روحانی شجاع و پرتكاپو شهید حجتالاسلاموالمسلمین سیدعبدالكریم هاشمینژاد از رهبران نهضت اسلامی در خطه خراسان و از پیشگامان آن در سراسر كشور به شمار میرفت. آثار كلامی و قلمی آن بزرگ، در زمره منابع پراكنده شدن اندیشه و انگیزه انقلابی در دوران اختناق به شمار میرفت و به رهروان این طریق روحیه ای مضاعف میبخشید. در سالروز شهادت آن بزرگ، با فرزندش سیدمحمدجواد هاشمینژاد-كه دبیرکلی بنیاد هابیلیان را نیز بر عهده دارد- گفتوشنودی ترتیب دادهایم كه نتیجه آن را پیش رو دارید. امید آنكه تاریخ پژوهان انقلاب و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
پدر؛ شهید نفاق
پدر شما یكی از قربانیان سلسله ترورهای منافقین بودند و احتمالاً همین فاجعه سبب شده شما همه توش و توان خود را صرف افشای جنایتهای آنان كنید. به عنوان دبیر كل بنیاد هابیلیان، در این زمینه چه اقداماتی را انجام دادهاید؟
با وجود این همه جرم و جنایت، اعضای گروهک منافقین بهراحتی در بعضی از كشورهای اروپایی و آمریكا مشغول فعالیت هستند و امكانات و رسانههای فراوانی را دراختیار دارند. سابقه نداشته هیچ گروهی تا این حد به ملت خود خیانت كرده و در عین حال تا این میزان از حمایت غرب برخوردار بوده باشد! آمار شهدای ترور در ایران 17 هزار نفر است كه 12 هزار نفر از آنان به دست منافقین به شهادت رسیدهاند. بنیاد هابیلیان تلاش كرده با گردآوری اسناد و طومارهایی در زمینه این جنایتها و ارائه آنها به سازمانهای بینالمللی، این مجامع را برای محاكمه اعضای این گروهک تروریستی و تحدید فعالیتهایشان توجیه كند.
هنگامی كه پدرتان شهید شدند، شما چند سال داشتید و چه خاطراتی را از آن روزها به یاد میآورید؟
من آن موقع 17 سال داشتم. چیزی كه از پدر به یاد میآورم این است كه هیچیك از لحظات زندگی پدرم به خودشان تعلق نداشت. ایشان همواره به ما گوشزد میكردند كه كارهای زمین مانده، فراوان و فرصت بسیار اندك است و لذا باید از لحظهبهلحظه زندگی به بهترین نحو استفاده كرد.
کلاس در خانه
آیا ایشان در امور عبادی سختگیری میكردند؟ هیچ وقت پیش میآمد بچهها را طرف مشورت قرار دهند؟
پدرم اهل امر و نهی صریح نبود، ولی به گونهای برنامهریزی و رفتار میكردند كه ما به شكلی طبیعی به سمت و سوی خاصی هدایت میشدیم و خودمان برخی محدودیتها و قید و بندها را میپذیرفتیم. ایشان بارها تصمیم گرفتند كه در محیط خانه جلساتی را به شكل منظم با اعضای خانواده داشته باشند، ولی به دلیل مشغلههای زیادی كه داشتند، معمولاً بعد از چند جلسه، نظم این جلسات به هم میخورد! با تمام این محذورات، ایشان در هر فرصتی تلاش میكردند مطلبی را به ما یاد بدهند. وقتی به سنی میرسیدیم كه توان انجام تكالیف شرعی را پیدا میكردیم، قرائت صحیح نماز را به ما یاد میدادند و از احكام برایمان میگفتند. با اینكه فرصت زیادی نداشتند كه صرف خانواده كنند، با این همه چون جهتگیری خانواده در مسیری بود كه ایشان میپسندیدند و مورد تأئید ایشان بود، الحمدلله فرزندان دچار مشكل خاصی نشدند.
شهید ممنوعالمنبر
میدانیم که مدتی ممنوعالمنبر بودند. آیا در شهرستانها دچار مشكل نمیشدند؟
غالباً در شهرستانها با نام مستعار به منبر میرفتند و تا ساواك میآمد متوجه شود، شهرشان را عوض میكردند! ساواك دائماً در تعقیب ایشان بود. نكته جالب این است كه گاهی در جلسات سخنرانی ایشان بیش از پنج شش نفر شركت نمیكردند، اما از بین آنها قطعاً یك نفرشان ساواكی بود!
