سازمان از همان روز اول به التقاط رسید

Ramz6

غیر ممکن است کسی دربارۀ فعالیت‌های مبارزاتی علیه رژیم پهلوی مطالعه کرده باشد و نام عزت‌الله مطهری (شاهی) به گوشش نخورده باشد؛ کسی که خاطرات بی‌نظیری از مجاهدین خلق در خارج و داخل زندان پهلوی دارد. عزت‌الله مطهری حتی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز با سران و اعضای منافقین برخوردهای متعددی داشت. زمانی که مسئولیت سرپرستی بازجویان کمیتۀ انقلاب اسلامی را بر عهده داشت و سران سازمان برای آزادی اعضایشان با او تماس می‌گرفتند.

در یک روز گرم تابستانی به سراغ آقای مطهری رفتیم و او نیز با گرمایی بیشتر از گفتگویمان استقبال کرد. متن پیش رو گفتگوی چند ساعته دربارۀ مبارزات گروه‌های پیش از انقلاب و ایدئولوژی و استراتژی مجاهدین در قبل و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی است.

 

  • آغاز فضای مبارزاتی علیه رژیم پهلوی در دهۀ ۴۰ را چگونه ترسیم می‌کنید؟

من از سال های ۴۱ و ۴۲ به شکل‌ها و در گروه‌های مختلفی در این قضایا بودم. تا سال ۵۰ خیلی مشخص نبود گروه‌های دیگر غیر از گروه‌های مذهبی از نظر فکری در چه طیفی هستند. کمونیست‌ها غیر از محافل خصوصی خودشان، در تیپ دانشجو و غیر دانشجو خیلی علنی نمی‌کردند که ایدئولوژی مارکسیستی دارند. در بین افکار عمومی به کسانی که نماز نمی‌خواندند و اهل مبارزه بودند، می‌گفتند جبهۀ ملی. ممکن بود استثنائاً در بین جبهۀ ملی‌ها کسی هم نماز می‌خواند، ولی عموماً‌ نماز نمی‌خواندند.

ابتدا نهضت آزادی هم بخشی از جبهۀ ملی بود و به این دلیل از جبهۀ ملی جدا شد که آنها قیدی در بسیاری از مسائل، از جمله اخلاق و امور مذهبی نداشتند. اینها می‌گفتند ما اول ایرانی هستیم و بعد اگر شد مسلمان هستیم و اسلام را موضوعی عربی و وارداتی می‌دانستند و می‌گفتند ملی نیست. لذا برای اسلام اعتبار و ارزش چندانی قائل نبودند.

یک بخش به خاطر این اعتقادات بود و یک بخش هم به خاطر این بود که اینها کلاً‌ وابسته به غرب و غربگرا بودند. به همین دلیل نهضت آزادی که طیف مذهبی جبهه‌ي ملی را تشکیل می‌دادند، از اینهاه سالم‌تر بودند و به خاطر افرادی مثل آقای طالقانی، آقای بازرگان، آقای سحابی و آقای شیبانی، اعتقاداتش قوی‌تر بود. شخصیت‌های این طیف به خاطر این که نتوانستند با آنها کنار بیایند، در حدود سال ۳۸ از جبهۀ ملی جدا‌ شدند. اینها شاخۀ مذهبی جبهۀ ملی بودند که از آنها جدا شدند و به نام نهضت آزادی اطلاعیه دادند و مسیرشان از آنها جدا شد. حتی اگر ارتباطاتی هم داشتند، ولی اینها برای خودشان مسیر مشخصی داشتند.

  • فعالیت‌های مبارزاتی شما چگونه آغاز شد؟

من ۱۵ – ۱۴ ساله بودم که در سال ۴۰ از شهرستان به تهران آمدم. در آن سال هنوز اتفاق زیادی نیفتاده و از سال ۴۱ به بعد هم که مسئلۀ انجمن‌های ایالتی و ولایتی و حرکت روحانیت و انقلاب سفید شاه مطرح شد و جریانات مذهبی هم تقریباً‌از همان موقع وارد میدان شدند.

در ایران کلاً‌ مبارزات مقطعی بودند؛ یعنی در یک مرحله می‌آمدند و تا جاهایی، کارهایی را هم انجام می‌دادند و بعد هم دستگیر می‌شدند. وقتی آنها به زندان می‌رفتند، چون در بیرون کسی نبود که کاری انجام بدهد، آن حرکت تعطیل می‌شد تا این که گروه دیگری جداگانه کاری را انجام بدهد که دنباله‌دار نبود. کسانی که از زندان آزاد‌ می‌شدند دو قسمت می‌شدند:‌ یک عده که پشیمان شده بودند، دنبال کار و زندگی‌شان می‌رفتند و گاهی هم به کارهای عام‌المنفعه می‌پرداختند. بعضی‌ها هم ادامه می‌دادند یا دوباره همان گروه قبلی را تشکیل می‌دادند، نامی به نام‌های قبلی اضافه می‌کردند یا با نام جدیدی فعالیت‌های خود را ادامه‌ می‌دادند.

ما هم از سال ۴۱ وارد این قضیه شدیم. البته برای ما زمینه‌های مذهبی و خانوادگی بود و در دورۀ نوجوانی با انگیزه‌های مذهبی بزرگ شده بودیم. در سال‌های ۴۱ و ۴۲ که قضایای ۱۵ خرداد، زندان و تبعید امام پیش آمد، انگیزه‌های مذهبی خیلی در این قضایا به ما کمک کرد.

افرادی مثل من دو نوع بودند. بعضی‌ها خودشان چیزی نداشتند و دنباله‌رو بودند و هر کسی هر چیزی به آنها می‌گفت، گوش می‌کردند. من کمی مستقل بودم. به قول مذهبی‌ها دوزاری‌ام زودتر می‌افتاد. احساس می‌کنم جزو این طیف بودم که زودتر از دیگران مسائل را تشخیص می‌دادم و می‌فهمیدم. در دعواهایی که در تهران و شهرستان‌ها بین شهربانی و مردم پیش می‌آمد، یک مقدار زودتر از بقیه می‌فهمیدم که مشکل چیست و حق به جانب کیست.

در قضایای سال‌های ۴۱ و ۴۲ هم به این نتیجه رسیدم که حرف حسابی روحانیت به رهبری امام بیشتر است. اطلاعات کمی داشتم، اما امام با افشاگری‌هایی که کردند، این آگاهی را به ما دادند که باید با رژیم مبارزه کرد. البته بخش زیادی به انگیزه‌های مذهبی‌ام برمی‌گشت، والا من نه روشنفکر بودم و نه دانشجو. نه سوسیالیسم را می‌فهمیدم و نه از اقتصاد کمونیسم و این مسائل سر درمی‌آوردم. صرفاً به خاطر انگیزه‌های مذبهی دنبال این کارها افتادیم.

از منبرها و این طرف و آن طرف می‌شنیدیم که طرفدار بیچاره‌ها باشید و به آنها کمک کنید. آن موقع‌ها نمی‌گفتند مستضعفین، بلکه می‌گفتند مردم محروم جامعه. مستضعفین جزو اصطلاحات بعد از انقلاب است؛ یا احادیثی از قول حضرت علی (ع) نقل می‌کردند، از جمله این که حضرت علی (ع) در نهج‌البلاغه دارند « کونوا للظالم خصما و للمظلوم عونا » این حرف‌ها را در تفسیرهایی که می‌کردند،‌ می‌شنیدیم و روی ما تأثیر می‌گذاشت و مسئله بهشت و جهنم و مسائلی از این دست را می‌شنیدیم.

چه آن موقع و چه بعدها که دستگیر شدم، هیچ وقت انگیزه‌های اقتصادی، اجتماعی، سوسیالیستی و این حرف‌ها را نداشتم، بلکه بیشتر مسائل مذهبی و آخرت برایم مطرح بود. هر کاری می‌کردم، می‌گفتم چون خدا، قرآن، پیغمبر (ص) و نهج‌البلاغه گفته است. به آن صورت دنبال نتیجه هم نبودم که حتماً چه بشود؛ مخصوصاً‌کسی که کارهای سیاسی انجام می‌دهد، می‌داند فوقش زندان می‌رود و ۴ – ۳ سالی در زندان هست و بعد هم بیرون‌ می‌آید یا ادامه‌ می‌دهد یا نمی‌دهد.

کسانی که در کارهای مسلحانه و حاد می‌روند، اگر آگاهانه رفته باشند، می‌دانند ۹۰ درصد این مسیر به مردن ختم می‌شود. چون یک چریک که نبرد مسلحانه می‌کند، می‌زند، می‌کشد و کشته هم می‌شود. به قول قدیمی‌ها یک چریک اگر یک سال عمر کند، عمر مفیدی کرده است.

قضیۀ آن زمان به این شکل بود، لذا هیچ وقت امیدی نداشتیم در زمان ما حکومت عوض شود و امثال ما مسئول شویم؛ نه تنها ما که بزرگتر از ما هم چنین امیدی نداشت. فکر نمی‌کنم کسی حتی یک درصد هم امیدی داشت که در زمان ما تغییراتی به وجود بیاید. همه می‌گفتیم ما یک جرقه هستیم و به اندازۀ یک جرقه ظلمت را روشن می‌کنیم. این جرقه یا در نهایت از بین می‌رود و یا باعث می‌شود عدۀ دیگری هم بیایند و این جرقه را تبدیل به شعله کنند و در نهایت مردم از این حرف‌های روشنفکری آگاه شوند؛

چون معتقد بودیم علت این که عده‌ای مبارزه مسلحانه را پذیرفته‌اند، تنها به خاطر این نبود که می‌خواستند با کار مسلحانه حکومت را ساقط کند، بلکه به دلیل دیکتاتوری و خفقان حاکم به این نتیجه رسیده بودند که دیگر کار سیاسی نتیجه ندارد و دامنه آن آنقدر گسترش نمی‌یابد که مردم آگاه شوند؛ بلکه باید یکسری کارهای غیر عادی و حاد انجام بگیرد که مردم زودتر به میدان کشیده شوند. عدۀ زیادی برای آگاهی مردم این کارها را می‌کردند.

