ارتش آزادی ستان و مسائل اخلاقی

قسمت چهارم مصاحبه با نیما مهرجو

 

 

Mehrjoo

 

در این دوران نشست های غسل ، فاجعه بود ، فاکت ها بسیار وحشتناک بود ، فاکت هایی که رو به این زن هایشان می خواندند بعضاً از حد گذشته بود .

مثلاً یکی از میلیشیای شان ، حالا می خواهید شما این حرف را از من قبول کنید ، می خواهید قبول نکنید و فکر کنید که مثلاً من دارم غلو می کنم یا دروغ دارم می گویم ، خدای من شاهد است که فاکت خواند با مادرم روبوسی کردم لحظه جیم (غرایز جنسی) داشتم ، یعنی به مادرش لحظه جیم داشته ، با خواهرش روبوسی کرده لحظه ارضای جنسی داشته ، آدم ها را به این نقطه رسانده اند .

نشست های غسل وحشتناک است ، واقعاً به شما می گویم فسادی را که دارند رایج می کنند تحت پوشش غسل هفتگی غیر قابل باور است ، مخصوصاً که این اواخر هم دیگر حفظ نیرو به هر قیمت بود ، مثلاً علناً بعضی از زن هایشان را سر رابطه جنسی گرفتند .

مثلاً یک صدیقه نامی بود که باید بچه های قرارگاه 14 بشناسندش چون در قرارگاه 14 بوده این را گرفتند ، مثلاً فهیمه با روزبه ، فهیمه و ژیلا با این روزبه هست که آهنگ می خواند اینها رابطه داشتند ، اسدالله مثنی با ژیلا رابطه داشت ، نفرات بودند ، قسم می خورند که ما دیدیم اینها را ، روزبه با فهیمه را دیدیم ، روزبه با ژیلا دیهیم را دیدیم ، یا اسدالله مثنی را با ژیلا.

وضع خیلی افتضاح شده بود ، در یک پروسه ای همه زن ها را از قرارگاه ها جمع می کردند ، البته بعد از دوران جنگ بود ، مدتی که من در آتش بار بودم یک بار هم نسرین همه را صدا کرد اشرف سر این بچه هایی که فرار کرده بودند ، بچه هایی که موفق شده بودند فرار کنند ، که خب فرار را بچه ها کردند و به سلامتی موفق شدند و آمدند به ایران ولی فحش و فحش کاری و بدبختی و پروژه خوانی هایش مال ما بود .

می گفتند فاکت های محفل را بخوانید که اینها رابطه غیر اخلاقی با هم داشتند ، خب می دانید که سازمان اولین کاری که می کند برای این که نفرات را در ذهن بچه ها خرد کند می گوید ، مثلاً تا یک هفته قبلش این نفر ، نفر ِ برتر عملیاتی بوده و به محض این که می رود می گویند که مورد اخلاقی داشته که البته دیگر این حناها رنگی ندارد ، خودشان هم خوب می دانند.

چون همین طور که ما آنجا بودیم به همه نفرات گفتند خوک ، بلا نسبت بچه ها که لایق و شایسته خودشان است ، می گفتند خوک های کثیفی که در تیپف هستند ، ما پیکان جنگ مان برگشته و الان مبارزه ما با اینهایی هست که اینجا هستند ، در تیپف هستند ، بعد گفتند حکم شان اعدام است و هر جا دیدید آنها را بکشید شان ، یعنی ما را .

خلاصه ، شب های جنگ شد و ما رفتیم پراکندگی و عبدالله پاکتچی حسابی گلاب زد توی یگان ، که جمع و جور کردن یگان یک مقدار مشکل بود ، مثلاً خیلی جالب بود FA می آمد پیش من و زیرآب M جدید را می زد ، M جدید می آمد زیرآب آن یکی K2 را می زد ، بعد من هم که از هیچ کدام شان خوشم نمی آمد ، من با یکی از یگان توپخانه بود به نام محمد رضا جعفری و اکبر صباحی بود که غالباً با اینها بودم ، که محمد جعفری M جدید است ، اینها بچه هایی بودند که ذوب آن دستگاه صد در صد نشده بودند و شاید بشود گفت که شصت درصد نگه داشته اند برای خودشان ، به خاطر همین ما با هم وجه مشترک داشتیم ، چون ادعای تشکیلات و از این چرت و پرت هایی که بقیه شان می گویند ، نداشتند و به خاطر همین من با آنها راحت بودم و صحبت می کردم.

