تمام خوبی هایش را غریبانه با خودش برد

Shateris Familyسردار شهید حسن شاطری از یادگاران دوران دفاع مقدس و از فرماندهان یگان مهندسی در جبهه های شمال غرب و جنوب بود. در سنین نوجوانی و جوانی حضوری فعال در صحنه های مختلف داشت و از همان روزهای آغازین جنگ تحمیلی در جبهه های دفاع از اسلام و انقلاب حضور یافت. اگر به سال ۱۳۶۰ بازگردیم «سردشت» حضورش را شهادت خواهد داد. در آن زمان رژیم صدام تازه شروع به بمباران و توپ باران سردشت کرده بود. شهید شاطری در آن دوران مسئول تدارکات سپاه سردشت بود. با این حال فعالیت های این شهید به تامین و تدارکات محدود نشد و از همان ابتدا وجه فرهنگی و معنوی او دارای برجستگی خاصی بود. در آن ایام به ریاست ستاد سپاه سردشت منصوب شد. تواضع، خضوغ، جدیت در کار و عشقش به مردم منطقه مثال زدنی بود. برجستگی های اخلاقی اش قدرت نفوذ فوق العاده ای به ایشان داده بود. وی مدتی معاونت مهندسی رزمی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) و سپس تیپ مهندسی صاحب الزمان(عج) را به عهده داشت و تلاشهای فراوانی برای اجرای پروژه های عمرانی مختلفی از جمله جاده های سردشت نمود.

بعد از دوران دفاع مقدس به علت تجربیات خدماتی و مدیریتی که داشت در مناطق دیگر خدمات وسیع تری به نظام جمهوری اسلامی عرضه کرد. مدتی نیز جهت اجرای کارهای عمرانی و خدماتی و کمک به سازندگی افغانستان، همراه رهبر بیداری این کشور «شهید احمد شاه مسعود» به فعالیت پرداخت.

بعد از جنگ ۳۳ روزه رژیم صهیونیستی علیه لبنان در سال ۲۰۰۶ میلادی به عنوان رئیس ستاد بازسازی ایران در لبنان عازم این کشور شد و نقش مهمی در بازسازی روستاها و مناطق جنوب این کشور ایفا کرد.

این شهید که ذره ای انتظارات، تعلقات و دلبستگی های مادی در وجودش نبود سرانجام روز سه شنبه مورخ 25 بهمن 1391 در راه بازگشت از دمشق به بیروت توسط عناصر مسلح و مزدوران سرسپرده رژیم غاصب صهیونیستی به شهادت رسید.

حاشیه نگاری تیم سرگذشت پژوهی بنیاد هابیلیان از دیدار با خانواده شهید شاطری:

اولین بار که تصویرش در نمایشگر تلویزیون نقش بست و در کنار اسمش عبارت زیبای «شهید» همراه شد ــ با اینکه ذره ای نمی شناختمش ـ تنها چیزی که از او در ذهنم نقش بست «اخلاص» بود. حال که بیشتر راجع به او می دانم، علاوه بر اخلاص و معنویتش، می دانم که دریای زندگی اش همیشه مواج و خروشان بوده، آنقدر که نمی دانم از کدامش بگویم اما روزی موج خروشان به ساحل آرامش رسید و شد «شهید»...

شخصیت والای او در میان هیاهوی شهادتش گم شد. لبنان «حُسام خوشنویس» را خوب می شناسد اما اینجا، در ایران کمتر کسی است که بداند او کیست، چرا به لبنان رفت و اصلا چرا لبنانی ها صدایش می زدند «مهندس حُسام». اینجاست که مظلومیت معنا می گیرد. اصلا انگار قرار است «حسن» ها همیشه مظلوم و گمنام باشند!

Shateris Wifeبا فاطمه؛ دختر شهید تلفنی صحبت کردیم و روزی برای دیدارمان معین شد. چون منزلشان کمی دور بود، قبلا بابت اینکه ممکن است کمی دیرتر از موعد مقرر برسیم عذر خواهی کرده بودیم اما خوشبختانه سروقت رسیدیم و همین کمی تعجب برانگیز شده بود!

همسر شهید شاطری آنقدر گرم و صمیمی پذیرایمان شد که برای لحظه ای یادمان رفت که برای چه کاری آمده ایم. انگار که به مهمانی نزدیک ترین آشنایت رفته باشی. بعد از دقایقی فاطمه هم به جمعمان می پیوندد. برخورد او هم به گونه ایست که انگار دوست چندین ساله ام را بعد از مدت ها دیده ام! از این خانواده هر چه بگویی کم است. بعد از اصرار ما حاج خانوم که به رسم مهمان نوازی، دل از آشپزخانه نمی کَند، آمد و کنارمان نشست.