تا سال ۴۲ مبارزه در حد همین کارهای سیاسی بود و حداکثر در حد تظاهرات دانشجویی، تعطیلی بازارها و حوزه‌های علمیه و امثال اینها بود. اولین کاری که در قضیۀ مسلحانه شد، از جانب حزب مؤتلفه در ترور حسنعلی منصور بود. البته آنها هم به مبارزه مسلحانه مداوم اعتقاد نداشتند.

شاید این نرم درست نباشد، ولی اینها بیشتر دنبال افکار نواب صفوی و امثالهم بودند، آنها هم اعتقاد به مبارزۀ مسلحانۀ دائمی و تسخیر از شهر به روستا یا روستا به جنگل و ...... نداشتند. آنها اعتقاد داشتند در مواقعی باید ضرباتی به دستگاه وارد شود تا رژیم احساس خطر کند و کمی کمتر خیانت کند. تقریباً یک جور کار رفرمیستی بود.

 

  • خط مداوم‌شان نبود.

نه، خط مداوم آنها نبود. فداییان اسلام هیچ وقت کار چریکی نکردند، بلکه چند نفر از چهره‌های مهم رژیم را ترور کردند. مؤتلفه‌ای‌ها هم تقریباً همین نظر را داشتند. اول نظرشان این بود که شاه را از بین ببرند و یکسری کارهایی هم کردند. شاه هم فهمید و تبلیغاتش زیاد شد و گفت اگر من بروم، اینجا ایرانستان می‌شود و هر تکه‌اش دست یک نفر می‌افتد. از آن طرف هم اینها آدم‌های روشنفکر به آن معنا، استاد دانشگاه، دانشجو و تحصیلکرده نبودند؛ بلکه بیشتر کاسب بودند و می‌گفتند واقعیت هم این است که اگر شاه را برداریم، چه کسی را جایش بگذاریم و ممکن است واقعاً مملکت کمونیستی بشود و هر تکه‌اش هم دست یک کسی بیفتد؛ چون نمونه‌های قبلی مثل فرقۀ دموکرات آذربایجان، قزوین و رشت را هم دیده بودند.

می‌گفتند چون کسی را نداریم که جایگزین شاه کنیم، ممکن است کشور واقعاً به دست آنها بیفتد. الان یک اسلام نیم‌بندی هست، اگر آنها بیایند که دیگر هیچ چیز باقی نمی‌ماند. بنابراین به این نتیجه رسیدند که شاید بهتر باشد مهر‌ه‌ها را جابجا کنیم تا شاه احساس خطر و یک مقدار عقب‌نشینی کند و کارهای مردمی‌تری را انجام بدهد.

مؤتلفه در درجۀ اول به دنبال این بود که دکتر اقبال را که رئیس شرکت نفت و آدم منفوری بود، از بین ببرد و ترور کند؛ ولی بعد که قضایای کاپیتولاسیون و حق توحش مطرح شد، اینها به این نتیجه رسیدند که بهتر است حسنعلی منصور را بزنند؛ چون او مجلس را تعطیل و قانون کاپیتولاسیون و حق توحش را تصویب کرد. مؤتلفه‌ای‌ها به این نتیجه رسیدند که در شرایط فعلی منصرو منفورترین آدم است، والا انتخاب اول‌‌شان حسنعلی منصور نبود. شاید حتی انتخاب آخرشان هم نبود و می‌خواستند بعد از اقبال کس دیگری را بزنند.

کار تشکیلاتی و مخفیانه آنچنانی هم نکردند و بیشت هیئتی کار می‌کردند و مسائل امنیتی و مخفی‌کاری را رعایت نمی‌کردند. در اثر بی‌احتیاطی‌هایی که کردند و با شنود تلفنی که شد، در ظرف چند روز یا حداکثر یک ماه رژیم ارتباط‌های خانوادگی و محفل‌های رفاقتی را که با هم داشتند، فهمید و زود اینها را جمع کرد.

بعد از ۱۵ خرداد ۴۲ رژیم به این نتیجه رسید که حبس‌ها و محکومیت‌هایی که تا به حال داده، کافی نبوده و موجب ترس و وحشت مردم نشده است؛ بلکه برعکس وقتی بعضی‌ها به زندان‌ می‌رفتند، علاقه پیدا می‌کردند که باز هم به مبارزه ادامه بدهند. به همین دلیل از سال‌های ۴۲ و ۴۳ قانون تشدید مجازات را مطرح کردند و گفتند حبس‌ها را طولانی‌تر کنیم. لذا اگر قبلاً چهار یا پنج ماه حبس می‌دادند، حالا پنج سال و هفت سال کرده بودند.

  • یعنی هزینۀ مبارزه را بالا بردند.

بله، گفتند اینها در زندان باشند و برایشان هزینه کنیم، بهتر از این است که بیرون بروند و افراد را به قول آنها منحرف کنند و جامعه را به انحراف بکشانند. از این طرف هم این مشکل وجود داشت که افراد خود را برای چهار ماه و پنج ماه آماده می‌کردند، ولی پنج یا شش سال را نمی‌توانستند تحمل کنند. بعضی‌ها شغل و مغازه و وابستگی‌های خانوادگی و امکانات مادی داشتند، عده‌ای هم دانشجو بودند و می‌خواستند لیسانس و فوق لیسانس بگیرند و شغل و پستی داشته باشند، که زندان‌های طویل‌المدت باعث می‌شد از زندگی عقب بیفتند. به همین دلیل حالت پسرفتی به وجود آمد و عده‌ای وقتی از زندان آزاد می‌شدند، دنبال زندگی‌شان می‌رفتند.

بعد از سال ۴۳ در زندان بین سران نهضت آزادی و جوانان این گروه اختلاف افتاد. سران نهضت آزادی یعنی آقایان طالقانی، بازرگان و دیگران معتقد به قانون اساسی، رژیم سلطنتی شاهنشاهی و این چیزها بودند؛ عده‌ای از آنها تا سال ۵۷ هم همین فکر را داشتند. حتی شاید حالا هم همان فکر را داشته باشند که ولیعهد را بیاورند. در سال ۵۷ هم که آقای بازرگان به پاریس رفت تا امام را ببیند، سعی کرد امام را راضی کند که شورای سلطنت را بپذیرد و ولیعهد بماند.

طبق قانون اساسی شاه باید سلطنت کند و نباید حکومت می‌کرد. سلطنت یک کار فرمایشی است، مثل ملکۀ انگلستان و بقیۀ پادشاهان اروپا؛ اما در کشور سلطنت نبود، حکومت بود. شاه عزل و نصب‌ها را خودش می‌کرد، دولت را خودش تعیین می‌کرد، لذا یک حالت دیکتاتوری داشت. سران نهضت آزادی معتقد بودند که شاه را راضی کنیم که یکسری کارهای عام‌المنفعه را انجام بدهد، بهتر از این است که کسان دیگری در رأس این قضیه قرار بگیرند. اینها تا آخر هم به حفظ نظام شاهنشاهی معتقد بودند.

اما نسل جوان آنها به این نتیجه رسیدند که شیوه‌های قبلی دیگر فایده ندارد و باید راههای دیگری را انتخاب کنند؛ لذا کم کم مسیر براندازی از داخل زندان شکل گرفت. البته مسائل بیرون هم بی‌تأثیر نبود. قضیۀ فلسطین، الجزایر، کوبا،‌ ویت‌کنگ‌ها، چه‌گوارا و امثال اینها در طرز تفکر جوان‌ها مؤثر بودند و اکثر جوان‌ها کتاب‌های اینها را می‌خواندند و روش اینها را در پیش گرفتند.

در کتاب‌های مذهبی از سیستم‌های حزبی، کارهای مسلحانه، بمب سازی و ترور حرفی زده نمی‌شد، لذا چون آن کتاب‌ها را خواندند، آگاهانه یا ناآگاهانه زیربنای فکری و طرز تفکرشان همانطور شد. اینها کم کم به این نتیجه رسیدند که هر کاری که می‌خواهند بکنند باید علمی فکر کنند و پذیرفتند مبارزه هم یک علم است. وقتی می‌خواهیم علمی فکر کنیم، پس باید راهش را هم پیدا کنیم.

بعد به این نتیجه رسیدند که مبارزۀ مذهب، علمی نیست و مبارزه‌اش در حد امر به معروف و نهی از منکر، تقیه و نصیحت کردن است و آدم‌های مذهبی تا جایی می‌آیند و از آنجا به بعد در جا می‌زنند. مثلاً می‌گفتند در هیچ جای مذهب نیامدهاست که چطور آدم ترور کنیم، چگونه خانۀ تیمی تشکیل بدهیم، چگونه کار مسلحانه انجام بدهیم، چگونه تشکیلات به وجود بیاوریم و این طور نتیجه گرفتند که فقط مارکسیسم است که علم مبارزه را بلد است.

