مجاهدین و قاچاق انسان – شاهد 52

اسم من سرمست محسنی است.

 

 

Sarmast

 

من تازه ازدواج کرده بودم و طلاهای خانمم را در آوردم فروختم. گفتم بهتر از این است که توی خیابان ها بگردیم ، و با آن پول به ترکیه رفتم که کار کنم. آنجا بود که همان روز اول گیر سازمان افتادم. یک فردی بود به اسم امیر که در هتل، هم اتاقی من بود. کمی صحبت کردیم و گفت غصه نخور، برایت کار پیدا می کنم. به جای این که کار پیدا کند، برد به خانه یک هوادار. سه چهار نفر بیرون ایستاده بودند، گفت بیست سی هزار تومان پول بهشان بده، اینها برایت کار پیدا می کنند. بردند خانه شان و نوارهای سازمان را گذاشتند و گفتند بیا در سازمان من باز هم قبول نکردم. گفتم نه! من زن و بچه دارم، آنها مستأجر هستند و منتظر هستند من برایشان پول ببرم. اما وقتی دیدم قرار شد از پانصد تا هزار دلاربه من بدهند تا من بروم آنجا، من هم با کمال میل قبول کردم و بعد بلند شدیم رفتیم آنجا. وقتی رسیدیم آنجا فردی به نام عباسعلی ما را تحویل گرفت و گفت من فرمانده و مسئول اینجا هستم. خلاصه من همه جریان را بهشان گفتم و گفتم آنجا یک زنی به اسم رفعت گفته است که از پانصد تا تا هزار تا بهت می دهیم و حتی اگر انگیزه ات هم خوب باشد، آنجا هم بچه هایی داریم که بهشان می گوییم برایت خانه بخرند و ... گفت نه آقا جان! اینجا این خبرها نیست! هر چی هم داری باید بریزی به جیب سازمان! حتی توانستی باید زنت را بیاوری اینجا و بچه ات را هم ببری بگذاری توی یتیم خانه یا بدهی کس دیگری نگه دارد.

ما از همان روز اول شروع کردیم با اینها جنگ و جدال و اعتصاب غذا و ... یک بار از زمین که برگشتیم، روی خودم نفت ریختم و شانسی که آوردم، وقتی که فندک را نگه داشته بودم، از بالای سرم نفت روی فندک چکه کرد و روشن نشد. رفتم از آسایشگاه کبریت بیاورم، فردی به نام رضا که همدانی بود و الان اینجاست، او رفت فرمانده ها را صدا کرد و فرد دیگری که عرب بود و اسم مستعارش قدرت بود، دستم را گرفت و نگذاشت بروم.

خلاصه این شش ماه برای من شصت سال گذشت. هر روز دعوا بود، نشست نمی رفتیم، هیچ کدامش. چون یک قدم جلو می رفتی، باید تا ته خط می رفتی. تنها چیزی که می دانستم این بود که نباید جلو بروم. اگر جلو می رفتم باید می رفتم ارتش. این هم که می گفتند ارتش اینجوری است و سیم خاردار ندارد و ... نه! دروغ بود. صبح تا شب ساعت پنج و نیم بیدار می کردند تا ده شب. این ور را بکن، آن ور را درست کن، آنجا را خراب کن، اینجا را درست کن، صبح تا شب مثل مورچه باید این ور و آن ور را می کندیم و راه می رفتیم.

وقتی می گفتم که یاد پدر و مادرم افتادم و می خواهم به آنها زنگ بزنم، می گفتند اینجا عاطفه و ... نداریم، همه چیزتان مسعود است. او خدای شماست و هر چه او می گوید عهد خداست. به خاطر این دیگر خیلی بدم آمد. یک مردی که زن یک نفر دیگر را جلوی او از دستش بگیرد و با او ازدواج کند، آن هم همانجا توی اشرف، حتی کافرش هم چنین کاری نمی کند. جلوی چشمهای آنها همه زنها را طلاق بدهد و خودش زن بگیرد و بگوید که برابری و برادری. از این مسائلش خوشم نیامد و یکی هم این که زندگی ام زیر فشار بود و خوشم هم نمی آمد از آنجا. در بیست و چهار ساعت، حس می کردم توی قفس هستم. شبها تا صبح سرفه می کردم و کم مانده بود خفه شوم.

تا اینکه ما را از پذیرش آوردند خروجی. بعد شش ماه و پانزده روز آنجا بودم، نوزده ماه هم داخل کمپ آمریکایی ها بودیم.

سرباز آمریکایی از من می پرسید چرا آمدی؟ می گفتم سواد نداشتم، بی سواد بودم، به خاطر پول گولم زدند. تویی که یک چیزهایی حالی ات است، من را برگردان. اروپا و آمریکا هم نمی خواهم بروم، می خواهم بروم پیش زن و بچه ام. و مدت زیادی طول کشید تا ما را به ایران فرستادند .

 


دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29