دلیل حساسیت بالای ساواك نسبت به سخنرانیهای ایشان چه بود؟
شهیدهاشمینژاد در هر شهری كه سخنرانی میكردند، اوضاع آن شهر به هم میریخت و شور و انگیزه زیادی برای مقابله با رژیم در مردم پدید میآمد. همیشه هم وقتی ساواك و شهربانی متوجه میشدند كه چه كسی سخنرانی خواهد كرد، بلافاصله سر و كلهشان پیدا میشد! مردم هم همین كه از حضور ایشان مطلع میشدند، همگی با شوروشوق خود را پای منبر شهید میرساندند و همیشه آنجا جمعیت زیادی جمع میشد. البته پدر با تغییر اسم سعی میكردند كارشان را پیش ببرند، اما ساواك به دلیل حساسیت بالا نسبت به ایشان غالباً مانعتراشی میكرد.
از رفتن ایشان به شهرستانها و نقاط دور كشور خاطره خاصی دارید؟
یادم هست یك بار عدهای از اهالی یك روستای دورافتاده نزد پدر آمدند و گلایه كردند كه بهتازگی كسی به روستای آنها آمده و افكار انحرافی را تبلیغ میكند و آنها به هر جا و هر كسی كه مراجعه كردهاند كه بیایند و مانع از تبلیغات این فرد منحرف بشوند، به نتیجه نرسیده و نهایتاً تصمیم گرفتهاند به پدرم مراجعه كنند. پدر شرط كردند كه آنها نام واقعی ایشان را نگویند، چون افراد زیادی این اسم را میشناختند و طبیعتاً واكنش نشان میدادند. سپس به آنها گفتند كه: به روستایتان برگردید و به آن فرد بگوئید كه كسی به اسم سید حسینی هست كه میخواهد در حضور مردم با شما مناظره كند. آنها رفتند و دو روز دیگر برگشتند و از جانب آن مرد پیغام آوردند كه مناظره را قبول كرده است!...
شما همراهشان رفتید؟
بله، مناظره در یك مسجد انجام شد و هنوز نیمساعت نگذشته بود كه طرف قافیه را باخت و كلاً از آن روستا رفت و دیگر هم برنگشت! من در مواقعی كه مدرسهام تعطیل بود و امكان همراهی با پدرم وجود داشت، حتماً همراهشان میرفتم.
از این سفرها خاطره خاصی به یادتان هست؟
بله، یك بار ایشان را دعوت كرده بودند كه در مسجد سید اصفهان ده شب منبر بروند. ایام تابستان بود و با خانواده همراه ایشان رفته بودیم. من خیلی كوچك بودم و موضوع سخنرانیهای ایشان یادم نیست، اما كاملاً یادم است كه صحن مسجد پر از جمعیت بود و همین موضوع نشان میداد كه ساواك حساس خواهد شد. همینطور هم شد و پدر به ما گفتند كه میرویم شیراز! ما هم خوشحال بودیم كه میرویم و شیراز را هم میبینیم. در شیراز به مسافرخانهای رفتیم و فردای آن روز هم جاهای دیدنی شیراز را دیدیم، ولی ساواك رد ما را زده بود و پیدایمان كردند و خواستند پدر را دستگیر كنند! ایشان به ماموران گفتند: دستكم به اصفهان برگردیم كه من زن و فرزندانم را نزد كسی كه در آنجا میزبان ما بود، بگذارم. چیزی كه یادم هست، این است كه ماشین با سرعت عجیبی حركت میكرد. ما را به اصفهان بردند و تحویل میزبان ما در آنجا دادند و پدر را با خود بردند. ما از اصفهان به مشهد برگشتیم و از آن زمان پدر در تمام كشور ممنوعالمنبر شدند!
از بازداشتها و زندانهای پدر چه خاطرهای دارید؟
دستگیریها و بازداشتهای كوتاه كه مكرراً اتفاق میافتادند و كاملاً برای خانواده عادی بودند. حتی موقعی هم كه من به دنیا آمدم، پدر در زندان بودند!