  • یعنی از همان اول به این التقاط رسیدند؟

بله. معتقدم سازمان از همان اول به این التقاط رسید و برای این حرف خودم دلایل کافی هم دارم. لذا اینها آن کتاب‌ها را خواندند و زیربنای فکری‌شان به آن شکل بود و در روبنای فکری‌شان مذهبی بود. در جوی هم قرار گرفتند که در محیط دانشگاه اکثر جوان‌های روشنفکر و تحصیلکرده گرایش به چپ داشتند. رژیم هم به آنها آزادی بیشتری می‌داد. روی بچه مذهبی‌ها فشار بیشتری بود و گرفتاری‌های بیشتری داشتند و حتی وقتی بچه‌ مذهبی‌ها را دستگیر می‌کردند، محکومیت اینها از دیگران بیشتر بود. احساس خطری که رژیم از مذهبی‌ها می‌کرد از آنها نمی‌کرد؛ چون آنها سابقۀ حزب توده را داشتند که قابل خریدتر بودند، لذا آنها سوپاپ اطمینان بودند.

هر رژیم و حکومتی مجبور است دریچه‌هایی را باز کند تا به قول خودشان آزادی بدهند و در نتیجه به چپی‌ها آزادی بیشتری می‌داد. بر بچه مذهبی‌ها هم جوی حاکم شده بود که احساس خودکم‌بینی پیدا کرده بودند، چون کار بیشتر دست چپی‌ها بود و جوان‌ها بیشتر به آن سمت گرایش پیدا می‌کردند. حتی مسجد دانشگاه بیشتر خوابگاه بود تا نمازخانه و در آنجا استراحت می‌کردند. نماز بچه مذهبی‌ها حتی اگر قضا هم می‌شد، می‌رفتند و در خانه می‌خواندند و در دانشگاه نمی‌خواندند که جوان‌ها به آنها نگویند امل و عقب افتاده!!

  • ولی مجاهدین می‌گویند قبلاً خط ما خط درستی بود و در تغییر ایدئولوژی سال ۵۴ عوض شد.

چون اینها از مسائل اولیۀ سازمان اطلاع ندارند و مرکزیت سازمان و ایدئولوژی اولیۀ سازمان را نمی‌شناسند. اگر امثال حنیف‌نژاد را قبول داشته باشند، اقتصاد به زبان ساده، دیدگاه اقتصادی اینهاست که خلاصه‌ای از کاپیتال مارکس است. اگر این را قبول دارند، پس سوسیالیسم را قبول کرده‌اند، اگر راه انبیاء را خوانده باشند...

  • مگر همان سال‌ها اینها را نخوانده بودند؟

نه، نخوانده بودند. به کسی نمی‌دادند. اینها خودشان می‌آمدند و برای افراد تعریف می‌کردند. کتاب‌ها را به افراد نمی‌دادند که بخوانند؛ مخصوصاً قبل از دهۀ ۵۰ خیلی نمی‌دانند. علتش هم این بود که آنها سعی می‌کردند مارکسیست‌ها را با همان عقاید مارکسیستی‌شان عضوگیری کنند و به قول خودشان به کمونیست‌ها بگویند استراتژی ما به قدری پیشرفته است که کمونیست‌ها جذب ما می‌شوند و جذب شما نمی‌شوند و این را بر سر کمونیست‌ها چماق‌ کنند.

هر وقت با آنها صحبت می‌کردم، می‌گفتم ببینید کدام یک از احزاب کمونیست در سطح جهان افراد غیر کمونیست را در حزب خود راه داده است؟ اگر هم بخواهد راه بدهد، اول او را مارکسیست می‌کند و به ایدئولوژی تشیکلات خودش می‌رساند، بعد عضوگیری می‌کند. شما هم باید دربارۀ ایدئولوژی سازمان همین کار را بکنید.

  • از همان اول به آنها می‌گفتید؟

بله. از اول با آنها نبودم و از دهۀ ۵۰ با اینها مرتبط شدم. در جوابم می‌گفتند اینها اگر مارکسیست باشند، ولی درون ما باشند،‌ بهتر است. علت این که به اینها منافق می‌گیوند به حالا مربوط نیست. منافق یعنی کسی که چیزی که درونش هست با آنچه که بیرون است، فرق دارد. چیزی که به آن اعتقاد داری با آنچه که برای دیگران بیان می‌کنی فرق داشته باشد یا برای هر کسی به فراخور شرایط صحبت کنی و حرف‌های اصلی را به آنها نزنی. اینها دیدگاه علمی را پذیرفتند و کتاب‌های ماکسیم گوری، ۵۳ نفر و کتاب‌های توده‌ای‌ها، ارانی و .... را خواندند و زیربنای فکری‌شان به آن شکل در‌ آمد.

نفاق‌شان این بود که نمی‌آمدند به مردم بگویند ما می‌خواهیم با امپریالیسم مبارزه کنیم، بلکه استنباط مردم این بود که اینها می‌خواهند مبارزۀ اسلامی کنند و حکومت اسلامی تشکیل بدهند؛ در صورتی که اینها هیچ اعتقادی به این موضوع نداشتند. اینها می‌گفتند مبارزۀ ما یک مبارزۀ ضد امپریالیستی است؛ لذا با کمونیست‌ها وحدت استراتژیک داریم و شهید مطهری، علامه طباطبایی و امثالهم چون ضد کمونیست هستند، پس عامل امپریالیسم و طرفدار آمریکا هستند! لذا اجازه نمی‌دادند کسی کتاب‌های سید قطب، شهید مطهری، علامه طباطبایی و کتاب‌هایی را که در آنها مارکسیسم نقد شده بود، بخواند. هر چند خودشان می‌خواندند که چیزهایی بفهمند، ولی اعضا حق خواندن نداشتند.

سازمان اینها سانترالیسم و مرکزیت داشت و از بالا به پایین بود، نه از پایین به بالا. می‌گفتند ارتش چرا ندارد و هر دستوری که از بالا می‌اید باید اجرا شود. واقعاً وضعیتی را درست کرده بودند که اگر مرکزیت سازمان می‌گفت برو سر پدرت را بیاور، شما می‌رفتی و سر پدرت را می‌بریدی و می‌آوردی! قبل از سال ۵۰ در مرکزیت سازمان سه نفر بودند:‌ آقایان حنیف‌نژاد، سعید محسن و نیک‌بین رودسری که به او مهندس عبدی می‌گفتند. مهندس عبدی از همان اول مارکسیست و در مرکزیت بود.

  • او که کناره‌گیری کرده بود.

علت کناره گیری‌اش این بود : اینها تا سال ۴۹ با هم بودند و خیلی از نوشته‌هایی هم که در سازمان تدریس می‌شد، نوشته‌ همان‌ها بود. اگر هر چیزی هم بود، آقایان حنیف‌نژاد و سعید محسن تأیید می‌کردند و بعد چاپ می‌شد. می‌گویند اقتصاد به زبان ساده را خود آقای سعید محسن نوشت. تیپ فکری اوست. اینها این کار را کردند و به مردم هم نگفتند. می‌گفتند دلیل ندارد مردم بفهمند ما چه جوری فکر می‌کنیم. می‌گفتند اگر مردم بفهمند، با ما همکاری و سمپاتی نمی‌کنند. باید با مردم به همان شکلی که فکر می‌کنند رفتار کنیم. ما که هنوز به حکومت نرسیده‌ایم، هر وقت رسیدیم، می‌گوییم چه می‌خواهیم؛ ولی حالا تا زمانی که نرسیده‌ایم نمی‌توانیم بگوییم.

در سال ۴۹ آقای عبدی به اینها گفته بود به تدریج گند قضیه در می‌آید. زیربنا و روبنای شما با هم فرق می‌کند. تکلیف‌تان را معلوم کنید. این آقایان تازه فهمیدند ایرادهایی در کارشان هست، این بود که زیر بار نرفتند و عبدی گفت من کار می‌ٰروم و از آنها جدا شد، نه این که اینها او را جدا کرده باشند، او خودش جدا شد.

  • دنبال کار را نگرفت؟

نه، زن گرفت و دنبال زندگی‌اش رفت و دیگر دنبال این حرف‌ها نرفت. در سال ۵۰ هم که اینها دستگیر شدند او هم لو رفت و او را گرفتند. به او ۹ ماه یا یک سال حبس دادند. نمی‌دانم قول همکاری داد یا به خاطر این که قبلاً کنار کشیده بود، خیلی نگهش نداشتند. والا با طرز فکری که او داشت نباید به این راحتی آزادش می‌کردند. این چیزها را خدا می‌داند و ما نمی‌دانیم. ایشان هم تا به حال اظهارنظری نکرده است. خیلی‌ها هم به سراغش رفته‌اند، ولی حرفی نزده است.

  • با او ارتباط دارید؟

اصلاً قیافه‌اش را ندیده‌ام و او را نمی‌شناسم. به هر حال ایشان به دنبال کار مهندسی و زندگی‌اش رفت و تا حالا هم موضع گیری نکرده است. خیلی‌ها هم رفته‌اند با ایشان حرف بزنند، ولی تن به قضا نداده و ماحبه و اظهار نظری نکرده و سکوت کامل کرده است.

اما این که چرا کار اینها به اینجا کشیده شد، اگر کتاب شناخت اینها را بخوانید، متوجه می‌شوید که آن را بر پایۀ سه قشر ۱، ۲، ۳ تقسیم کرده‌اند. قشر یک روشنفکرها و دانشجوها هستند. می‌گفتند اینها چون علمی فکر می‌کنند بعضی از حرف‌ها را به اینها می‌شود زد؛ چون دیدگاه اینها به امام زمان (عج) هم با دیدگاه روحانیت فرق می‌کند. ممکن است ظاهراً با امام زمان (عج) به این شکلی که ما مطرح می‌کنیم موافق باشند، ولی از نظر علمی قابل اثبات نیست که کسی هزار و ۴۰۰ سال زنده باشد، جایش هم معلوم نباشد و معلوم هم نباشد زن و بچه دارد، شب‌ها کجا می‌خوابد؟! اصلاً معلوم نیست باشد یا نباشد، گیریم باشد چه خاصیتی برای مبارزه دارد؟!!

