و چه به موقع رسید برای سرپرستی کاروان شهداء به سمت کربلا
|
نام پدر: پرویز
تاریخ تولد: 20/6/1338
شغل: معاونت فني شهرداری
شهادت:۱۳۸۷/۱/۲۴
علت شهادت: موج گرفتگی شدید
مکان شهادت:حسینیه سیدالشهدای شیراز
گروه تروریستی:انجمن پادشاهی(تندر)
شهید نصیری به روایت همسر شهید
به دنیا وابسته نبود ، برای اینکه خدا رو میدید ، با اینکه رابطه عاطفی شدیدی با ما داشت ، امّا عشق خدا تو دلش خیلی زیادتر بود . . .
تمام وجودش آرامش بود . . .
برای خواهرش فقط برادر نبود ، هر روز بهش زنگ میزد ، با اینکه توی یه روستای گرمسیر و بدمسیر زندگی میکردن ، هر سال عید ، اوّلین جا ، باید اونجا میرفتیم . . .
از غیبت و دروغ متنفّر بود
هیج وقت از غذا یا کارای خونه ایراد نمیگرفت ، تا اونجا که میتونست کمکم میداد . . .
رو نظم و قول خیلی حساس بود، همیشه سروقت ، همیشه سر قول . . .
بعضی وقتها که میخواستیم یه چیزی بخریم ، ازم اجازه میگرفت که جنس ارزونتر رو برداریم ، قبول میکردم ، میفهمیدم باز کار یکی لنگه ، علی میخواد کارشو راه بندازه . . .
همیشه با وضو بود ، هر شب نماز شب میخوند ...
اینقدر تو زندگیمون خوب بود ، که همیشه میگفتم : " کاش یه روز همه میفهمیدن علی چقدر خوبه "
خودش رو به آب و آتیش میزد ، تا کار مردم رو زمین نمونه . . . از بس دست به خیر بود ، برادرم خوابش رو دیده بود ، گفته بود : " ببین ، من دستهام قطع نشده ، من دست دارم ، به خاطر کارای خیری که کردم..."
با اينكه مسئوليت فني در محيط كارش داشت ، اما همه عشقش كارهاي فرهنگي بود ، مكبر مسجد محل بود ، بعد از انفجار تمام بيمارستانها رو دنبالش گشتيم ، ولی...
خيلي بي تاب و نگران بودم . يكشنبه شب از شدت گريه خوابم برد . علي رو ديدم كه وارد خونه شد با نور سبز عجيبي كه
سراسر محيط رو عوض كرده بود . خيلي شاد و چهره اش آرام بخش بود
فردا صبح جنازه تكه تكه اش رو شناسايي كرديم
مي گفت : همكارم با تعجب پرسيد آقاي نصيري چند بار كربلا رفتي ؟ با حسرت گفتم : نرفتم . گفته بود : كربلا كه بودم شما رو با شال سبزي در حرم ديدم كه مسئول كاروان بوديد .
صبح روز شنبه آقای نصیری بهم گفت که یه خواب خوب دیدیم.
گفتم چی؟
گفت: خواب دیدم که کانون یه اتوبوس راه انداخته برای زیارت کربلا و منو بین این همه آدم معرفی کردن برای سرپرستی اتوبوس
اصلا حالا که اینطوره میخوام امشب برم کانون
.......
....
..
.
و آمد و چه به موقع رسید برای سرپرستی کاروان شهداء به سمت کربلا
شهید علی نصیری به روایت دختر شهید
بعد از رفتن بابام فهمیدم ضامن یک زوج جوان شده بود برا وام . تو روزنامه آگهی داده بودن و بابام ضامنشون شده بود ، ندیده و نشناخته بدون اینکه یک ریال ازشون بگیره ...
یه بار داشتم از جایی بر میگشتم ، دیر شده بود ، ترسیدم ، یه لحظه احساس کردم بابام کنارمه و داره باهام راه میاد ، صدای قدم هاشو میشنیدم . آخه هنوز صدای قدمهاشو یادمه ، مردم یه جوری نگاهم میکردن ، انگار که کسی همراهمه ، حتی وقتی میخواستم تاکسی بگیرم ، راننده ازم پرسید : دو نفرتون ؟ با تعجّب کنارمو نگاه کردم. من نمیدیدمش ولی انگار مردم میدیدن ، گفتم نه آقا من تنهام
بابام همیشه میگفتن:"همه موفقیت هامو مدیون خانمم هستم " از بس مادرم صبور و قانع و کم توقّعه. همیشه همراه بابام بود و هیچ وقت از چیزی گله ای نکرد. به حدّی که اقوام بهمون میگفتن : شما چهار چرخ یک ماشین بودین و با هم زندگی رو جلو بردین...
هميشه آرزوي زيارت كربلا داشت . محرم خواب ديدم كه عده اي خاص رو صدا مي زنن و اينها از جلوي كانون عازم كربلا هستن .
پدرم رو صدا زدن . گريه ام گرفت . قرار بود با هم بريم زيارت .
گفت : اين بار كه برگشتم چهار تايي با هم مي ريم كربلا
منبع : نشریه ی پرواز ؛ ویژه نامه ی چهلم شهدای واقعه بمب گذاری حسینیه سید الشهدای کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز