مصاحبه با يونس سليماني

بسم الله الرحمن الرحیم

من یونس سلیمانی هستم.18 سال پیش وارد سازمان شدم و بعد از مدتی نسبت به مناسبات و تشکیلاتی که داشتند حرف داشتم، به نوعی که طبق راهی که خودم انتخاب کرده بودم، برایم قابل تحمل نبود. رفتم و اطلاع دادم که من می خواهم از این سازمان بروم.آنقدر امروز و فردا کردند تا سال 73 شد.

سال 73 بحث انقلاب ایدئولوژیک درون سازمان پیش آمده بود، بندی آمد به نام بند "ف". ما رفتیم اطلاع دادیم که وارد این بند نمی شویم. موضوع بند از بین بردن شخصیت فرد بود و فرد باید همه چیز را از خودش جدا می کرد و همه چیز را می داد به مسعود رجوی. به ما گفته شد اگر وارد این بند نشوید، یا کارت وزارت اطلاعات را در مناسبات دارید پیش می برید و یا خود، نفوذی از جانب وزارت اطلاعات هستید.

با توجه به اینکه من خودم متناقض بودم نسبت به این مناسباتی که در درون سازمان منافقین وجود داشت، بعد از نشست رجوی گفتم که من پای این بند نمی آیم و حاضر نیستم شخصیت خودم را به این راحتی پایمال کنم. انسان به شخصیت زنده است. وقتی شخصیتش نباشد یعنی هیچ. گفتند باشد و رفتیم پای امضای خروجی که از سازمان خارج شوم.

Yones2

بعد از مدتی ما را صدا کردند گفتند که شما با یک نفر به نام حسین اصفهانی می روی یک جایی و بر میگردی. من دقیقاً نمی دانستم مرا کجا می خواهند ببرند. سوار ماشین شدم و رفتم به مجموعه ای به نام اسکان که در ضلع شمالی قرارگاه اشرف بود. ما را آنجا پیاده کردند. گفتند که خودت را معرفی کن. ما رفتیم خودمان را معرفی کردیم و به ما گفتند که شما اینجا ماندگار هستید. گفتیم باشد. وقتی آمدم بیرون دیدم افرادی که اینجا هستند همه سر و صورتهایشان نشان می دهد که انگار کتک خورده اند. از یک نفر سوال کردم. گفتم موضوع چیست. گفت حواست باشد وارد مجموعه می شوی سرت نریزند.

ساعت دو بعد از ظهر بود که ما را وارد یک مجموعه ای کردند و دیدم در و پنجره همه پتو زده و ظلمات است. من نشسته بودم که فردی به نام عباس اسکندری آمد و گفت که پاشو برویم. گفتم که الان من سرم درد می کند چند دقیقه صبر کن. رفت و شب ساعت دو نصف شب گفتند که فلانی، کارت داریم. بلند شدم و رفتم بیرون دیدم پشت درختها توی ظلمات سه چهار نفر ایستادند که من را وسط این درختها بگیرند و بزنند.

رد شد آمدیم چهار و نیم صبح یکدفعه دیدم که زیر کتکم. در حال استراحت بودم. تا بلند بشوم دیدم که دست راستم را از مچ شکاندند. حالت اغما پیدا کردم. بعد یکدفعه چشمم را باز کردم دیدم در زندانی به نام خروس آباد که در خیابان سوله سوخته وجود داشت، هستم. وارد شدم دیدم که فردی هست به نام کاک عادل. دیدم در بند را باز کرد. اول دست بند قپانی زد به من و بعد چشم بند زدند. خودمم هم تعجب کرده بودم که بالاخره موضوع چیست. اصلاً در جریان موضوع نبودم. آخر چه گناهی کردم؟ من که تمام زندگی ام را همه چیزم را گذاشتم پای حرفهای دروغین مسعود رجوی.

البته در آن نقطه و الان هم که وارد ایران شدم و دولت جمهوری اسلامی من را پناه داده به این پی میبرم که حقم بوده است. من تا آخر عمرم شرمنده خواهم بود، چشم بند را زدند و گفتند که رو به دیوار بایستید. رو به دیوار ایستادیم و گفتند امضاء کن. تا برگشتم بگم چی را امضا کنم، یکدفعه دیدم که حدوداً پنج نفر پشت سرم ایستاده اند. از زیر چشم بند نگاه کردم و پاها را دیدم، پنج شش نفر جلوی من ایستاده بودند و شروع کردند به زدن. در حدی زدند که دیگر نفهمیدم چه شد. بلند شدم دیدم سرو صورتم همه خونی است.

