مجاهدین و قاچاق انسان- شاهد 50

به نام خدا

من علی براتلو هستم متولد 1356 اهل تهران

 

 

Baratloo

 

در سال 78 بود در نیروی انتظامی خدمت می کردم. خدمتم که تمام شد، کارت پایان خدمت را گرفتم. یکی از دوستان برادرم به نام مهدی شاهمرادی، می آید تحت عنوان این که خواهرم هزینه کرده و برایم دعوتنامه فرستاده و تو و چند نفر از دوستانم را می توانم به همراه خودم به اروپا ببرم و اینکه بعدش می رویم آنجا و هزینه ای که برای ما شده، آنجا کار می کنیم به آن نفر بر می گردانیم.

با توجه به این که آن موقع شرایط من آماده بود برای اینکه به خارج بروم و دنبالش بودم. یعنی حتی اگر به این برنامه ها هم نمی خوردم قصد داشتم به دوبی بروم و کارم را آنجا به طور قانونی دنبال کنم. ولی از آنجایی که آشنایی آنچنانی با مهدی، نداشتم از طریق مرز پاکستان به عراق رفتیم. مدت دو ماه که در پاکستان بودم با 3 نفر دیگر از بچه ها. من بودم و مهدی و یکی از بچه های دیگر و پسرعمویم. وقتی که به پاکستان وارد شدیم، دو ماه آنجا بودیم و با پاسپورت عراقی از آنجا از طریق هوایی به اردن و از طریق زمینی به عراق رفتیم و آنجا در پایگاهی که نزدیک هتل شرایتون بود، نیروهای منافقین آمدند ما را تحویل گرفتند. یک هفته آنجا مستقر بودیم و نوارها و کارهایی که مربوط به جذب نیرو بود، روی ما انجام دادند. بعد از یک هفته آمدند نظر ما را پرسیدند گفتند که شما قصد دارید اینجا بمانید و وارد ارتش و سازمان منافقین شوید و قبول دارید، می خواهید انتخاب مبارزه کنید یا نه؟ در کل نظرتان چیست؟ ما هم چون از قبل آشنایی کامل نداشتیم گفتیم که نه ما در ایران خانواده داریم و می خواهیم برگردیم پیش خانواده هایمان و برویم دنبال زندگی خودمان. شرایط اینجا اصلاً برای ما شرایط خوبی نیست. ما اصلاً با انگیزه خارج رفتن از ایران خارج شدیم، نه اینکه بخواهیم وارد این سازمان بشویم. خلاصه بعد از دو هفته ای از طریق مرز ایران و عراق دو نفر از بچه ها، مهدی و پسرعمویم وارد ایران شدند و خودم هم همین ریل را می خواستم طی کنم ولی با ترفند و دامی که برای من پهن کردند، من را در این دام کشیدند و جذب کردند. به خاطر همین بود که تحت فشار قرار گرفتم و در سال 79 وارد این سازمان شدم.

در مدتی که در سازمان بودم، در قرارگاه های مختلف بودم. در قرارگاه حبیب بودم، قرارگاه هفت و قرارگاه علوی بودم. بعد از نشستهای سال 80 بود که یک سازماندهی صورت گرفت و از آنجا ما به قرارگاه یازده یا علوی رفتیم. بعد از آن که جنگ عراق و آمریکا به پایان رسید، همگی نیروها را به سمت قرارگاه اشرف جمع کردند. دیگر آنجا مستقر بودیم تا اینکه آمریکایی ها آمدند کارت صادر کردند و گفتند شما می خواهید در سازمان بمانید یا نه. از آنجایی که من با سازمان هیچ گونه آشنایی نداشتم و از قبل هم اعلام کرده بودم، فضایی که خود فرماندهانم از من می گرفتند، فضای ماندن نبود. فضای این بود که من اصلاً قبولشان ندارم. خودشان مثل روز برایشان روشن بود که من اصلا ً آنها را قبول ندارم. به طور ظاهری مجبور بودم که آنها را قبول بکنم و هر چه می گفتند، می گفتم بله! ولی در عمل کار خودم را می کردم. آموزشهایی که دیدیم، آموزشهای مختلفی بود؛ زرهی سنگین بود، رانندگی تانک بود سلاح های سبک بود، هر گونه سلاحی که نیاز بود، ما آنجا پشت سر گذاشتیم.

