب بیست و سوم ماه است؛ شبی که احتمال قدر بودنش از دو شب قبل هم بیشتر است. پس برای هر مسلمانی، امشب باید مهمترین شب سال باشد.
با ارزش ترین ماه سال ماه رمضان است و بالاترین شب ماه رمضان شب قدر است شبی که قران در آن بر قلب پیامبر نازل شد شبی که به تعبیر قرآن برتر از هزار ماه است و شبی که سرنوشت سال آینده تمام انسانها در آن نوشته میشود و اگر مومنی قدر این شب را بداند با دعا و نیایش و در خواست از خداوند می تواند در این سرنوشت تاثیر بگذارد این دستور اولیای خداوند است که در این شب مومنین بیدار بمانند و با یاد خدا و عبادت و دعا احیا بگیرند. این شب ها رنگ و بوی غم و عزا هم دارند. این پنجمین شب است که بر مصیبت حضرت علی(ع) اشک میریزیم و داغدار ضربت خوردن و شهادت اوییم.
همیشه در شبهای قدر به این فکر میکنم که دعاها و درخواستهای حضرت آقا در این شبها چیست؟
من که در دفتر ایشان قسمتی از مسائل مربوط به ایشان را میبینم و می شنوم و می خوانم در شب های قدر بی تابم و پر حاجت؛ آن هم در این شرایط حساس کشور و جهان یک شب قدر مانده و مقدرات این کشور و این انقلاب، پس باید لحظه لحظه اش قدر دانست. اندکی غفلت ممنوع است!
به امشب امید بستهام و برنامه چیدهام و زمانبندی کردهام؛ گر چه شب های زمستان طولانی است اما اگر از بعد افطار تا صبح را هم به درد دل کردن با خداوند بگذرانیم کم است حال آنکه فقط از خداوند خواستن خلاف ادب است باید به اعمالی که سفارش شده هم رسید. شب قدر شب قرآن است اگر نمی توانیم تمام آن را خواند ده جزئش را باید بخوانیم. شب مناجات است شب ابوحمزه و جوشن کبیر و مجیر و ده ها دعای ماثور و سفارش شده، شب نماز است و شب گریستن بر مظلومیت و تنهایی علی (علیه السلام).
باز هم با خودم می اندیشم که من ناچیز در این شب مهم این همه حاجت دارم و برای خودم برنامه می ریزم، رهبرمان با این همه دغدغه و نگرانی برای انقلاب و کشور و جهان اسلام، چه شرایطی در شب قدر دارند. ایشان که باید این کشتی را از میان توفان ها و فتنه های بزرگ و کوچک به سلامتی عبور دهد چه حالی دارند و برای شبشان چه برنامهای ریختهاند؟ چه دعایی؟ چه نمازی؟ از بین همه اعمال و عبادات این شب به کدام اولویت داده اند و کدام عمل را برای تقرب به خدا مناسبتر یافتهاند؟
در اتاق ساکت تر خانه، به سجاده نشسته ام و پیش از شروع اعمال، در فکر عظمت شب قدر و عظمت شب قدر حضرت آقا فرو رفته ام که صدای تلفن بلند می شود. از دفتر است گفته می شود که امشب برنامه رفتن به منازل خانواده شهدا داریم.
عجب! امشب ؟! شبی که باید به عبادت گذراند؟ نمی شود برنامه را بیندازند به شبی دیگر مثلا همین فردا شب! درست شب بیست و سوم که مهمترین شب سال است باید برویم!؟
با دلخوری و ناراحتی از این فرصت سوزی، خودم را به دفتر میرسانم و میروم که برای خانواده ها قرآن بردارم. می گویند لازم نیست. تعجب می کنم؛ امشب همه قرآن بر سر می گیرند، آن وقت لازم نیست که ما برای خانواده شهدا قرآن ببریم! می گویند خانوادهها ارمنی هستند. عجب! اصلا حواسم نبود که در این ایام سال نوی میلادی است، معمولا آقا به منازل شهدای مسیحی می روند
اتومبیل ما پشت سر اتومبیل حضرت آقا، راه می افتد. با دیدن فضای عزادار شهر و مردمی که به سمت مسجد حرکت میکنند، ناراحتیام بیشتر شده؛ امشب که مسلمان ها سوگوار حضرت علی (علیه السلام) هستند، ما باید به خانههایی برویم که ایام عید و شادیشان است، باید برویم به آنها تبریک بگوییم و خود را در جشنشان شریک کنیم! در همین فکر ها هستم که متوقف شدیم آقا را که میبینم و سلام میکنم همۀ این فکرها از ذهنم کنار میرود، فضای حضور ایشان دلم را پُر میکند. بعد از این همه سال همراهی، از پیش از انقلاب تا کنون، هیچ وقت این چهره برایم عادی و تکراری نشده، هر بار که می بینمشان، دلم می لرزد و خاشع می شود.
