شهید رجبعلی حبیبزاده 1315 در شیراز متولد شد. پدرش کورهپز و مادرش خانهدار بود. قبل از انقلاب کارگاه ریختهگری داشت. از وضع مالی خوبی برخوردار بود و سه بار ازدواج کرد که حاصل این ازدواجها ده فرزند بود. بعد از انقلاب به عضویت کمیته درآمد و بمدت دو سال محافظ شهید دستغیب بود.
سرانجام در 20آذر1360در حادثه انفجاری که توسط گروهک منافقین در نماز جمعه شیراز موجب شهادت آیت الله دستغیب و یازده تن از یارانش بود به شهادت میرسد. پیکر ایشان در گلزار شهدای دالرحمه شیراز به خاک سپرده شد.
سرگذشتپژوهی تیم بنیاد هابیلیان (خانواده 17000شهید ترور) با فرزند شهید حبیبزاده:
پس از هماهنگی های لازم مصاحبه در دفتر بنیاد هابیلیان انجام شد.
قبل از شروع مصاحبه آقای حبیب زاده گفتند: بدلیل بیتوجهیهایی که نسبت به شهدای 20آذر1360 شده است، امروز تمایلی به آمدن نداشتم. ظهر در حال استراحت بودم که بعد از ده سال خواب پدرم را دیدم از اتفاقاتی که پیش آمده بود گله میکردم و پدرم در حالی که سکوت کرده بودند چند بار روی شانههایم زد و از خواب بیدار شدم. با این خواب حس کردم که پدرم دنبالم آمده است که امروز بیایم و از ایشان بگویم.
پدرم فرزند چهارم خانوادهای نه نفره بود که پدرش کوره پز و مادرش خانه دار بود. مدرسه نرفته بود و بیسواد بود. قبل از انقلاب منقل ساز بود، کارگاه ریختهگری داشت. در محله دباغی در مسجدالرضا (منزل پدربزرگمان) اذان گوی مسجد بود.
رضایت خدا
روزی که بنیاد شهید گفته بود باید انحصار وراثت انجام دهید، گفتم: خود شهید این کار را انجام داده است. همیشه میگفت باید کاری کنیم که خدا راضی باشد.
موذن امام رضا(ع)
از امام رضا(علیهالسلام) خواسته بود اگر پسردار شود در حرم اذان بگوید. فرزند اولش دختر بود، هنگامی که آقا مجید به دنیا آمد به خادمهای امام رضا(علیهالسلام) گفته بود نذر کردم در حرم اذان بگویم، خادمها اذان گفتنش را که شنیدند اجازه دادند اذان مغرب را بگوید.
توسل به حضرت ابوالفضل(علیهالسلام)
پدرم میگفت: «هنگامی که بچه بودم در بازار آهنگری با داییام کار میکردم. آهنگری که میکردم، پتکی به آهن زدم و تراشة آهن وارد چشم چپم شد، گفته بودند بیناییت را برای همیشه از دست میدهی، خیلی گریه کردم و به حضرت ابوالفضل(علیهالسلام) توسل کردم و بینایی چشمم برگشت.» همیشه هر اتفاقی که میافتاد به حضرت ابوالفضل توسل میکرد و میگفت کمکم میکند.
من 6 ساله بودم که یکی از همسایهها بچهاش را روی دست گرفته بود و با نگرانی و اضطراب به منزل ما آمد و گفت: رجبعلی تو که میگویی من هروقت به حضرت ابوالفضل توسل میکنم کمکم میکند، بچهام را کمک کن. بچهاش در حوض خانهشان افتاده بود و خفه شده بود. پدرم گفت: «بچهات مرده، چطور کمک کنم؟»
با همان حال بچه را در آغوش گرفت و چندبار حضرت ابوالفضل را صدا میزد که بچه به هوش آمد.
ازخدا بخواهید
همیشه میگفت: «باید اینقدر از خدا بخواهی که بتوانی به دیگران کمک کنی.» همینطور هم بود، وضع مالی خوبی داشتیم پدرم همیشه به افرادی که از لحاظ مالی ضعیف بودند، کمک میکرد.
از صفتهای بارز پدرم صداقتش بود. بزرگ فامیل بود و با ابهتی که داشت کسی روی حرفش، حرف نمیزد.