  • انکار می‌کردند؟

می‌گفتند نباید این حرف‌ها را به مردم بگوییم، منتها ...

  • علنی انکار نمی‌کردند؟

بله، با هر کسی به فراخور خودش حرف می‌زدند. مثلاً به روحانیت می‌گفتند همین که شما قبول دارید ما هم قبول داریم. به دیگران هم همین را می‌گفتند. یا مثلاً می‌گفتند درست است که پیغمبر (ص) این حرف‌ها را زده است، ولی از نظر علمی ثابت نشده است که امام زمان (عج) بهدنیا آمده باشد. بسیاری از اهل سنت معتقدند پیغمبر (ص) گفته است از نسل ما شخصی به نام مهدی خواهد آمد و دنیا را پر از عدل و داد خواهد کرد؛ اما هنوز نیامده است. همۀ ادیان آمدن موعود را قبول دارند. مسیحی‌ها می‌گویند عیسی (ع) برمی‌گردد. دیگران هم هر کدام برای خودشان یک چیزی دارند. اینها هم می‌گویند هنوز نیامده است.

  • قشر ۲ روحانیت بود؟‌

بله روحانیت و بازاری‌ها یا به گفتۀ آنها سرمایه‌دارها. قشر ۳ کارگر و پرولتاریا بود. می‌گفتند به قشر یک مسائلی مثل دیدگاه اقتصادی و امام زمان را بگویید، آن هم بعد از این که به آنها اطمینان پیدا کردید و دیدید یکسری مسائل را می‌شود به آنها گفت. اینها خمس و زکات را قبول نداشتند و می‌گفتند مربوط به زمان خاصی بوده و حکومت اسلامی در صدر اسلام بودجه نداشت، لذا نمی‌توانست مالیات بگیرد. در عین حال می‌خواست حکومتش را اداره کند و لذا به پولدارهای مکه و مدینه می‌گفت اگر شما ندهید، فقرا هجوم می‌آورند و همه را از شما می‌گیرند؛ در نتیجه برای تعدیل ثروت ۲۰ درصد خمس را عنوان کرد که هم ثروت آنها پایین بیاید و هم با این ۲۰ درصد حکومتش را بگرداند و هم شکم گداها را سیر کند.

  • به روحانیت چه می‌گفتند؟

به آنها می‌گفتند این مسائل درست است و ما به این کارها کار نداریم؛ چون بیشتر زندگی خودشان از همین خمس و زکات می‌گذشت و آقایان هاشمی،‌ طالقانی و دیگرانی که کمک می‌کردند،‌ از وجوهات می‌دادند. امام خمینی از اول قبول نکرد و زیر بار هم نرفت، اما پول‌هایی که آقایان می‌دادند همه به عنوان نمایندگی از امام می‌دادند و مردم هم فکر می‌کردند نظر امام این است، در حالی که نظر امام تا آخر هم این نبود.

در مورد قشر ۳ یعنی پرولتاریا هم می‌گفتند وقت‌تان را صرف‌شان نکنید. آنها همین که ما را قبول دارند کافی است. ما قشر ۳ را در حدی می‌خواهیم که اگر خواستیم در کارخانه‌ای اعتصاب راه بیندازیم یا بمبی کار بگذاریم، سمپات باشند و این کار را برای ما انجام بدهند. لازم نیست بحث سوسیالیسم و ماتریالیسم را برای اینها توضیح بدهیم، چون اینها کشش ندارند. می‌گفتند دشمن اصلی ما قشر ۲ است که به آن قشر خورده بورژوا می‌گفتند.

از حرف‌های دکتر شریعتی هم استفاده می‌کردند. ایشان چیزی دارد به عنوان مثلث زر، زور و تزویر. می‌گفتند زر سرمایه‌داری، زور حکومت و نیزه و تزویرش هم در مسیحیت، کلیسا بوده و در اسلام روحانیت است. می‌گفتند قشر خورده بورژوا دو مسئله و مشکل دارد تا جایی با ما می‌آید و مبارزه می‌کند و پول هم می‌دهد، اما از یک جای به بعد وقتی بفهمند ما چه می‌گوییم و فکرمان چیست، از آنجا به بعد به ما لگد می‌زند و تضادمان با آنها روشن می‌شود.

معتقد بودند تا آنجا که امکان دارد نباید تضادمان را با اینها علنی کنیم. افکارمان را نباید به اینها بگوییم و هر چه که گفتند باید بگوییم چشم. ما که هنوز همۀ راه را نرفته و همۀ اسلام را نفهمیده‌ایم . ما تا اینجا فهمیده‌ایم. شما حرف‌هایتان را بزنید، ما در چاپ‌های بعدی کتاب‌هایمان از حرف‌های شما استفاده می‌کنیم.

  • رابطۀ اعضای سازمان با دکتر شریعتی چطور بود؟

قبولش نداشتند، چون دکتر شریعتی هم کار مسلحانه را قبول نداشت. می‌گفتند حرف‌های او جوانان را از مبارزات مسلحانه دور می‌کند و این یک انحراف است. از آن طرف از حرف‌های دکتر شریعتی استفاده می‌کردند که آنهایی که رفتند کار حسینی کردند و آنهایی که مانده‌اند باید کار زینبی کنند و الا یزیدی هستند؛ ولی از آن طرف خیلی هم قبولش نداشتند. به هر حال دکتر شریعتی مبارزۀ مسلحانه را قبول نداشت. از نوشته‌هایش هم می‌شود این را فهمید. با دستگاه هم که صحبت می‌کرد، می‌گفت شیوۀ اینها را قبول ندارم.

 

  • فعالیت‌های خودتان قبل از آشنایی با مجاهدین را می‌گفتند.

اول که در این کار آمدم، دنبال جریانات قم، روحانیت، اعلامیه‌ها،‌ تکثیر و این چیزها بودیم. بعد از دستگیری اینها ما ماندیم و خودمان با چند تا از بچه‌های دبیرستانی و بچه‌های بازا و بعضی از تیپ‌هایی مثل لاجوردی..

  • و آقای بادامچیان.

نه! با بادامچیان خیلی همکاری نداشتیم. آن روزها ایشان بیشتر در تشکیل کلاس‌های عربی بود. یکی ایشان بود، یکی هم آقای جواد منصوری به قول خودشان در حال ساخت نیرو بودند و می‌آمدند در کلاس‌ها عربی آسان درس می‌دادند و از بین آدم‌های که می‌آمدند عده‌ای را جدا می‌کردند و می‌بردند؛ چون همۀ کسانی که می‌آمدند و عربی می‌خواندند، به درد این کار نمی‌خوردند. یک عده به این کلاس‌های عربی می آمدند و بعد از یکی دو ماه معلوم می‌شد یکی دو نفرشان به درد مبارزه می‌خورند. آنها را به عنوان کوه، مسافرت و گردش می‌بردند و کم‌کم با مسائل آشنا می‌کردند. اینها بیشتر در این وادی‌ها بودند.

بعد از این قضایا ما هم در همین صنف جمع کردن نیرو از این طرف و آن طرف و رفقای بازار و اینها بودیم و از آن طرف کار هم می‌کردیم و می‌شود گفت تقریباً همۀ اعلامیه‌هایی را که از امام خمینی به صورت نوار از نجف می‌آمد، اکثراً‌ تکثیر می‌کردیم. ارتباطاتی با آیت الله سعیدی داشتیم و بیشتر نوارها را از ایشان می‌گرفتیم و تکثیر می‌کردیم. به خود ایشان می‌دادیم و خودمان هم پخش می‌کردیم. مثلاً در جایی که کار می‌کردم، استاد ما در کار کاغذ بود و کتاب هم در حد رساله چاپ می‌کرد. اول رسالۀ آقای بروجردی را چاپ کرد. بعد رسالۀ آقای خمینی را چاپ کرد، منتها ایشان را گرفتند و یک ماه و نیم نگه داشتند و تعهد گرفتند دیگر از این کارها نکند. کسی هم جرأت نمی‌کرد رسالۀ آقای خمینی را چاپ کند.

در آنجا شاگرد بودم و هر چه به ایشان می‌گفتیم از این کارها بکن، احساس خطر می‌کرد و نمی‌کرد. لذا رسالۀ آقای خمینی را چند نوبت و با کسی به نام حسن تهرانی که فوت کرده است، چاپ کردیم. به عناوین مختلف هم این کار را می‌کردیم. مثلاً یک بار چاپ کردیم که جلد داشت، اما اسم نداشت. بعضی وقت‌ها می‌نوشتیم توضیح‌المسائل؛ ولی در صفحۀ اول که شناسنامۀ کتاب بود، مثلاً اسم آقای شریعتمداری یا آقای خویی را می‌گذاشتیم و از صفحۀ دوم به بعدش مال آقای خمینی بود.

به افرادی که آشنا بودند یا کسانی که عمده برای این طرف و آن طرف می‌گرفتند، رساله‌ها را می دادیم و به غریبه‌ها نمی‌دادیم. صفحۀ اول را به آنها می‌دادیم و می‌گفتیم اگر در خانه‌هایتان خواستید صفحۀ اول را بکنید، اینها را جایش بچسبانید. اگر هم نخواستید بدانید این رسالۀ آقای خمینی است. مأمورها وقتی می‌ریختند شعور این را نداشتند که بفهمند رسالۀ کیست. اسم را که می‌دیدند برایشان کافی بود.