پشت سر آقا از پلههای خانه بالا میرویم، ساختمان دو طبقه است و منزل خانواده شهید، طبقه دوم. متوجه میشویم این خانواده دو شهید دارد؛ هم پسر و هم پدر. هر دو در درگیریهای مسلحانه منافقین در خیابانهای تهران شهید شده اند.
پسری بیست ساله که باید فرزند شهید و برادر شهید باشد، مقابل در ایستاده. بهت زده، جواب سلام آقا را میدهد و دست آقا را می فشارد!
وارد خانه می شویم، بانویی شصت و چند ساله را می بینیم که از دیدن آقا، لبخندی به لب دارد. همسر و مادر شهید چند بار پشت سر هم، دستپاچه به آقا میگوید: «خیلی خوش آمدید، خیلی خوش آمدید».
بانو رهبر را تعارف می کند به اتاق پذیرایی.
پسر هنوز متحیر است و مادر، شادمان، صورت پسر غرق در بهت و ناباوری است و صورت مادر ، مملو از لبخند و مهربانی. مادر شهید با آقای خامنهای همراه می شود تا اتاق پذیرایی را نشان بدهد ؛ اما پسر هنوز در آستانه در خانه غرق تماشاست . آقا را نگاه می کند، اما انگار آقا را نمی بیند انگار در زمان تاب می خورد، می رود به جایی و برمی گردد. دستش را که می گیرم، به خود می آید . میگویم: «برویم که رهبری منتظرند!» تازه انگار به هوش آمده است! بله! بله! برویم. رهبری ... رهبری آمده است منزل ما. بله ! برویم!
در اتاق پذیرایی آقا روی یکی از مبل ها می نشینند؛ مادر شهید روی مبل سمت چپ ایشان و پسر شهید، مبل دست راست ایشان. مقابل مبل ها، میزی قرار دارد که روی آن دو قاب عکس از شهیدان موسسیان قرار دارد.
به نظر می رسد که پسر جوان، اضطراب عجیبی دارد. شاید اقتضای سن و سالش باشد، شاید هم اثر سالها یتیمی. آقا به محض اینکه می نشینند و چشمشان به قاب عکس ها می افتد ، میگویند: « خب، این عکس ها را معرفی کنید.» و خم می شوند قاب عکس ها را بردارند . فرزند شهید ، سریع ، قاب عکس را از روی میز برمی دارد و تقدیم رهبری می کند.
اولین قاب عکس، تصویر پدر خانواده است . آقا به تصویر در قاب خیره می شوند و به مادر شهید می فرمایند: ایشان اول شهید شدند یا پسرتان؟
آقا قاب عکس پدر خانواده، هایقان موسسیان را کنار شان می گذارند و قاب عکس پسر شهید خانواده ادموند موسسیان را دست می گیرند.
حضرت آقا در دیدار با خانواده های شهدا، طوری به عکس شهید نگاه می کنند که انگار از پیش ترها او را می شناخته اند. همین کار ساده، یعنی تماشای قاب عکس شهید، اما تنها به عکس او می توانند نگاه کنند.
کجا شهید شدند خانم؟
- پسرم در خیابان شهید شده و همسرم در همین کوچه خودمان.
پسرم در خیابان، همسرم در کوچه، صدای بغض آلود مادر در گوشم تکرار می شود: پسرم در خیابان، همسرم در کوچه .
آقا قاب عکس پسر را روی میز می گذارند و دوباره، از کنار دستشان ، قاب عکس پدر را بر می دارند و تماشا می کنند: خداوند ان شاالله به شما اجر بدهد، صبر بدهد. ایشان شغلشان چه بود؟
همسر شهید زنگ زده بود به شوهرش بگوید که در کوچهشان یک خانه تیمی کشف کردهاند و کوچه امنیت ندارد؛ یا به خانه نیاید، یا اگر می آید بدون ماشین بیاید. اما کمی دیر زنگ زده بود، وقتی زنگ زده بود که شوهرش از آژانس راه افتاده بود به طرف خانه. یکی دوبار از دل نگرانی آمده بود بیرون، اما پاسدارانی که قرار بود خانه تیمی را تصرف بکنند، گفته بودند هر لحظه امکان درگیری هست و مجبورش کرده بودند برگردد داخل. پشت در خانه انتظار شوهرش را می کشید که درگیری آغاز شد و صدای گلولهها، از خانه آمد بیرون. ماشین شوهرش را وسط کوچه دید و خود شوهرش را ، پشت فرمان ماشین غرق در خون.