در پراکندگی، زمین مقرمان را زدند ، به ستون زرهی هایمان را حمله کردند ، بعد یک هواپیما افتاد دنبال ام 113 ما ، یک 113 داشتیم ما که فابریک اسرائیلی بود و یک خمپاره 120 سلطان پشتش بود.هواپیما افتاد دنبال ما و سه تا موشک زد به پنجاه متری ما ،که ما از زرهی پریدیم بیرون که فرار کنیم دو تا موشک زد که موجش گرفت ما را پرت کرد داخل سیم خاردارها که پایم به سر سیم خاردار خورد و پاره شد .

جالب بود که من در سیم خاردارها گیر کردم ، این عبدالله پاکتچی داشت فرار می کرد ، گفتم عبدالله بیا من را نجات بده ، بیا به من کمک کن از توی سیم خاردار در بیایم ، گفت مگر نمی بینی حمله است ، خودت فرار کن ، فرار کن ، گفتم بابا لامذهب من داخل یک کوه سیم خاردار گیر کردم.

در منطقه پراکندگی دوم و بعد از حمله هوایی که به ما شد ، به صورت اتفاقی کوله عبدالله پاکتچی را نگاه کردم ، کنجکاو شدم ببینم در کیف یک FA چه می تواند باشد ، من پنج هزار دلار پول آنجا دیدم !

چون آدم شلخته ای بود در کلیت می گویم خیلی هپلی و شلخته و کثیف بود ، یعنی کافی بود مثلاً پوتینش را بگذاری پانصد متری هیچ حیوانی نزدیکش نمی شد ، وسایلش در آن سنگری که کنده بودیم به عنوان مخفیگاه ولو بود.

خیلی برایم جالب بود و بعد از این که برگشتیم اشرف در محفل هایی که با بچه ها داشتیم این را در آورده بودیم که سازمان پول داده بود به کادرهای بالای سازمان یعنی FA به بالا و خط شان هم این بود که آنها باید حفظ شود و گفته بودند که اگر شلوغ شد ، این پنچ هزار دلار را داشته باشید و خودتان را برسانید مرز اردن یا رابط هایی که معرفی کرده بودند در مناطق مختلف از عراقی هایی که به آنها کمک کنند ، می آیند این کار را می کنند که بتوانند خارج بشوند ، بقیه هر کس که مرد ، مرد تمام ، اصلاً هیچ کاری نداشتند ، این خط واقعی شان بود .

تازه از این طریق فقط بیست درصد سازمان حفظ می شد، چون فقط لایه های FA به بالا بود، بیست درصد می ماندند و هشتاد درصد از بین می رفتند ، اصلاً بریده بودند و می گفتند از لایه FA به بالا حفظ بشوند بقیه مردند ، مردند مهم نیست .

خودشان هم می دانستند که مگر در لایه های پایین چقدر آدم تشکیلاتی داشتند ، کل آنها را که جمع می کردیم صد نفر آدم تشکیلاتی به طور واقعی در لایه های پایین پیدا نمی کنی ، اینها بریده بودند ، نخاله ها می میرند و از بین می روند و کادرهاحفظ می شود و دو مرتبه کارش را شروع می کند ، به قول خودشان نیرو که ریخته .

خلاصه ما برگشتیم علوی ، علوی را هم که صفر صفر کرده بودند ، زده بودند فک علوی را آورده بودند پایین و هیچ چیز نبود ، ما بدبختها دوباره افتادیم در ساخت و ساز ، اینجا را درست کن ، لوله های آب ترکیده بود ، بعد لوله آب بیاور و لوله کشی کن ، در کارهای تأسیساتی بودیم ، یک عده هم می رفتند دزدی ، به قول خودشان می رفتند غنیمت جمع می کردند مثل تانک و این جور چیزها .