یک مقدار در این وادی‌ها بودیم. منتها به این نتیجه رسیدیم که رژیم باید احساس ناامنی کند. لذا هر چند وقت یک بار اسم جدیدی روی گروه‌مان می‌گذاشتیم و با اسم‌های مختلف اعلامیه‌ می‌دادیم. الان خیلی‌ها ما را به عنوان جبهۀ آزادیبخش ملی ایران می‌شناسند. چون چند تا از اعلامیه‌هایمان را با این اسم تکثیر کردیم. در صورتی که شاید ۱۲ – ۱۰ نفر بیشتر نبودیم، اما چند اسم داشتیم و گاهی یک اعلامیه را با دو امضا چاپ می‌کردیم. مثلاً می‌نوشتیم دانشجویان مسلمان دانشگاه تهران یا روحانیت بیدار یا روحانیت آگاه یا دانشجویان دانشگاه شیراز یا اصفهان و .... با اسامی مختلف امضا و تکثیر می‌کردیم.

به جز ما، آقای کاظم بجنوردی که در رأس حزب ملی‌ها بود و در عراق بودند، از عراق آمدند. نمی‌دانم اخراج‌شان کردند یا خودشان آمدند؛ چون آن موقع ایرانی‌ها را اخراج می‌کردندو. این را از ایشان نپرسیدم. اینها به ایران آمدند. ایشان ظاهراً‌ در عراق با حزب‌الدعوه کار کرده بود و آمدند و بنیان یک تشکیلات کار مسلحانه را گذاشتند. این که مقطعی یا دائمی باشد به آنجاها نرسید. یک مدت کوتاه شاید جمعاً یک سال یا یک سال و خورده‌ای فعالیت کردند و گروهی به نام حزب ملل اسلامی درست کردند. یک مقدار از افکار سید قطب هم استفاده می‌کردند و می‌خواستند بین کشورهای اسلامی وحدت ایجاد کنند. اینها در آن وادی بودند و کارهایی که کردند در حد خودسازی و این چیزها بود. در نهایت حدود ۵۴ نفر شدند.

  • افراد شاخص‌شان چه کسانی بودند؟

ابوشریف، یعنی همان عباس آقازمانی، جواد منصوری،‌ روحانی‌شان محمدجواد حجتی کرمانی، ابوالقاسم سرحدی‌زاده و مهندس سیفیان که چند سال پیش مدتی شهردار تهران بود. همۀ آنها هم مشی مسلحانه را قبول نداشتند. علت دستگیری‌شان هم این بود که مسائل امنیتی را خوب رعایت نکردند و شناخت کاملی از ساواک ایران نداشتند. به هر حال سادگی‌هایی داشتند. اینها همۀ اسامی را در دفترچه‌ای نوشته و در کیفی گذاشته بودند. یکی از افرادشان بود به اسم ابراهیم صنوبری که خیلی قیافه زرد و هیکل ضعیفی داشت، زرورقی بود و قیافه‌اش هم بیشتر به مواد مخدری‌ها می‌خورد. مرد لاغر اندام و ضعیفی بود. یک بار در یکی از خانقا‌ه‌های شاه‌عبدالظیم در ساعت ۱۲ شب قراری می‌گذارد. می‌رود و می‌بیند طرف نیامده است و در خیابان قدم می‌زند . پلیس به عنوان مواد مخدر به او مشکوک می‌شود. او احساس می‌کند به او مشکوک شده‌اند، کیف را روی پشت‌بامی پرت و فرار می‌کند که او را می‌گیرند. بعد هم می‌روند کیف را پیدا می‌کنند. او را به کلانتری شاه‌عبدالعظیم می‌برند و تا صبح نگه می‌دارند. اما چیزی از نوشته‌هایش نمی‌فهمند. چون فقط یک سری اسم بود.

خودش یک بار مصاحبه کرد و گفت از من می‌پرسیدند اینها چیست؟ می‌گفتم مکتوب است، من هم نمیدانم اینها مال یک تشکیلات هستند و ظرف۲۴ ساعت همه‌شان را دستگیر کردند. ۴ – ۳ نفرشان هم به کوه‌های شاه‌آباد تهران رفته بودند که تیراندازی کنند. در رأس آنها هم کسی بود به نام عربشاهی. آنها را هم گرفتند، اما عربشاهی فرار کرد و به آلمان شرقی رفت و بعد هم کمونیست شد.

این آدم‌ها هم دستگیر شدند و در سال ۴۴ بود که عکس هر ۵۴ نفر را در روزنامه‌ها انداختند. دادگاه هم رفتند، ولی چون کاری انجام نداده بودند محکوم به حبس ابد و ۱۰ سال بالاتر و پایین‌تر شدند. آقای کاظم بجنوردی را هم به اعدام محکوم کردند. منتها چون اخوان ایشان روحانی بودند و همه در نجف بودند، آقای حکیم و دیگران وساطت کردند و نامه دادند و اعدام آقای بجنوردی تبدیل به ابد شد.

یک عده از آنها در زندان چپ کردند، عده‌ای هم مذهبی بودند. مذهبی‌هایشان هم در حد توده‌ای‌ها بودند. این اواخر و حتی بعد از این که مسلمان‌ها از چپی‌ها جدا شدند، اینها هنوز با توده‌ای‌ها زندگی می‌کردند و مذهب ملایمی داشتند و آنقدر روی زبان انگلیسی، آلمانی و روسی کار می‌کردند، روی مسائل مذهبی کار نمی‌کردند.

  • به فعالیت‌های گروه خودتان برگردیم، مثلاً ماجرای حمله به دفتر هواپیمایی ال‌عال چطور بود؟

دوستان می‌گویند سال ۴۷ بود، وی به نظرم می‌آید سال ۴۸ بود که مسابقات آسیایی فوتبال در تهران برگزار شد. آن وقع هنوز استادیوم آزادی ساخته نشده بود و امجدیه بهترین جایشان بود. از جمله کشورهایی که برای مسابقات آمده بود، اسرائیل بود. ما تصمیم گرفتیم چند تا از اسرائیلی‌ها را به عنوان طرفداری از فلسطین از بین ببریم و ترور کنیم.

  • چه کسانی بودید؟

من، لشکری، میرهاشمی، احمد کروبی و آقای مقدم که الان در شرکت نفت است. تعدادمان محدود بود. اما همه جوان بودیم. تصمیم گرفتیم این کار را بکنیم. علتش هم این بود که سال قبل از آن فلسطینی‌ها در فرودگاه مونیخ چند نفر از اسرائیلی‌ها را کشته بودند. ما هم می‌خواستیم مثل آنها این کار را بکنیم. چون از سال ۴۷ به بعد دو سه تا اسلحه کمری داشتیم. لذا تصمیم گرفتیم چنین کاری بکنیم.

اسرائیلی‌ها که آمدند، ما دیدیم ۱۲ – ۱۰ کشور یک طرف، اینها یک طرف! رژیم شدیداً از آنها محافظت می‌کند و با ماشین ضد گلوله اینها را می‌برد و می‌آورد. ظاهراً در هتل استقلال از آنها پذیرایی می‌کردند. دیدیم با امکانات ضعیفی که داریم، نمی‌توانیم این کار را بکنیم و تصمیم گرفتیم کار سیاسی بکنیم. آن هم به این ترتیب که روزانه حداقل ۱۰ هزار تراکت و اعلامیۀ کوچک و بزرگ ۱۰×۱۰ یا ۱۰×۲۰ را روی کاغذهای A4 تکثیر می‌کردیم و بعد با ماشین برش صحافی برش زده می‌شد، دسته بندی می‌کردیم و در کارگاه بافندگی آقای لشکری که سر خیابان خانی‌آباد بود، می‌بردیم و تقسیم می‌کردیم و بچه‌ها می‌بردند و پخش می‌کردند.

در سینماها از طبقۀ بالا اعلامیه‌ها را روی سر پایینی‌ها می‌ریختیم. در جامهری‌های مساجد می‌گذاشتیم یا وقتی در حال سجود بودند، روی سرشان می‌ریختیم و فرار می‌کردیم. به دبیرستان دارالفنون و مروی می‌رفتیم و اینها را پخش می‌کردیم. در روز این مسابقات هم که در امجدیه بود دو سه تا اکیپ در خود امجدیه داشتیم و هر وقت بازی اوج می‌گرفت و گل می‌زدند، بچه‌ها اعلامیه‌ها را در هوا پخش می‌کردند و روی سر همه می‌ریختند.

در اطراف امجدیه پرچم‌های کشورهای شرکت کننده را یکی در میان گذاشته بودند. روز دوم یا سوم چند تا از پرچم‌های اسرائیل را آتش زدیم. روز بعد همه را جمع کردند و فقط پرچم ایران را گذاشتند. در آنجا جایگاهی بود که به آن جایگاه سلطنتی می‌گفتند و از هر کشوری یک پرچم از جمله پرچم اسرائیل را گذاشته بودند و ما نمی‌توانستیم به آنجا برویم. در امجدیه و بیرون از آن این تبلیغات بود، اما موفق بودیم و رژیم با همۀ فشارهایی که آورد، نتوانست کسی را دستگیر کند.

در آن موقع سرهنگ طاهری رئیس کماندوها بود و امنیت امجدیه دست او بود. آن روزها بلیت‌های بازی فوتبال بازار سیاه داشت و او صبح‌ها همراه گاردش به آنجا می‌آمد که شلوغ نشود. یک روز یک نفر که از بچه‌های ما نبود، گفت من پدر این را درمی‌آورم و فردای آن روز یک دسته کلنگ آورد و به سر سرهنگ طاهری زد و فرار کرد. یکی دو نفر دیگر را دستگیر کردند و بردند، ولی اصل کاری را نتوانستند بگیرند. ما هم آنجا بودیم، ولی دستگیر نشدیم.

