در زمان حیات شهید هاشمینژاد حضور نداشتم؛ اما خاطراتی از ایشان شنیدم. پدرم میگفت: «شهید هاشمینژاد را در خانه آقاجان صدا میزدیم.» من نیز به رسم خانوادگی ایشان را آقاجان میخوانم.
بدترین تصویری که از ایشان دیدم، عکس شهادتشان بود. هیچوقت نتوانستم بیش از دو ثانیه به عکس نگاه کنم. ترور ایشان از نوع انتحاری بود. جلوی دفتر حزب جمهوری یکی از اعضای منافقین او را از پشت بغل کرد و نارنجک را به شکم آقاجان فشرد. گویا بازرسیهای آنجا بسیار دقیق بوده است که عامل انتحاری مجبور شده صبر کند تا شهید هاشمینژاد از دفتر بیرون بیاید و بعد عملیاتش را آغاز کند. در یکی از خاطراتی که از ایشان شنیدم، متوجه شدم این سختگیریها در بازرسی دفتر حزب از اصرارهای خود شهید هاشمینژاد بوده است؛ تا جایی که به فرد بازرس گفته بودند: «همه افراد را بازرسی کنید؛ حتی خود من را.»
پدرم کیف کوچکی داشت که معمولا مدارک خود را نظیر شناسنامه و... آنجا نگه میداشت. فقط هم مدارک نبود؛ بعضی از نوشتههای قدیمی و نقاشیهای دوران کودکی خود من را نیز آنجا میگذاشت تا بهعنوان یادگار بمانند. من گاهی سروقت این کیف میرفتم. یکبار که کاغذهای کیف را زیر و رو میکردم، تعدادی عکس سه در چهار از پسری نوجوان دیدم که نشناختم. وقتی از پدر سوال کردم، گفت: «او کسی است که آقاجان را ترور کرده.» آن عکس شهادت از آقاجان و این عکسهای سه در چهار از یک نوجوانی که فهمیدم تنها 17 سال داشته، برایم این سوال را ایجاد کرد که او چه میدانسته از شهید هاشمینژاد که حاضر شده در عملیاتی انتحاری او را ترور کند و جان خودش را نیز از دست بدهد. آنجا شاید اولین بار بود که اسم منافقین را میشنیدم و یکی از اعضای آن را دیدم.
پدرم، پسر ارشد خانواده است و زمانی که آقاجان شهید شدند، او 17 سال داشت. برایم تعریف کرده است که وقتی خبر شهادت را شنیدم و به خانه آمدم، مادرم را آرام کردم و دیگر نتوانستم گریه کنم. فقط از شدت بغضی که داشتم، گلویم باد کرده بود. او در برخی از سخنرانیهایی که شهید هاشمینژاد داشتند، همراهشان بود. حضور در فضاهایی که آقاجان سخنرانی میکرد و شنیدن صحبتهایشان از کودکی برایش جذاب بوده است. یکبار برایم تعریف کرد که فردی از اهالی یکی از روستاهای خراسان به سراغ آقاجان آمد و از ایشان درخواست کرد که به روستایشان بروند و با یکی از علمای آنجا مباحثه کنند. گویا تفکرش انحرافاتی داشته و کمکم به اهالی روستا سرایت کرده بود. آن شخص میگفت: «هر کس با او بحث میکند، در آخر نتیجهای حاصل نمیشود.» آقاجان در جادههای خاکی آن زمان عازم روستا شدند و در کمتر ساعتی آن شخص را در مناظره و گفتوگو قانع کردند.
در دیگر خاطرهای، شنیدم زمانی هم که منافقین تغییر گرایش دادند، شهید هاشمینژاد بارها با برخی از اعضای سازمان در مساجد و هستههای این گروهک بحث و گفتگو کرد؛ البته عده زیادی هم آن زمان از سازمان جدا شدند.
همه کتابهای آقاجان را نخواندم؛ اما دو چیزی که از نوشتارهای ایشان فهمیدم این است که مسائل جوانان و نگاه واقعیتگرایانه و ریشهای به موضوعات از دغدغههای ایشان بوده است. این دو مورد در کتابهای مناظره دکتر و پیر و درسی که حسین به انسانها آموخت مشهود است.
من شهید هاشمینژاد را انسان اهل تفکر و گفتوگو و صاحب اندیشه شناختم. خیلی دوست داشتم در زمان حیات ایشان حضور داشتم؛ اما در چهارچوبهای فکری منافقین و مبارزات مسلحانه و تروریستی این سازمان، مجال این پیش نیامد.