تا این که آمریکایی ها آمدند و شکر خدا گفتند که همه زرهی ها را جمع کنید و متمرکز کنید در قرارگاه ذاکری و بعد همه را گرفتند ، خیال مان را راحت کردند ، سلاح ها را هم که همانجا گرفتند و گفتند که به اشرف برگردید.

حالا حسابش را بکن که ما یک ماه بکوب ، بعضاً بیست و چهار ساعته ، از صبح آوار برداری و تعمیر و برق کشی و اینها که واقعاً مصیبت بود ، مثلاً آب نبود یک چاه آب بود که آبش گوگردی بود که اصلاً می ریختی روی بدنت و باد به بدنت می خورد مثل آدم برفی می شدی ، یعنی این قدر شوره می زد بدنت ، شرایط خیلی وحشتناک بود .

به هر حال گفتند برگردید اشرف ، ما هم برگشتیم اشرف و هر چه آشغال و غیره مانده بود برگرداندیم اشرف و بعد ما را به یک قسمتی بردند و گفتند اینجا قرارگاه جدیدتان است ، آنجا را هم شروع کردیم به ساخت و ساز .

در این موقعیت یک سری نشست ها شروع شده بود ، بعد یکسری نشست ها می گذاشتند ، نشست های منفعت ، که این میلیشیا دیگر خیلی وضعشان داغان شده بود ، محفل هایشان تا دینش رفته بود و ترکش هایش ما را می گرفت ، چون اینها محفل می زدند و بعد می گفتند که حتماً محفل در کل لایه ها هست ، واقعاً هم بود ، خودشان هم خوب می دانستند به خاطر همین انواع و اقسام نشست ها را می گذاشتند .

تا این که شد وقت دادن کارت هویت ،که آمدند گفتند بروید تأثیر گذار ( بر روی آمریکایی ها) باشید ، بعد رفتیم آنجا دیدیم که طرف اصلاً کسی را تحویل نمی گیرد ، یک عده به زور خودشان را تحمیل می کردند ، با یک یارو سروان یا درجه دار آمریکایی که صحبت کنند ، خلاصه از کارت هویت هم گذشت .

زرهی ها را هم که گرفته بودند و افتادیم به جان سوله های قطعات که قطعات را خرد می کردند و آلومینیوم هایش را می فروختند و بعد می رفتند در قسمت مهمات ها کمک می کردند به آمریکایی ها که مهمات ها مرمی ها و خرج هایش را در می آوردند و برنج هایش را جمع می کردند و می فروختند ، این از کارهایی بود که می کردند .

در قرارگاه دنبال لاستیک می گشتند و لاستیک جمع می کردند می بردند و می فروختند ، آهن آلات می فروختند و مثلاً می گفتند منبع درآمد ما این طوری است و خودمان باید تأمین کنیم ، بعد تولیدات داشتند ، دیگر از هر کانالی کاری می کردند .

یک سری ماشین آلات خریده بودند و یک شرکت های حمل و نقل زده بودند ، ماشین ها را اجاره می دادند به عراقی ها و مثلاً حقوق روزانه به آنها می دادند ، عراقی ها روی ماشین کار می کردند، بعد یکسری کارهای دلالی می کردند در مواد غذایی و بعد همکاری با آمریکایی ها که بتوانند یکسری خنزر پنزر بگیرند.

بعداز این وارد یکسری پروژه ها شدند ، پروژه دعوت از شیوخ و اینها ، مهمانی ها ، در مهمانی های شیوخ ،بعضاً در قرارگاه می دیدیم که نفر جدید آمده ، خیلی جالب است که می بینی مرز بسته است ، کنترلش دست آمریکایی ها است ولی نفر جدید آمده ، یا می بینی در قرارگاه یک نفر یک مرتبه غیبش می زند ، ولی سر از خارج در می آورد ، خب آمریکایی ها که نمی دانند ، آمریکایی ها شاخ در می آورند و می گویند این نفر کجا رفت .