روز آخر مسابقه خیلی دلمان می‌خواست ایران ببازد و گفتیم از احساسات مردم استفاده می‌کنیم، ولی نمی‌دانم با هم معامله کردند یا چه کردند که در وقت دوم اضافی، بالاخره ایران توسط فلیچ‌خانی که بعداً با ساواک همکاری داشت، یک گل زد و لذا ایران را برنده کردند. ساعت ۹ – ۳۰/۸ شب بود. ماشین‌ها چراغ‌هایشان را روشن کردند،‌ بوق زدند و بعضی‌ها شیرینی پخش کردند. باز ما از احساسات مردم استفاده کردیم. از آن طرف اتوبوس‌های دو طبقه و یک طبقه را به خیابان روزولت (مفتح فعلی) آورده بودند. یک کلیسا روبروی سفارت آمریکا هست. یکسری پرچم علیه آمریکا، اسرائیل و شاه درست کرده بودیم. تصمیم گرفتیم وقتی جمعیت به خیابان می‌آید، این پرچم‌ها را بین مردم باز کنیم.

به بچه‌ها گفته بودیم شما پرچم‌ها را باز کنید و قاطی مردم بروید، اما پرچم‌ها را به دست دیگران بدهید که اگر گرفتند، شما را نگیرند. مرکز پرچم‌ها جلوی کلیسا بود. آن روز اتوبوس‌ آورده بودند که مردم را سوار کنند و ببرند. ۳ – ۲ تا از بچه‌ها گفتند باید کاری کنیم که نشود از این اتوبوس‌ها استفاده کرد و یکی از اتوبوس‌ها را چپ کردند تا اینها نتوانند عبور کنند و جمعیت به طرف پایین خیابان بیاید. جمعیت تا خیابان انقلاب (شاهرضای آن روز) پایین آمد و بعد سه قسمت شد.

یک عده به طرف میدان انقلاب رفتند،‌یک عده به سمت میدان امام حسین (فوزیه آن موقع) و عده‌ای هم از خیابان سعدی تا چهارراه سیروس آمدند که بیشتر جهودها در آنجا زندگی می‌کردند.

ما ۱۵ – ۱۰ نفر بیشتر نبودیم و تا جایی که توانستیم فعالیت کردیم. شعارها هم همه سیاسی بودند، اما از جایی که دیگر از کنترل ما خارج شد، شعارها ملی شدند: « با اره می‌بریدند سر موشه دایان را» و صهیونیست‌ و فحش و دری‌وری شد. آن روزها ارتش شوروی چکسلواکی را اشغال کرده بود. پایتخت چکسلواکی پراگ بود. دانشجویی به نام ژان پالاش به عنوان اعتراض روی خودش بنزین ریخته و خودسوزی کرده و خودش را کشته بود. گفتیم حالا که این طور شده است، برنامه دومی را انجام بدهیم. دفتر هواپیمایی اسرائيل به نام ال‌عال بود. تقریباً‌۱۰ تا کوکتل‌مولوتف درست کردیم و به آنجا رفتیم. همه را هم من بردم. بچه‌ها می‌گفتند مواظب باش ژان پالاش نشوی!!‌

  • ایده این کار از چه کسی بود؟

از خودمان بود. من بودم. میرهاشمی، لشکری و چند نفری که بودیم، تصمیم گرفتیم این کار را انجام بدهیم.

  • شهید لاجوردی هم با شما بود؟

نه، شهید لاجوردی در قضیۀ کتاب درس‌هایی از ولایت فقیه بود. ۱۲ تا سخنرانی امام و دو تا ۶ درس یعنی ۶ نوار بود. ما اینها را در دو نوبت با عنوان درس‌هایی از امام چاپ کردیم. بعد آنها خلاصه و به نام حکومت اسلامی چاپ شد.

  • ادامه ال‌عال را بفرمایید.

کوکتل‌مولوتف‌ها را که درست کردیم، بچه‌ها گفتند یک نفر باید تا خیابان بیاورد و موقعی که مسابقه تمام شد، بچه‌ها بیایند بگیرند. گفتم من می‌آورم. روبروی سینما «ب ب » در خیابان انقلاب نشستم. کت گشادی تنم بود و اینها را در جیب‌هایم گذاشته بودم. ممکن بود بنزین و بقیۀ مواد نشت کنند و آتش بگیرند، برای همین بچه‌ها می‌گفتند مواظب باش مثل ژان پالاش نشوی!‌ کتم را درآوردم و زیر پل گذاشتم و خودم هم آنجا نشستم. بعد که مسابقه تمام شد، بچه‌ها آمدند و ما این کوکتل‌مولوتف‌ها را تقسیم کردیم.

بعد به دفتر هواپیمایی ال‌عال رفتیم. دو سه تا پاسبان از آنجا حفاظت می‌کردند. سنگ و چوب با خودمان برده بودیم و به اینها گفتیم بروید و الا شما را می‌کشیم و اینها در رفتند. با سنگ و چوب شیشه‌های قدی آنجا را شکستیم و کوکتل‌ها را آتش زدیم و داخل هواپیمایی انداختیم و مدارک‌شان سوخت. بعد برگشتیم و جاهای دیگر رفتیم. بعد به میدان انقلاب رفتیم و با پلیس درگیر شدیم و با باتوم دنبال‌مان کردند، ولی لو نرفتیم.

در اردیبهشت سال ۴۹ سرمایه‌داران آمریکایی به رهبری راکفلر به ایران آمدند و تصمیم گرفتیم علیه اینها کاری انجام بدهیم. تصمیم داشتیم اعلامیه‌ای را تهیه کتیم و بدهیم کسانی مثل طالقانی یا بازرگان امضا کنند، ولی وقتی از اینها ناامید شدیم،‌ حتی پیش آدم‌هایی مثل سنجابی هم که جبهۀ ملی بود، رفتیم؛ ولی آنها هم امضا نکردند. ما می‌گفتیم اینها امضا می‌کنند و بعد تکثیر و چاپ می‌کنیم فوقش اگر ما را گرفتند،‌ می‌گوییم اینها این کار را کردند. بعد هم به زندان می‌رویم و ۶ ماه یا یک سال تجربه پیدا می‌کنیم و بیرون می‌آییم.

به این آقایان که گفتیم، هیچ کدام حاضر نشدند انجام بدهند و گفتند این اعلامیه تند است و نمی‌توانیم پاسخگو باشیم. به آقای سعیدی گفتیم، گفت این را امضا نمی‌کنم. اما خودم یک اعلامیه می‌دهم. خود ایشان خطاب به روحانیت در مورد این سرمایه‌دارها به عربی و فارسی اعلامیه داد که سر همان قضیه هم او را بردند و در زندان از بین رفت.

دربارۀ پخش آن اعلامیه در دانشگاه توسط بچه‌های کمونیست لو رفتیم. دو سه تا از بچه‌ها از جمله احمد کروبی اعلامیه را به بعضی از بچه‌های چپ داده بودند و از ناحیۀ آنها لو رفتیم و آمدند و بچه‌ها را گرفتند. شب بود و در کارگاه بافندگی لشکری سر خانی‌آباد بودم. رفتم آنجا و نمی‌دانستم بچه‌ها را ظهر گرفته‌اند. از بچه‌های آقای لشکری پرسیدم کجاست؟‌ گفتند رفته است بازار و می‌آید. نیم ساعتی نشستیم و دیدیم نیامد. آن موقع‌ها بازار ساعت ۶ و ۷ می‌بست. ساعت ۸ بود و فکر کردم بازار باز نیست که آقای لشکری آنجا باشد. بالاخره یکی از بچه‌ها گفت امروز بعدازظهر آمدند و به گوشش سیلی زدند و او را بردند.

پرسیدم دیگر چه کسی را بردند؟ گفت آن سبیل کلفته را هم بردند. فهمیدم دو نفر را از آنجا برده‌اند. بلند شدم که یکسری مدارک را پیدا کنم و بیرون بروم. همین که خواستم از پله‌ها پایین بیایم، دیدم زنگ پایین را زدند. لب پنجره آمدم و دیدم ساواکی‌ها هستند. دو سه تا اتاق و یک راهرو بود. به اتاق عقب رفتم و قاطی دم‌قیچی‌های پارچه‌ها دراز کشیدم و خودم را به خواب زدم که هر وقت مأمورها در اتاق آمدند، از راهرو فرار کنم، ولی متأسفانه یکی از آنها در راهرو ایستاد و دو نفرشان به اتاق‌ها رفتند.

گشتند و به ما رسیدند و لگد زدند و ما را از وسط پوشال‌ها به قول خودشان بیدار کردند. بعد خرخر کردم که یعنی چرا مرا از خواب بیدار کردید؟ بعد هم چند تا فحش به آقای لشکری دادم که کجاست و پدرش را درمی‌آورم، پول مرا خورده است و نمی‌دهد. یکی از ساواکی‌ها جلو آمد و گفت خر خودتی! تو خودت رئيس اینها هستی!‌حالا دیگر اعلامیه چاپ می‌کنی ؟! ما کلی از شاه، فرح و انقلاب سفید دفاع کردیم و گفتیم این حرف‌ها چیست؟! اینها خائن و انگلیسی هستند! دست‌شان در دست انگلیسی‌هاست! شاه به این خوبی و ملکه به این خوبی! خلاصه از این چرندیات سر هم کردیم.