آقا با اشاره سر، قاب عکس پسر را نشان می دهند.
- ایشان هم حتما محصل بودند؟بله!
بغض می آید و راه گلوی مادر را می گیرد. داغ فرزند، بعد از گذشت هفده سال، هنوز تازه، تازه است. مادر شهید، ماتم زده با صدایی که لرزشی در آن احساس میشد میگوید: بله! محصل بود. سوم دبیرستان.
قرار بود .... قرار بود دیپلم بگیرد ...
آقا، مهربانانه، قلب مادر را با این جملات، آرام میکنند.
- ان شاءالله این مصیبتهایی که پیش میآید، برای شما واسطه قرب معنوی باشد و دل های شما را نرم کند. ان شاالله نور الهی، در دل شما بگذرد.
مادر شهید با صدایی پوشیده از اندوه می گوید: خیلی سخت است؛ خیلی سخت.
- خب، این حوادث سازنده است. بله! خیلی دشوار است؛ آن هم با فاصله کم.
- بله! بله ! سه ماه ! به فاصله کمتر از سه ماه، دو تا شهید دادم.
- خیلی دشوار است می توانم حس کنم چه سختی هایی شما تحمل کردید و کشیدید و این بچه ها را بزرگ کردید.
از صورت مادر شهید پیداست که چقدر در این سال ها درد کشیده و پیر شده است . این مادر ، به فاصله سه ماه ، تمام پشت و پناه و تکیه گاهش را از دست داده.
شهیدان این خانه به نوعی شهدای ترور هستند و مظلومیتی خاص دارند . شهید ترور ، به ناجوانمردانه ترین شکل ممکن کشته شده؛ و حتی فرصت دفاع از خود را هم پیدا نکرده .
و چقدر مضحک است، مدعیان دروغین حقوق بشر در سازمان های بین المللی، از یک طرف دم از آزادی ادیان و حقوق اقلیت ها می زنند؛ و از طرف دیگر ، آغوش برای تروریست هایی که این جنایت ها را داخل کشور مرتکب شدند، باز می کنند. واقعا که گستاخی این سازمان ها، حد و اندازه ندارد. نه مظلومیت شهدای ترور، و نه وقاحت مدعیان حقوق بشر، هیچ کدام تمامی ندارد! عدد 17000شهید ترور، هر وجدان بیداری را ماتم زده و خشمگین می کند. اما مدعیان حقوق انسان، نگران آزادی های قاتلان این 17000 شهید هستند!
آقا برای اینکه فضای جلسه عوض بشود، پسر شهید را به حرف می گیرند.
با سئوال آقا، پسر جوان که هنوز بهت زده و حیرت بر چهره اش غلبه دارد و غرق ذهنیات خویش است، از جا می پرد: بله؟!
آقا مهربانتر از دفعه قبل می پرسند: شما چه میکنی ؟
پسر شروع می کند به گره زدن و باز کردن انگشتان دستهایش به یکدیگر ، بلکه قدری از اضطرابش کاسته شود.
- سیکل گرفتم و رفتم کار کردم.
حضرت آقا پدرانه به او نگاه می کنند و دلسوزانه می پرسند: چرا ادامه ندادی؟
به نسبت قبل، اضطراب جوان کمتر شده. این را از نگاه مهربانش به حضت آقا در می یابم. نگاههایش طولانی تر از قبل شده.
آقا که از ابتدای دیدار، تبسم از صورتشان محو نشده، با تکان دادن سر می گویند: خب ! این هم عیبی ندارد. کار کردن هم خوب است . هدف درس خواندن هم کار کردن است؛ ولی خوب اگر آدم بتواند درس بخواند و تحصیل علم کند، خیلی بهتر است.
بعد، آقا سر برمی گرداند سمت مادر و می پرسند: شما همین یک فرزند را دارید ، خانم؟!