در تاریخ فروردین ماه 83 بود که حکم اخراج را جلوی ما گذاشتند و گفتند ما دیگر به شما هیچ نیازی نداریم، شما بفرمائید دنبال کار و بارتان. من یک لحظه گفتم که شما من را اخراج می کنید...؟ یا نه من باید خودم استعفا بدهم؟ آن فرمانده ای که در قرارگاه اشرف با من این صحبت را کرد، گفت نه! سازمان این حکم را در مورد تو بریده است. تو دیگر نمی توانی اینجا بمانی. گفتم من خودم در تاریخ 30 خرداد 80 لباس فرم نظامی سازمان را از تنم در آوردم و لباس شخصی پوشیدم که می خواهم بروم به وطنم ایران. من نمی خواهم اینجا بمانم. با زبان خوش آمدند گفتند لباست را در بیاور و گرنه کار به جاهای باریک می کشد. اگر این کار را نکنی، کارهای دیگری می کنیم. گفتم مثلاً چکار می کنید؟ دو هفته ای بود به من هیچ کاری نداشتند، بعد از دو هفته یک نشست چهارصد نفره برای من گذاشتند که مدت زمان هشت ساعت طول کشید و تحت فشار بودم که باید تعهد بدهم دیگر از این کارها نکنم و این که چرا لباسم را در آوردم. تعهد دادم که دیگر از این کارها نکنم و هرچه که می گویند گوش کنم. بدون این که بفهمم مثلاً چرا این کار را می کنم یا نمی کنم. هر چیزی که آنها می گویند من باید انجام بدهم بدون چون و چرا. بعد از مدت یک هفته ای که با من نشست گذاشتند، بالاخره حکم اخراج را به من تحمیل کردند که من آن را امضا باید کنم. من هم دیدم دست از سرم بر نمی دارند، حکم اخراج را امضا کردم و بلافاصله یک روز نشد من را از بچه ها جدا کردند و کلی از وسایلم در سازمان ماند. یک شانسی که ما آوردیم، این بود که توانستیم جان خودمان را حفظ کنیم. خیلی از دوستان من بودند، حمید ندائی (حسین) بود که آنجا توی گشت قرارگاه حبیب بود و نزدیک یک سال در همان محوطه گشت، گشت می زد. ولی متأسفانه جانش را از دست داد. برادر همین حمید الان در قرارگاه سازمان منافقین است. من از این قضیه خیلی متأسف شدم و گفتم من انتقام خون این جوانهایی که ریخته شده چطور می توانم بگیرم؟ من که زورم نمی رشد. ولی در کلیت باز هم خوشحال شدم که تک تک این بچه هایی که الان اینجا هستند، توانستیم از آن جهنم رجوی خلاص بشویم. و تقریباً الان که 15 اسفند 83 است، من 5 سال است که خانواده ام را ندیدم. همین دیروز بود تلفن زدم و ابراز خوشحالی می کردند، گریه می کردند، می گفتند تو کجایی ما بیاییم دنبالت؟ پول نیاز داری برایت پول بفرستیم. آدرس و شماره تلفن بده اگر می خواهی. چرا تماس نگرفتی؟ من هم گفتم که فرصت نبود و تلفن نبود که زنگ بزنم بهشان. آن شرایطی که آنجاست، هر کسی باشد، نمی تواند کاری بکند. تحت فشار بودیم و تنها کاری که می شد کرد، اینکه فقط صبر کنیم تا اینکه بالاخره یک روزی یک دریچه ای باز شود.

 


دی 1402
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
5
6
7
8
9
10
11
12
14
15
16
17
18
19
21
22
23
28
29