بالاخره گفتم آقا! شما آدرس بدهید خودم می‌آیم، چون می‌خواهم بیایم پولم را بگیرم. برای پولم اینجا آمده‌ام و به این کارها کاری ندارم. بعد گفتند دستبند بزنیم و دستم را جلو بردم، دستبند نداشتند و یکی‌شان گفت این پسر خوبی است، خودش می‌آید. دو نفر دست‌هایم را گرفتند و ما را پایین بردند و سوار یک پیکان کردند. راننده جلو نشست و قرار شد من وسط آن دو نفر عقب ماشین بنشینم. یکی از آنها دستم را باز کرد و رفت در ماشین نشست و من هم تقریباً نصف بدنم در ماشین و فقط یک پایم بیرون مانده بود. دست چپم هم در دست مأمور دوم بود.

می‌خواست دستم را ول کند که سوار شوم. یک آن فکر کردم خوب است فرار کنم. تصمیم قبلی نداشتم و در لحظه فکر کردم. گفتم اگر مرا گرفتند که چهار تا شلاق بیشتر می‌خورم؛ اگر هم نگرفتند که فرار کرده‌ایم. دستم را در جیبم کردم و یک پاشنه کش آهنی داشتم، بیرون آوردم و روی دست مأموری که دستم را گرفته بود زدم و فرار کردم. آن سه نفر از خانی‌آباد تا نزدیکی‌های مولوی یا بازارچه سعادت تعقیبم کردند.

ساعت ۳۰/۸ شب بود. آن موقع‌ها کوهنورد بودم و وضع جسمی خوبی داشتم. با فاصله ۴۰۰ – ۳۰۰ متر پشت سرم می‌دویدند. مسلح هم نبودند که تیراندازی کنند. آن موقع‌ها این جوری نبود. هر چهار نفر یعنی آن سه نفر و من می‌گفتیم بگیرش و مردم مانده بودند چه کسی را بگیرند؟! خلاصه فرار کردم. شب بعدش رادیو بغداد اعلام کرده بود چنین مسئله ای پیش آمده است.

  • بقیه چه شدند؟‌

آنها دستگیر شدند و در دادگاه که رفتند، گروه ال‌عال هم لو رفت. دادگاه این گروه را با عنوان ال‌عال مطرح کرد، لذا در زندان هم به عنوان بچۀ ال‌عال مطرح بودم. اسم من عزت شاهی بود. بچه‌ها اسم مرا که گفته بودند، آنها فکر کرده بودند عربشاهی حزب ملل است که فرار کرده بود. به هر حال از آنجا نفهمیدند ما در رأس این قضیه هستیم. من و یک نفر دیگر به نام آقای میرهاشمی فرار کردیم.

  • با احمد کروبی آشنایی نداشتید؟‌

چرا، از فامیل‌های مهدی کروبی و ظاهراً پسرعموی اینها بود. آن موقع بچۀ خوبی بود، اما بعد که از زندان بیرون آمد به مجاهدین وصل و بعد هم در درگیری کشته شد.

  • چه سالی؟‌

سالش یادم نیست، ولی می‌دانم با مجاهدین کشته شد. یکی دو سال زندان رفته بود و به بقیه هم حداکثر پنج سال داده بودند. قضیۀ ال‌عال هم به این صورت تمام شد و ما باز دوباره ماندیم و از نو کارهایی را با حزب الله کردیم. بقایای حزب ملل که آزاد شده بودند، گروهی به نام حزب‌ الله درست کردند که باز همین اخوان منصوری، احمد احمد، محمد مفیدی، باقر عباسی، علیرضا سپاسی، ابوشریف و ..... بودند.

با این که تشکیلات قبلی داشتند و‌ آن تشکیلات قبلی هم مسائل امنیتی را رعایت نمی‌کردند، تشکیلات جدید هم چیزی شبیه به همان‌ها بود و مسائل امنیتی را رعایت‌ نمی‌کردند. یک مقدار هم در طیف روشنفکری آمده بودند و زیربنای مذهبی محکمی نداشتند. اینها هم دو دسته بودند، تیپ‌هایی مثل آقایان منصوری و ابوشریف مذهبی و سالم‌تر بودند، اما تیپ‌هایی مثل سپاسی، مفیدی و باقر عباسی کم‌کم چپ زدند.

  • مفیدی در این زمان مقید نبود؟

مفیدی تا زمانی که دستگیر و سپس اعدام شد، دولا و راست می‌شد و نماز می‌خواند، اما پایبند آنچنانی نبود. مفیدی و باقر عباسی به خانه ما می‌آمدند. باقر عباسی نماز نمی‌خواند، اما مفیدی می‌خواند؛ البته برادرهای مفیدی چپ هستند، اما خودش نماز می‌خواند. اول که به خانۀ من آمد،‌ زندگی‌‌ام سنتی بود. مادرم که فوت کرد، پارچه‌ای از لباس‌های او را جانماز کرده بودم که همیشه به یادش باشم. مهر، تسبیح و انگشتر عقیقی را که مال او بود گذاشته بودم که موقع نماز برایش یک فاتحه بخوانم.

چند بار که آمد، جانماز را که یک پارچه کهنه بود کنار انداخت و گفت اینها خصلت‌های خرده‌بورژوازی است و فقط با مهر نماز می‌خواند. بعد از مدتی مهر را هم کنار گذاشت و مثل سنی‌ها روی زمین نماز می‌خواند. گفتم آن چیزها خصلت بورژوازی بود، این که یک تکه گل است! گفت ما برای یک تکه گل بین یک میلیارد مسلمان اختلاف نمی‌اندازیم! حالا که آنها این جوری نماز می‌خوانند ما هم این جوری می‌خوانیم. لذا خیلی مقید بعضی از مسائل نبود، اما تا آخر نمازش را می‌خواند.

Ramz6 1 عبدالرضا نیک بین رودسری معروف به عبدی

  • سپاسی آشتیانی چطور؟

او هم می‌خواند. اما از اینهایی بود که یک روز خودش پیشنماز بود، یک روز زنش! بعد هم که قاطی مجاهدین رفتند، هم خودش و هم زنش کمونیست شدند. سپس در درگیری کشه شدند. اسمش مذهبی بود، اما مخلوط بود. اکثر گروه‌ها بر مبنای ایدئولوژی کار نمی‌کردند.

  • به مبارزه اصالت می‌‌دادند.

بله به مبارزه اصالت می‌دادند. هم مذهبی در آنها بود و هم غیر مذهبی. خیلی هم به این قضیه اصالت نمی‌دادند که نماز می‌خوانی یا نمی‌خوانی. می‌گفتند ما باید با امپریالیسم مبارزه کنیم، حالا که طرف حاضر شده است خودش را به کشتن بدهد، دیگر برای ما فرق نمی‌کند، آن مسئلۀ آخرتی است. بعد از این که این قضیه پیش آمد، از آنها جدا شدم و باز یک عده را دور خودمان جمع کردیم مثل شهید کچویی و ...

  • قبل از این که حزب الله و مجاهدین خلق ادغام شوند، جدا شدید؟

بله. علتش هم این بود که مسائل امنیتی را رعایت نمی‌کردند. یک روز با باقر عباسی و مفیدی در خیابان زیبا قرار گذاشته بودیم. او پیراهن کشی به تن دشت و یک نارنجک هم به پشتش بسته بود و برآمدگی محلی که نارنجک قرار داشت، از پشت لباس پیدا بود و اگر کسی می‌دید کاملاً معلوم بود. او را دیدم و از پشت به سرش زدم و گفتم خاک بر سرت! این چیست که درست کردی؟! اگر می‌خواهی این جوری کار کنی، برو خودت را معرفی کن. چرا خودت را اذیت می‌کنی؟!

یک بار دیگر قرار بود برای ما اسلحه بیاورند. آن روزها پاکت پلاستیک که نبود، اسلحه را در یک پاکت کاغذی که در آن انگور بود گذاشته بودند. آب انگور راه افتاده بود و ته پاکت را خیس کرده بود. با یک نفر قرار داشتیم، ولی رفتیم و در مسیر به ۴ – ۳ نفر برخورد کردیم و شدیم لشکر چند نفره! گفتم شما دیوانه‌اید پشت سر هم ردیف می‌شوید؟! بعد که آمدند اسلحه را به من بدهند ته پاکت پاره و انگور و اسلحه روی زمین ولو شد!

خلاصه از آنها خداحافظی کردم و گفتم دیگر به سراغم نیایید و من هم با شما کاری ندارم. مدتی ماندیم و بعد با شهید کچویی، کبیری‌ها، اکبر مهدوی، نانکلی و دیگران جریانی را راه انداختیم، اسلحه جور کردیم و کارهای دیگری انجام دادیم.

  • دیگر آنها را ندیدید؟

نه. علتش هم این بود که بعد از شهریور ۵۰ که مجاهدین ضربه خوردند و نیروهایشان از بین رفته بود، مجاهدین دنبال امکانات می‌گشتند و فکر کردند اینها امکانات خوبی هستند. به خاطر همین از اینها خواستند با کل تشکیلات‌شان داخل مجاهدین بروند. اینها گفتند ما همین طور دست خالی برویم، از موضع ضعف رفته‌ایم. بهتر است اول کار گنده‌ای بکنیم که فکر کنند ما هم کاره‌ای هستیم و ابراز قدرت کنیم و قضیۀ طاهری را انجام دادند.

  • ترور طاهری را چگونه انجام دادند؟‌

دم در خانه‌اش رفته و تعقیب و مراقبت گذاشته بودند. بعد سپاسی رفته و آدرسی را به طاهری داده بود که بخواند و مفیدی و عباسی که در طرف دیگر بودند، به او تیراندازی کردند و بعد هم تیر خلاص زدند و طاهری مُرد. روی همین حساب اینها از موضع قدرت وارد تشکیلات مجاهدین شدند.