در رابطه با چه اتفاقی؟
در قضیه مسجد فیل مشهد كه بعد از سخنرانی ایشان، مأموران میریزند و دو نفر كشته میشوند! دستگیریها برای پدر امری بسیار عادی بودند. مأموران ساواك یا صبحهای خیلی زود یا اواخر شب میآمدند و تمام خانه را زیر و رو میكردند. پدرم همیشه بالاخره اعلامیهای چیزی در جیبهایشان داشتند. وقتی مأموران به ایشان میگفتند: راه بیفتید، پدر میگفتند لباسم مناسب نیست و اجازه بدهید لباسم را عوض كنم... و در این فاصله، آن اعلامیه یا سند را جایی در خانه میگذاشتند و همراه مأموران میرفتند. از سوی دیگر، چون میدانستند كه همیشه در معرض دستگیری هستند، در پنهان كردن اسناد و به خصوص اسامی افراد مراقبتها و احتیاطهای لازم را به خرج میدادند، به همین دلیل در كل كتاب چند هزار صفحهای اسناد ساواك درباره ایشان حتی به یك مورد هم برنمیخوریم كه نام كسی از زبان ایشان لو رفته باشد! البته این به هوش و تجربه مبارزاتی بالای ایشان هم برمیگشت، چون به ترفندهای ساواك كاملاً آگاه بودند و حواسشان حسابی جمع بود.
از ملاقاتهایی كه در زندان با ایشان داشتید چه خاطرهای دارید؟
یادم هست بار اول كه برای ملاقات با ایشان به زندان رفتیم، از دیدنشان حسابی یكه خوردیم، چون مو و محاسن ایشان را كاملاً كوتاه كرده بودند! رژیم میدانست كه روحانیون نسبت به تراشیده شدن محاسن خود حساس هستند و به همین دلیل سعی میكرد با این كار، روحیه مقاومت را در آنها بشكند. شهید همراه با مرحوم آیتا... طبسی دستگیر و زندانی شده بودند و میگفتند: در ابتدا هر دو خیلی عصبانی شدیم، ولی وقتی همدیگر را دیدیم خندهمان گرفت! برای خود ما هم دیدن قیافه آنها بدون محاسن خندهدار بود.
در ایامی كه پدرتان در سراسر كشور ممنوعالمنبر بودند، وظیفه تبلیغ و آگاهیبخشی را چگونه انجام میدادند؟
ما در طول سال در دو مقطع زمانی ایام فاطمیه و شهادت حضرت جواد(ع) در منزلمان روضه داشتیم. پدر از این فرصت استفاده و به وظیفه تبلیغ و روشنگری خود عمل میكردند. حتی هنگامی هم كه ایشان در زندان بودند، ما این جلسات روضه را تعطیل نكردیم.
هاشمینژاد و امام
روز پیروزی انقلاب در تهران بودید؟
خیر، در بهشهر بودیم و میخواستیم به مشهد برویم كه رادیو اعلام كرد كه: این صدای انقلاب اسلامی ایران است! پدر تصمیم گرفتند دو روز در بهشهر بمانند و كمی به اوضاع سر و سامان بدهند و بعد به مشهد برویم.
اولینبار كی و كجا حضرت امام را دیدید؟
ما وقتی به تهران رسیدیم، به مدرسه علوی رفتیم و بعد هم كه حكومت نظامی شد و نتوانستیم از آنجا بیرون بیائیم! صبح برای نماز به سالنی كه در طبقه پائین مدرسه علوی بود رفتیم و من برای اولین بار امام را در آنجا دیدم.
برخورد امام با پدرتان چگونه بود؟
مرحوم احمد آقا پدر را به امام معرفی كردند و امام به محض اینكه ایشان را شناختند، آغوششان را باز كردند و پدر را در آغوش گرفتند! بعد هم نماز صبح را پشت سر امام خواندیم. پدرم علاقه عجیبی به امام داشتند. چند بار هم موقعی كه امام در قم تشریف داشتند، همراه پدر خدمتشان رفتم و چند بار در جماران. پس از شهادت پدر هم چند باری خدمت امام رفتیم.
از جلسهای كه پس از شهادت پدرتان خدمت امام رفتید، برایمان بگویید.
یادم هست كه امام با لحن متأثری گفتند: نمیدانم من باید به شما تسلیت بگویم یا شما به من! از حرفهایی كه درباره پدرم زدند، كاملاً معلوم بود كه ایشان را خیلی خوب میشناسند و علاقه خاصی به شهید داشتند. ملاقات با حضرت امام پس از شهادت پدر، بسیار به ما آرامش داد و باعث دلگرمی ما شد