اینها می آیند تحت پوشش مهمانی شیوخ تبادلات شان را انجام می دهند ، می آیند یکسری نفراتی را که می خواهند می آورند و یکسری نفراتی را که نمی خواهند خارج می کنند ، خیلی راحت ، اسمش شیوخ است .

مثلاً دو سه تا دختر در یکی از مهمانی های شیوخ که قرار بود در امجدیه ای بود درست کرده بودند که به قول خودشان که ما مشغول دوختن سقفش بودیم اینها ، دیدیم که این دختره قیافه اش به عرب ها نمی خورد ، با یک خانواده هم آمده بود به قول آنها شیوخ و اینها ، ما همین دختر را بعداً در گروه سرود دیدیم .

به یکی از بچه ها گفتم این همان دختره نیست که ما در فلان جا دیدیم ، در همان قسمت بازرسی خودروها ، گفت چرا همان دختر است .ما یکسری چیزها دیده بودیم و یکسری چیزها شنیده بودیم ، بعد در کمپ هم که آمدیم یکسری اطلاعات مان را را سر جمع کردیم و به این نتیجه رسیدیم که اینها چه کار می کنند ، از طریق همین شیوخ نقل و انتقالات شان را انجام می دهند .

بعد در همین دوران جنگ یکی از همین فرمانده های پذیرش به نام آیدین که از فرماندهان پذیرش بود و به یک روایتی می گویند نمی دانم دو میلیون دلار بوده ، بیست میلیون دلار بوده ، که این پول در ساکش یا چمدانش بوده و می رود به سمت مرز اردن که آنجا می گیرندش و پول ها را می گیرند و خودش فرار می کند .

خلاصه این قضایا گذشت ، تا این که یک دفعه شنیدیم که مریم رجوی را دولت فرانسه دستگیر کرده ، بعد ملت همه واو شدند، این که اینجا بود ، می گفتند اگر مریم اینجاست ، پس آنجا چه کار می کند؟ همه صدایشان در آمده بود ، حالا آن هم به چه صفت ، می گفتند تا دیروز می گفتند مریم در اشرف است پس چرا سر از فرانسه در آورد ؟ تازه آن هم از زندان ! خلاصه چند طیف شدند ، یک عده تکه می انداختند که آره رئیس جمهورتان هم که فرار کرد ، اینها بچه هایی بودند که جدید آورده بودند.

ما هم اصلاً عین خیالمان هم نبود ، یک عده هم درخواست خود سوزی کردند ، یک عده درخواست های عجیب و غریب کردند و هر کسی متناسب با سطح لایه خودش عکس العمل نشان می داد .

بعد این قضیه گذشت و یک مراسمی تشکیل دادند در یکی از این خیابان ها که مثلاً به منزله اعتراض به دولت فرانسه بود و بعد تحصن کردند و فیلمبردارهای خارجی آمده بودند و فیلمبرداری می کردند همانجا ، مصاحبه می کردند با یکسری از آنها که فرانسوی بلد بودند ، بعد از یکسری شخصیت ها و وکلا دعوت کردند ، همین جور به ترتیب شروع کردند.

بعد از این که مریم رجوی را آزاد کردند در سالن اجتماعات همه را جمع کردند و جشن گرفتند و زهره اخیانی آمد گفت که هفت روز و هفت شب باید جشن باشد که عملاً همان روز و روز بعدش بود و خر حمالی هایش مال ما بود ، از آماده سازی ها و چیدن صندلی ها و آماده کردن سن و بسته بندی مواد غذایی و اینها مال ما بود بعدش هم جارو زدن و تمیز کردن و دوباره جمع آوری هم باز مال ما بود .

بعد یکسری کلاس ها گذاشتند ، کلاس لودر و کمر شکن و تعمیرات آیفا و رانندگی و تعمیرات جیپ ، که من در کلاس های تعمیرات جیپ لندکروز شرکت کردم .


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31