شهید طهماسب هادیزاده 1مهر1338 در روستای علاءالدین از توابع شهرستان جیرفت، در خانوادهای سادهزیست و مذهبی متولد شد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. آنها چهار برادر و چهار خواهر بودند. طهماسب به دلیل مشکلات مالی خانوادهاش درس نخواند و از کودکی به کشاورزی مشغول شد.
وی در آبانماه 1359 ازدواج کرد و ثمره ازدواجش یک فرزند دختر است. او در سال 1361 به عنوان سرباز ارتش عازم جبهه کردستان شد. سرانجام طهماسب هادیزاده 30دی1361 در درگیری با گروهک تروریستی کومله در سقز به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با همسر شهید طهماسب هادیزاده(مریم طارمی):
«از بنیاد شهید به خانه پدرشوهرم آمده بودند و خبر شهادت طهماسب را به آنها دادند. من بیاطلاع بودم. وقتی جنازهاش را آوردند، متوجه شدم او به شهادت رسیده است. شوکه شده بودم، آن روز تلخترین روز زندگی من بود. در درگیری با گروهک تروریستی کومله از ناحیه سر مجروح شد و به شهادت رسید.
در آخرین دیدارمان خبر شهادتش را داد؛ ولی من جدی نگرفتم. آخرین مرخصی که آمد، دخترمان را در آغوش گرفت، او را بوسید و شروع به صحبت با او کرد. وقتی به صحبتهایش دقت کردم، شنیدم به دختر یک سالهمان میگفت: «بابا این آخرین دیدار ما است. من 45روز دیگر شهید میشوم.» از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدم، گفتم: «چرا این حرف را میزنی؟» خندید و گفت: «شوخی کردم.»
دقیقا 45روز بعد شهید شد.
ما در روستای علاءالدین زندگی میکردیم. برادر بزرگ طهماسب داماد خانواده ما بود و خانوادههایمان با یکدیگر رفتوآمد داشتند. این رفتوآمدها باعث آشنایی ما شد و طهماسب با خانوادهاش به خواستگاری من آمدند. او خانوادهدوست و خوشاخلاق بود، من هم جواب مثبت دادم. آن زمان من 12سال داشتم و او 18ساله بود.
مراسم ازدواجمان، آبان 1359 بسیار ساده در روستا برگزار شد. پدرشوهرم یک اتاق به ما داد و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. طهماسب در کنار کشاورزی، برقکاری ساختمان هم میکرد. وضع زندگیمان خوب بود. من سنم خیلی کم بود و چیز زیادی از خانهداری نمیدانستم؛ اما همیشه طهماسب در کارهای خانه و آشپزی کمکم میکرد.
تیرماه 1360 فرزندمان به دنیا آمد. دخترمان شیرخواره بود که همسرم به خدمت سربازی رفت. دوره آموزشی را در اصفهان گذراند و برای انجام خدمتش عازم سقز شد. نه ماه در سقز خدمت کرد و در این مدت هر 45روز یکبار به مرخصی میآمد. از شرایط سقز با من صحبت نمیکرد؛ اما به دوستانش گفته بود که چقدر شرایط آنجا سخت است.
چهل روز بعد از شهادت:
چهل روز از شهادت همسرم گذشته بود که دخترم بیمار شد و او را به بیمارستان بردم. دکتر گفت که بچه تا چند ساعت دیگر فوت میکند و به همین دلیل بیمارستان او را پذیرش نمیکرد. با اصرار من و خانواده، بچه را بستری کردیم. چهار صبح بود که خوابم برد و خواب طهماسب را دیدم. کنار تخت دخترمان بود. سرم او را بست و به من گفت: «نگران نباش! دخترمان خوب میشود.»
بیدار شدم و بالای سر دخترم رفتم. تب او قطع شده بود. وقی دکتر را خبر کردم، باورش نمیشد. میگفت: «معجزه شده است.»
طهماسب در تمام مشکلات زندگی گره از کارم باز کرد و من حضورش را حس میکنم. مدعیان حقوقبشر چه جوابی برای خانواده شهدا دارند؟»