- سه تا پسر داشتم. یکی همین بود که شهید شد. دو تا پسر دیگر هم دارم. پسر بزرگم ازدواج کرده و از ما جدا زندگی می کند. البته تا یک سال پیش همین جا پیش ما زندگی می کردند، منتها نوه ام بزرگ شده بود و جایمان تنگ بود. این بود که از پیش مان رفتند. الان من هستم و پسرم .
وقتی مادر شهید از کوچکی خانه حرف می زند، بی اختیار، به اطراف نگاه می کنم. خانه، نقلی ولی دلباز است.
حضرت آقا تا بحث تنگی جا و اینها پیش آمد، سریع می پرسندن: بنیاد شهید با شما ارتباط دارد؟
- بله. ارتباط دارند. همین حقوقم را از بنیاد شهید میگیرم
- نه . فقط خانه دارم. اعصابم ناراحت است و ناراحتی قلبی دارم. نمیتوانم کار بکنم
- بله. دکتر دارم؛ دکتر اعصاب ، دکتر قلب . همین دارو ها را می خورم که بتوانم خودم را اداره کنم.
- ان شاالله که برقرار باشید.
فضای خانه، در حال و هوای کریسمس است. یک طرف اتاق پذیرایی، میزی قرار دارد که روی آن ظرف های آجیل و شیرینی و شکلات و میوه چیده شده است. پشت مبلی هم که حضرت آقا روی آن نشسته اند طاقچه ای هست که با وسایل مختلف تزئین شده. روی طاقچه، کنار چندین قاب و کارت پستال های کوچک مخصوص کریسمس، درختچۀ کاج کوچکی، چراغانی شده، گذاشتهاند.
- ان شاءالله عید میلاد حضرت مسیح هم بر شما مبارک باشد. شما مثل اینکه کریسمس را این طرف سال می گیرید . من هم میدانم که کریسمس به روایت ارامنه، بعد از ژانویه است؛ برخلاف خیلی ها -کاتولیکها و دیگران- که کریسمس شان قبل از شروع ژانویه است. آن سالهایی که من پیام میدهم -هرسال پیام نمی دهم، بعضی سالها- معمولا یک طوری پیام می دهم که هم به عید اینها بخورد و هم به عید آنها، یعنی رعایت هم وطن های ارمنی مان را می خواهم بکنم در این قضیه.
مادر ، متعجب از اطلاعات رهبری ، مرتب سرش را تکان می داد و حرف های ایشان را تایید میکند.
در چهره فرزند شهید دقیق می شوم. اضطراب جایش را به محبت و آرامش داده.
آقا رو به مادر شهید می کند و با اشاره به پسر جوان می پرسند: ایشان چند وقتشان بود موقع شهادت ؟
- سه سالش بود. الان بیست ساله است.
- آقا رو می کنند به پسر : «یادت هست؟»
جوان، شانه بالا می اندازد ، که نه ، یادم نیست!
- آن برادرتان چقدر از شما بزرگتر است ؟
- شما کار فنی و اینها می کنید؟
آقا دستان زبر و زمخت جوان را نگاه می کنند، دست هایی که نشان می دهد صاحبش، باید یک کارگر زحمتکش باشد!
- بله دیگر! ارامنه هنر کارهای مکانیکی را دارند. از دستتان هم پیداست؛ دست کارگری درست و حسابی!
پسر رضایتمند از تعریف آقا، لبخند می زند؛ تعریفی که حسابی به دل مادر می نشیند.
- در کار خودتان مسلط هستید؟
- آن وقت خودتان دکان دارید یا شاگردید؟
- درآمدتان خوب است؟
- هفته ای هشت هزار تومان.
- هشت هزار تومان؟ کم است. هفته ای هشت هزار تومان ، در ماه می کند چهار هشت تا، سی و دوتا، سی و دو هزار تومان.
آقا سرشان را طوری بالا و پایین می کنند که انگار دارند چیزی را سبک و سنگین می کنند در دهن . بعد می پرسند: یعنی الان نرخ شاگردی صنف شما این است؟
- الان چهار سال است که شاگردی می کنم
- از اول که این نبود؟!لابد بعد زیاد شده .
- بله. از هفته ای دو هزار و پانصد تومان بود.
جوان، چند بار چانه اش را به نشانه «بله» به سینه اش نزدیک می کند!
آقا رو به ما می کنند و با تعجب می پرسند: معمول نبود، چطور هفته ای ؟! معمولا ماهی حساب می کنند؛ ماهانه، یا دو هفته. استادتان هم ارمنی است؟
- خب . خیلی خوب . ان شاءالله که بتوانید پیش بروید و استاد کار بشوید و اوضاع بهتری داشته باشید .