مانده بودیم از کجای این زندگی شروع کنیم که به پیشنهاد بچه ها ترجیح دادیم برگردیم به 32 سال پیش! حاج خانوم بعد از کمی احوالپرسی و اینکه می خواست از ما و از کارمان بیشتر بداند، صحبت را آغاز کرد:

« قبل از ازدواج  آشنایی دوری با هم داشتیم. من 15 سالم بود و ایشون 20 ساله. به واسطه همین نیمه آشنایی، قبل از اینکه جواب آخر رو بدیم خواستن تا تو خونه مادرشون ملاقاتی داشته باشیم. یه صحبتایی کردن مثل اتمام حجت که من عضو سپاهم، تو منطقه ام، شرایط جنگ معلوم نیست، هر لحظه ممکنه من اسیر، مجروح یا شهید بشم. اگه این شرایط رو می پذیرید که بریم زندگی کنیم اگرم نه که هر کی بره سراغ کار خودش! منم خب اون زمان بسیجی بودم. این عقیده و تفکر رو دوست داشتم. با اینکه یه دونه دختر خانواده بودم، قبول کردم. پدرمم فوت کرده بودن و مادرم فقط منو داشتن. مقدمات ازدواج 2 هفته طول کشید و با یک مراسم ساده، ازدواج کردیم. بعد مراسم رفتیم خونه مادرشوهرم، حسن آقا هم بعد از سه-چهار روز برگشت منطقه سردشت.

خیلی عاطفی و مهربون بود. به خاطر همین خواست منم باهاش برم منطقه. پدرش خیلی مخالفت می کرد که این دختر رو از مادرش جدا نکن، اونجا خطرناکه. اما خب باهاشون صحبت کرد و رضایتشون رو جلب کرد و گفت سعی می کنم زود به زود بیارمش. این اولین سفر ما با هم بود. با یه اثاثیه ساده رفتیم سردشت. حدود دو سال اونجا بودیم تا

اینکه من به خاطر بارداری مجبور شدم برگردم پیش خانواده. وقتی که پسر اولم به دنیا اومد تازه بعد 25 روز تونست بیاد و پسرشو ببینه. بعد از اون جاهای مختلف دیگه ای رفتیم مثل ارومیه، اصفهان و سمنان که آخرین سفرمون هم همین لبنان بود.»

اسم لبنان که آمد صورتش گل انداخت ولی هر طور بود بغضش را فرو خورد. دخترش فاطمه از لبنان برایمان گفت: «بابا بعد از جنگ 33 روزه مسئول ستاد بازسازی لبنان شد. کارهای زیادی انجام داد و ایده های جالبی در ذهن داشت. مثلا همین پارکی که ساختن (پارک ایرانیان - نقطه صفر مرزی لبنان و فلسطین اشغالی) و مسجدی که در آن تداعی گر بیت المقدس است، خاری شد بر چشم دشمنان. کار جالب دیگه ای که کردن توی نوار مرزی چراغهایی برای روشنائی کاشتند که با توربین های بادی کار می کرد. آخه شب های اونجا خیلی تاریک بود و هیچ روشنائی هم وجود نداشت. با این کار مرز لبنان با فلسطین اشغالی روشن شده بود و مزدوران دشمن نمی تونستند به راحتی از مرز عبور کنن.

Shateris Daughterما حدودا سه سال لبنان بودیم اما خب به دلایلی برگشتیم ایران. سال های دوری از بابا خیلی سخت می گذشت. هر وقت که ایشون به من زنگ می زدند محال بود که من گله نکنم. بار آخری که با بابا صحبت کردم دیگه گله گذاریم با گریه بود. می گفتم: بابا! داشتنت برام شده حسرت. میخوام دست بذارم تو دستت با هم بریم بیرون! بابا مثل همیشه پشت گوشی فقط سکوت کرده بود. بعد از اینکه حرفای من تموم شد، گفت: «خودتو بذار جای خانواده شهدا، جای بچه های شهدا، اونا چیکار می کنن؟!» گفتم: «بابا من نمی تونم. شما داری نفس می کشی، من صداتو می شنوم. گفتن: «مگه غیر اینه که شهدا زنده ان و حضور دارن؟» دیگه نتونستم چیزی بگم.

بعدها دوستشون گفت بعد از صحبت اون روزش با شما کلی گریه کرد و گفت: «من شرمنده خانواده ام هستم.» خدا عنایت کرد و پدرم محرم پارسال اومد تهران و این آخرین دیدارمون بود.»

صورتش سرخ می شود و لحظه ای مکث می کند. چشمانش برقی می زند و ادامه می دهد: «خیلی خوش گذشت اما حیف که خیلی کم بود. دو ماه بعد از این ماجرا بود که بابا رو شهید کردن و من برای همیشه از دیدنش محروم شدم. بابا به چیزی که حقش بود و دلش می خواست، رسید!»

حاج آقا پناهیان که چند سالی از نزدیک با این شهید آشنایی داشت و پرکاری و اخلاص و تواضعش را به چشم دیده بود، در مراسم تشییع پیکرش گفت: «خدایا تو شاهد باش شهید ما به دست اشقی الاشقیا کشته شد. این مرگ نصیب هر کسی نمیشه. همه یه روزی می میریم اما مهم اینه که به دست چه کسی کشته می شویم. شهید شاطری آدم عمل و اخلاص بود. من لبنان که می رفتم به عشق دیدن ایشون بود. نوش جانش که همه خوبی هایش را غریبانه با خودش برد.»


مطالب پربازدید سایت

واکنش نمایندگی ایران در سازمان ملل متحد

روش کار گروهک تروریستی منافقین گزارش‌های ساختگی است

روزنامه وطن امروز

منافقین فرقه نتانیاهو

گفت‌و‌گو با همسر شهید خیراله صمدی از شهدای جبهه مقاومت

برای او شهادت خاتمه پاسداری از اسلام و انقلاب بود

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان