فعالیتهای حزب کارگران کردستان ترکیه که با هدف تأسیس کردستان بزرگ همواره مبارزاتی طولانی با دولت ترکیه داشت با دستگیری عبدالله اوجالان، رهبر آن حزب در سال 1377، به نظر میرسید به پایان رسیده باشد. اما گویی با دستگیری اوجالان، تلاشها جهت تأسیس کردستان بزرگ به انتها نرسید، چرا که 5 سال بعد در سال 1382، کنگره خلق کردستان با تشکیل شاخههای شمالی (ترکیه و ارمنستان)، جنوبی (عراق)، شرقی (ایران) و غربی (سوریه) مرحله جدیدی از فعالیتهای خود را آغاز کرد. محدوده فعالیت شاخه شرقی حزب کارگران کردستان ترکیه (پژاک) در آذربایجانغربی، ایلام، کردستان و کرمانشاه اعلام شد. عملکرد پژاک طی سالیان گذشته نشان از دشمنی این گروهک با دین مبین اسلام و ارزشهای مردمسالاری در اجتماع دارد. اقدامات تروریستی این گروهک در کردستان موجب به شهادت رسیدن مردم بیگناه ایران شد از جمله این افراد شهید بهمن رحیمی که در شهر خود به شغل آرایشگری مشغول بود و بیگناه به شهادت رسید.
شهید بهمن رحیمی در سال1342 در روستای درود مریوان متولد شد. پدرش کشاورزی و دام داری میکرد و مادرش خانه دار بود. او در خانوادهای مذهبی رشد یافت. در همان دوران کودکی کنار پدرش در امور کشاورزی و دامداری کمک میکرد. وی به دلیل دشواری مسیر راه برای رفتن به مدرسه از ادامه تحصیل بازماند. در همین ایام در کلاسهای آموزش قرآن روستا شرکت کرد. در 20 سالگی ازدواج کرد که حاصل این ازدواج 1 فرزند دختر و 1 فرزند پسر است. وی سرانجام در سال 1386 در درگیری میان پلیس و گروهک پژاک بر اثر انفجار نارنجک به شهادت رسید.
مصاحبه با دختر شهید بهمن رحیمی:
«پدرم در دوران جنگ تحمیلی در جبهههای کردستان حضور فعالی داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به خدمت مقدس سربازی رفت و بعد از اتمام سربازی در مغازه آرایشگری مشغول به کار شد. او با توجه به تجربهای که در این حرفه بدست آورد توانست در مدت اندکی مغازه مستقلی دایر کند و در کمترین زمان به عنوان آرایشگر سرشناس و منصف شهر شناخته شد. پدر سال 1367 با مادرم ازدواج کرد. مادرم از همسایههای منزل پدربزرگم بود. مراسم ازدواجشان بسیار ساده برگزار شد.
پدرم مردی مهربان بود و همیشه دست خیر برای کمک به مردم داشت؛ حتی اگر خودش از لحاظ مالی در شرایط مناسبی نبود به بقیه کمک میکرد. اگر بین کسی اختلافی پیش میآمد پدرم با صبر و بردباری به صحبتهایشان گوش میداد و تمام تلاشش را میکرد که مشکلشان را رفع کند.
به نماز اول وقت بسیار اهمیت میداد و سعی میکرد که نمازش را در مسجد بخواند و هیچگاه نماز جمعهاش ترک نشد.
نصیحت همیشهاش به ما نماز خواندن سروقت بود و دیگری در اولویت قرار دادن درس در زندگیمان. پدرم به ما میگفت در هر کاری که وارد شدید سعی کنید بهترین باشید.
نسبت به تربیت ما خیلی دقیق بود. با تنبیه فیزیکی مخالف بود و معتقد بود مشکلات را با صحبت کردن میشود برطرف کرد. نسبت به مسئله حلال و حرام دقت داشت و همیشه به ما تذکر میداد.
هر فرصتی پیدا میکرد به مسجد میرفت پای منبر علما مینشست. مسائل روز و سیاست را دنبال میکرد و در موردش بحث و گفتوگو میکرد.
طبق معمول برای اقامه نماز مغرب به مسجد رفته بود. بعد از نماز صدای درگیری و دعوا بلند شد. پدرم که از مسجد خارج شده بود متوجه ماجرا شد. درهمین زمان یکی از عوامل پژاک توسط نیروی انتظامی دستگیر شد و یکی فرار کرد. فردی که فرار کرده بود نارنجکی سمت نیروها پرت کرد که نیروی خودیشان را نابود کند؛ اما بر اثر انفجار آن پدرم به شهادت رسید.
سال1386 بود که من دانشجوی ترم اول دانشگاه خوی بودم. زمان امتحاناتم بود. خانوادهام زنگ زدند که مادر بزرگ مریض است و حالش خوب نیست. من هم برای دیدن ایشان عازم شهرمان شدم؛ اما وقتی به خانه رسیدم دیدم خیلی شلوغ است. آنجا آرام آرام گفتند پدرم شهید شده است.
سران این گروهک باید در دادگاه الهی پاسخگوی جنایاتشان باشند. چرا باید خون یک عده انسان بیگناه ریخته شود؟