هیچی نمی دادند حتی سیگاری، آبی هیچ نمی دادند. هر چه می خواستی دو ساعت باید داد می زدی تا از زیر در یک مقداری آب برایت می آوردند. حدوداً دو ماه خود من زیر این شکنجه بودم. باور کنید من از شکنجه های ساواک زندان شاه شنیده بودم. ولی شکنجه هایی که منافقین نسبت به افراد خودشان و به کادرهای خودشان دادند، ساواک شاه به زندانی های سیاسی اش که خود رجوی هم بود، چنین شکنجه ای نداد.

گذشت و شد سال 80. دیگر هیچ رقم نمی توانستم دهان باز کنم. بعد از این که از ماجرا در آمده بودیم، حدوداً دو ماه بعد رفتم و دیدم که یک دادگاهی وجود دارد که رئیسش خود رجوی است، سپیده ابراهیمی بود، نظام بود. نظام به جای بازپرس نشسته بود. تا به من رسید، رجوی گفت نفوذی هستی. گفتم که خود شما که می شناسید من در ارگان دولتی ایران نبودم، شما چطور چنین حرفی را به من می زنید؟ گفت وقتی من می گویم همان را تو باید بگویی. من می گویم نفوذی هستی، تو هم باید امضا کنی و بگویی من نفوذی هستم . آخرین حرفش این بود: گفت "به جمع شما می گویم - حدوداً بیست نفر بودیم - گفت من از خون 120000 نفر می گذرم، ولی از تک تک شما نخواهم گذشت اگر بروید به نفر بغل دستی تان کوچک ترین صحبتی در این رابطه بکنید". باور کنید افرادی بودیم که توی یک یگان و توی یک آسایشگاه حتی برای همدیگر نمی توانستیم گذشته را به زبان بیاوریم . چنین جو خفقان و فاشیستی در دستگاه رجوی وجود دارد. آنهایی که شعر و شعارهای مسعود و مریم رجوی را ندیدند، احساس می کنند خیلی دموكراسي دارد، ولی این نیست.

در دستگاهی که حتی اجازه فکر کردن روی خودت را نداشته باشی، انسان چه معنایی پیدا می کند؟ در دستگاهی که عاطفه، عشق، زن و بچه به قول رجوی بشود "فساد مبارزه" زندگی چه معنایی دارد؟ رجوی کارهایی کرد که من الان دلم پر است به دلیل اینکه دلم می سوزد برای افرادی که آنجا ماندند. نه به خاطر خودم، به خاطر هموطنان و به خاطر اینکه این زجرها را من 18 سال کشیدم. من وقتی که رفتم سازمان منافقین، 27 سالم بود الان شده 45 سال. بالاخره از انسان چه مانده است و آخرش چه شد.

من دلم برای بچه هایی که آنجا ماندند، واقعاً می سوزد که شبانه روز تحت فشار و خفقان خود رجوی، دارند لحظه به لحظه سر می کنند. من پیامم به ملت ایران و هموطنانی که در خارج هستند، این است که گول حرفهای مریم و مسعود رجوی را نخورند. چون نه خود من افرادی هم مثل من هستند که بیشتر از من زجر کشیدند به دلیل اینکه سابقه بیشتری داشتند.

یک بار دیگر می گویم دستگاه رجوی دستگاهی است در خود و درونی، به این دلیل که وقتی عشق و عاطفه و شخصیت فرد را از فرد بگیری از انسان چه می ماند. من فقط سؤالم از رجوی این است.

به بچه هایی هم که الان آنجا هستند، پیشنهاد می کنم تصمیم قاطع بگیرند، من خودم هم اولش چون خیانت کرده بودم نسبت به کشورم و دولتم و ملتم، چنین تصمیمی نداشتم و حتی در ذهنم نبود که بتوانم برگردم به وطنم ولی وقتی به وطنم برگشتم تنظیم رابطه ها که از جانب مسئولین و دولت با من شد، واقعاً تصور ذهنی ام نبود و آن دستگاهی که در ذهنها رجوی پر کرده، آن نیست.

الان من با توجه به این که احساس می کنم همه چیزم را در این دنیا از دست دادم، ولی وقتی مسئولین جمهوری اسلامی ایران را می بینم، احساس می کنم یک پشتوانه عظیمی در کشورم و در پیش ملتم دارم. خیلی خوشحالم از این که وارد کشورم شدم و در پیش ملتم هستم و این هم ناگفته نماند که من تا عمر دارم، خجل و شرمنده ملت ایران و دولت جمهوری اسلامی ایران و رهبری هستم.

برای دیدن فیلم مصاحبه اينجا را کلیک کنید


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31