ارادت به شهید آیت الله دستغیب
به محض اینکه انقلاب پیروز شد به صورت خودجوش خودش را کرد سرباز امام خمینی و وارد کمیته شد تا اینکه کمیته منحل شد و همه وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شدند. پدرم محافظ شهید دستغیب، نماینده امام خمینی در استان فارس بود و پاسدار رسمی نبود، نیروی مردمی هم نبود، سرباز تکی بود به نام «سرباز امام خمینی.»
با اینکه شغل پردرآمدی داشت ولی آن را کنار گذاشت و محافظ شهید آیت الله دستغیب شد.
تقریبا دو سال همراه شهید دستغیب بود. اوایل بصورت افتخاری محافظ ایشان بود ولی بعد از دیدار با امام خمینی، از طرف امام برای پدرم ماهیانه حقوقی مقرر کردند.
پدرم نسبت به شهید دستغیب خیلی ارادت داشت. همه ما شش تا برادر را لباس نظامی پوشانده بود و به نماز جمعه برد و به آیت الله دستغیب گفت: «همه اینها را میخواهم پاسدار خودت کنم.» ما هم ردیف کنار پدر ایستاده بودیم، شور و اشتیاق را میشد از چشم هایش دید.
شهادت
صبح روز جمعه 20آذر1360 بود که حدود ساعت ده پدر را با موتور به حرم مطهر شاهچراغ(علیهالسلام) رساندم. همیشه درِ منزل شهید دستغیب پیاده میشد که ظهر به همراه ایشان به نماز جمعه برود. آن روز درِ حرم شاهچراغ(علیهالسلام) پیاده شد و به من گفت: برو من هم به منزل برگشتم.
آن موقع منزل ما در محله دباغی، احمدینو (محلهای در جنوب شهر) بود، داشتم سر برادرم را اصلاح میکردم. همسایه مان که به نمازجمعه رفته بود به منزل ما آمد و گفت: شهید دستغیب ترور شده است. به همراه خواهرم به منزل شهید دستغیب (واقع در گود عربان) رفتیم اما راه را بسته بودند و گفتند همه جنازهها را به بیمارستان نمازی بردهاند.
به بیمارستان رفتیم، اکثر شهدا سوخته بودند. دکتر گفت: زمانی که پدرت به بیمارستان منتقل شد زنده بود اما به دلیل خون ریزی شدید به شهادت میرسد.
همیشه عادت داشت که قرآن کوچکی به همراه آیتالکرسی در یک پارچه سبز میپیچاند و به دور گردنش میبست. شهید که شد آن پارچه سبز را به دور شکمش که پاره شده بود بستم.
عامل ترور
عامل ترور، دختری 19 ساله به نام گوهر ادبآواز از گروهک منافقین بود که با بستن چند کیلو مواد منفجره TNT خود را به شکل خانمی باردار درآورده بود که وقتی به بهانه سوال پرسیدن از شهید دستغیب، محافظین مانع جلو رفتن وی میشوند، با اصرار به اینکه نامهای دارم که شخصا باید به آقا برسانم خود را به شهید دستغیب میرساند و با منفجر کردن مواد منفجرهای که به شکم خود بسته بود، شهید دستغیب و 12 تن از همراهان وی را به شهادت میرساند. شدت انفجار به حدی بود که بسیاری از پیکرها قابل شناسایی نبودند. دیوارها و کف کوچه و درب منازل غرق خون بودند و هر تکه از اجساد مطهر شهدا گوشهای افتاده یا به دیواری چسبیده بودند. در هر قدم پارهای از تن یک شهید سوخته و تکه تکه بود که کار شناسایی را با مشکل مواجه کرده بود.
شهادت شهید آیت الله دستغیب و همراهانش شیراز را عزادار کرد که بزرگترین تشییع جنازه در آن زمان بود. ما اصلا دستمان به تابوت پدر نرسید، خیلی مراسم تشییع با شکوه برگزار شد.
بعد از این همه سال هنوز هم وقتی مشکلی برایم پیش میآید با عکسش صحبت میکنم و با تمام وجود حس میکنم که صدایم را میشنود و مشکلام را حل میکند.
توقع داریم هرگاه نامی از شهید دستغیب برده میشود از همراهان ایشان هم یاد شود اما متاسفانه راجع به آنها هیچ صحبتی نمیشود.