مادر تا احساس میکرد حرف های آقا به پایان رسیده، می گوید: « من یک پذیرایی، یک چای. بریزم؟!»
آقا از پیشنهاد پذیرایی استقبال می کنند: « عیبی ندارد. بیاورید.»
بعد، دوباره سر صحبت را با پسر شهید باز می کنند: شما مثل اینکه ازدواج هم نکردید؟
- هم امکاناتش نیست، هم زود است.
- در چه سال هایی معمولا ارامنه اقدام می کنند؟
جوان اول میگوید: « بیستوسه، بیستوچهار» بعد شوخ طبعانه ادامه می دهد: « اگر بتوانند!» آقا به چهره جوان خیره می شوند و لبخند می زنند. احتمالا به خاطر مزاح «اگر بتوانند» جوان!
آقا که معمولا روی گذران جوانی و ادامه تحصیل فرزندان شهدا حساسند، حیفشان می آید دربارۀ بزرگترین سرمایهای که در اختیار پسر جوان هست، تذکری پدرانه ندهند.
- برای درس خواندن هم هنوز دیر نشده. به مجرد اینکه فرصت شد، اقدام بکنید. سن جوانی را باید قدر دانست. بعضی ها سنین جوانی را صرف می کنند برای ابتذالهای آنی. اینها چیزی نیست که به خاطرش، جوانی، با ارزشی که دارد، صرف این کار ها بشود. جوانی باید صرف یک کار ماهرانه بشود. باید این سرمایۀ جوانی را تبدیل به یک چیز باارزش کرد. به یک چیز ماندگار.
در میان صحبت آقا با جوان، مادر شهید ، قبل از چای ، پولکی زعفرانی می آورد. آقا برمیدارند و تشکر می کنند.
بعد آقا رو میکنند به مادر شهید: شما چطور خانم؟
آقا سرتکان می دهند و از جوان، احوال آقای مانوکیان، اسقف بزرگ ارامنه را می پرسند. کلیسایی که مادر گفت، کلیسای مرکزی است و حتما جناب اسقف در همین کلیسا هستند.
شب خوشی برای این خانواده است. آقا سر حالند و مادر و فرزند، مشتاق و با علاقه به ایشان لبخند می زنند. نگاهی به ساعت می کنم. دیدار، کمی از دیدار های این چنینی طولانیتر شده.
مادر شهید برای رهبر انقلاب چای و شیرینی میآورد و کمی از مشکلاتش برای ایشان می گوید. از کم بودن حقوق بنیاد شهید تا کهنه بودن و کوچک بودن خانه. حرف به خانه که می رسد، آقا چشم می گردانند و گوشه و کنار خانه را هم دقیق برانداز می کنند ، بعد همراه با لبخند و قدری مزاح می گویند: بد نیست. جایش هم خوب است. چون شما ها زیاد هم نیستید، دو نفرید و اینجا هم خانۀ نقلی بدی نیست برای شما. و البته بعد بلافاصله رو به ما می کنند و می گویند: شما پیگیر شوید و بررسی کنید، هر کمکی که می شود، انجام بشود.
سفارش آقا را یادداشت می کنم تا فراموش نکنم.
صحبت ها که تمام می شود، آقا مشغول نوشیدن چای می شوند و از شیرینیهایی که روی میز چیده شده سئوال می کنند: این شیرینی را خودتان پختید یا از بیرون خریدید؟
مادر سر به زیر با لبخندی که حاکی از خجالت است می گوید: از بیرون خریده ام خوشمزه است!
آقا یکی بر می دارند و با چای میل می کنند.
وقت خداحافظی، آقا برمی گردند رو به پسر شهید و تقریبا زانو به زانو می شوند با او. نام کوچکش را سوال می کنند و بعد از شنیدن جواب، با تکان دادن سر، نام جوان را طوری تکرار می کنند که یعنی مثلا چه نام زیبایی دارد: «آقای آرمن مؤسسیان»
بعد نیم خیز می شوند و دو دستی ، هدیه ای به پسر و برادر شهید می دهند و هدیه ای هم به مادر: بفرمایید این هم به عنوان عیدی.
مادر و فرزند هر دو تشکر می کنند از هدیه، و از اینکه ایشان به منزلشان آمده و خوشحالشان کرده اند.