  • به خاطر امکانات‌شان بود؟

بله مجاهدین می‌خواستند امکانات بگیرند و کارهای عملیاتی کنند. بعد که آمدند، مفیدی و باقر عباسی در آن قضیه از بین رفتند و سپاسی و مصطفی خوشدل و چند نفر دیگر در سازمان ماندند و بعضی‌هایشان کمونیست شدند. بعد از این خودمان گروهی را شروع کردیم و در حد اعلامیه کار می‌کردیم. البته یکسری اسلحه و نارنجک دست‌ساز را تهیه کرده بودیم. مراد نانکلی خیلی قد بلند و قوی بود و ما به او می‌گفتیم بچه رستم! در ریخته‌گری کارخانه صافیاد مهندس بازرگان کار می‌کرد.

بعد از قضیه شهریور ۵۰ و قبل از این که آنها لو بروند، آقای مهرآیین کسی را به ما معرفی کرد، ولی نگفت او کیست. فقط گفت بچۀ خوبی است و می‌توانید با هم کار کنید. علت هم این بود که او می‌دانست دارم کارهایی می‌کنم. لذا تصمیم گرفت او را به من معرفی کند.

  • با آقای مهر‌آیین از کجا آشنا بودید؟‌

آقای مهرآیین بازاری بود و پیچ و مهره می‌فروخت و با فامیل‌های ما و بادامچیان رفیق بودند. ایشان بیشتر کاراته و این چیزها درس می‌داد و بیشتر به «ممد جودو» معروف بود. رفته بودم کمی جودو و کاراته یاد بگیرم. به من گفت این پسرک پسر خوبی است و می‌توانید با هم کار کنید. می‌گویم بیاید اینجا شما با او صحبت کن و ببین قضیه از چه قرار است.

یک روز رفتیم و دیدیم آقایی را آورده که بسیار متین، مؤدب و بچۀ خوبی است. ایشان به من گفته بود می‌توانی با این کار کنی و فکر کرده بودم او را به من معرفی کرده بود که همراه بچه‌های خودم از او استفاده کنم. ۸ – ۷ جلسه که با او ملاقات کردم، دیدم وضع از نظر فکری، تحصیلی و این مسائل خیلی از من بهتر است. قیافۀ مقدسی داشت و چند بار هم دیدیم مهرآیین پشت سرش نماز می‌خواند؛‌ما هم پشت سرش نماز خواندیم. بچۀ خوب و محجوبی هم بود. بعد فهمیدیم از بس تیپش مذهبی بود، خود آنها به این می‌گفتند اسقف!‌

به هر حال او را نشناختم. به خودم گفتم بهتر است ارتباطم را با او قطع کنم و ببینم با جای دیگری کار می‌کند یا مستقل است. به او گفتم می‌خواهم یک مسافرت ۳ – ۲ ماهه به شهرستان بروم و کار دارم و نمی‌توانم ادامه بدهم. وقتی برگشتم باز از طریق آقای مهرآیین با شما تماس می‌گیرم. ارتباطم را که قطع کردم تا پیگیری کنم و ببینم کیست، در شهریور ۵۰ اینها را دستگیر کردند. بعد معلوم شد این علیرضا زمردیان بوده است. در زندان هم به او می‌گفتند اسقف و واقعاً هم نسبت به دیگران بچۀ خوبی بود. ایشان هم دستگیر شد و ۱۰ سال محکومیت به او دادند.

ما دیگر با اینها ارتباط نداشتیم تا آذر یا دی ماه سال ۵۰ که اینها مجدداً با من تماس گرفتند، چون نیرو نداشتند و دنبال امکانات می‌گشتند. از آنجا که خود مهرآیین را هم گرفته بودند و دیگر نمی‌توانستند از طریق او با من تماس بگیرند، از راه مرتضی الویری با من تماس گرفتند. یک روز الویری به من گفت کسی می‌خواهد تو را ببیند. گفتم بیاید ببیند. پاتوقم کوچۀ امامزاده یحیی (ع) بود. سر کوچه در گذر هم یک مسجد کوچک بود. شب او را به آنجا آورد و به من معرفی کرد و خودش رفت.

وحید افراخته بود. از آن به بعد با او تماس داشتیم و گفت آن کسی که قبلاً با شما کار می‌کرد، از دوستان ما بود. می‌خواهیم همکاری کنیم. جوان بودیم و وضع جسمی‌مان خوب بود و از بوذرجمهری تا میدان گمرک را پیاده رفتیم و برگشتیم. در کوچه پس کوچه‌ها صحبت کردیم و دیگر قرارمان با وحید افراخته از اینجا وصل شد و دوباره با مجاهدین همکاری‌هایی کردیم.

  • رابطه‌تان از همین طریق بود؟

از اول با وحید افراخته بود. ولی بعد با حسن ابراری، محمد یزدانیان، عباس جاویدان، محسن فاضل و ... آشنا شدیم و با هم یکسری کارهایی کردیم. به اصفهان رفتیم و یکسری مواد بردیم. یکی دو تا بمب گذاشتیم. یکی در ماشین شهربانی در میدان چهارباغ که منفجر شد و یکی را هم در هتل شاه‌عباس اصفهان گذاشتیم.

  • با همین بچه‌ها ؟‌

بله با وحید افراخته،‌ حسن ابراری و محسن فاضل. آن روزی که بمب را در هتل شاه‌عباس کار گذاشتیم، یکی از نخست‌وزیران اروپای شرقی آنجا دعوت داشت. ما بمب را روی ساعتی کار گذاشتیم که موقع ناهار منفجر بشود، چون ما هر کاری که می‌کردیم اینها در رادیو، تلویریون و روزنامه‌ها اعلام نمی‌کردند، لذا کسی نمی‌فهمید؛ ولی چون مهمان خارجی در هتل بود، مجبور بودند اشاره‌ای بکنند.

بمبی که در میدان چهارباغ کار گذاشتیم، منفجر شد اما دومی منفجر نشد. ما فکر کردیم چون میهمان خارجی داشته‌اند، حتماً به لحاظ امنیتی کنترل کرده‌اند. رفقای ما بعدازظهر به تهران برگشتند، وی قرار شد از نجف‌آباد به خوانسار و گلپایگان بروم و از آن طرف به تهران برگردم. شب در اصفهان ماندم. فردا صبح به دروازه صارمیه رفتم تا سوار اتوبوس خوانسار و گلپایگان بشوم. ساعت حدود ۱۰ صبح بود و ما دیدیم که صدای افنجار آمد. می‌دانستیم کسان دیگر از این کارها نمی‌کنند. گفتیم حتماً‌ چاشنی بمب گیر کرده و حالا منفجر شده است.

تاکسی گرفتم و به میدان چهارباغ برگشتم و از جلوی هتل رد شدم و دیدم شیشه‌های قدی شکسته و گچ‌بری‌ها ریخته بود. تا بعدازظهر آنجا بودم و گزارشی را تهیه کردم. البته روزنامه‌ها‌ی اصفهان در این باره نوشتند. بعد معلوم شد بمب را خنثی نکرده‌اند، بلکه روز بعد از آن نظافتچی پیدا کرده و دیده بود ساعت دارد و رفته بود که ساعتش را باز کند که بمب در دست او منفجر و بندۀ خدا زخمی شد و او را به بیمارستان بردند و مُرد.

البته بعد از انقلاب آقای کاظمی که کتاب خاطرات را تنظیم کرده، به هتل شاه‌عباس اصفهان و این طرف و آن طرف رفت که خانواده‌اش را پیدا کند و یک دلجویی از خانواده‌اش بکنیم. هیچ آدرسی پیدا نکردیم. از هتل هم که پرسیدیم گفتند مربوط به ۴۰ – ۳۰ سال پیش است و هیچ اطلاعی نداریم.

  • از شخصیت‌ افراخته و اعترافاتی که کرد، بگویید.

افراخته این جوری نبود. اینها وقتی کمونیست و پیکاری شدند به پوچی رسیدند؛ یعنی از مذهب بریدند،‌ ولی به مارکسیسم واقعی هم نرسیدند. از مارکسیسم در حد استالینیسم و خشونتش بلد بوند،‌ ولی در خود فلسفه مارکسیسم خیلی عمیق نبودند. لذا یکسری کارهایی هم کردند. علت کمونیست شدن‌شان را هم بگویم بد نیست.

آدم‌های سازمان بعد از قضیۀ شهریور سال ۵۰ درجه ۲ و ۳ بودند و از کادرهای اول کسی باقی نمانده بود. احمد رضایی در درگیری کشته شد. رضا رضایی از زندان بیرون آمد و بعد کشته شد. کسانی که بیرون بودند از جمله وحید افراخته، محسن فاضل ، یزدانیان و بهرام آرام و امثال اینها بودند که کادرهای درجه ۲ و ۳ بودند. اینها بعد از این قضیه در زمینه‌های مذهبی همان خرده‌کاری‌هایی را هم که قبلاً‌ می‌کردند، دیگر نکردند و دچار یک جور حالت عمل زدگی شدند و چون دیدند فداییان خلق دارند کارهایی می‌کنند، گفتند ما از آنها عقب نمانیم.

کار مطالعاتی را رها کردند و فقط به کارهای عملیاتی از جمله تخریب و خرابکاری پرداختند. بچه‌هایی را هم که عضوگیری می‌کردند، بیشتر در این کار می‌آوردند. به آنها می‌گفتم یک مقدار در مسائل ایدئولوژیک کار کنید، چون وارد نبودند و حتی قرآن را از رو هم نمی‌توانستند بخوانند، می‌گفتند ما که همه‌مان مسلمان هستیم و به این چیزها احتیاج نداریم. الان عملیات و انقلاب را لازم داریم. ما که در اسلام شکی نداریم.

لذا اینها در این قضیه ماندند و چون آن طرز فکر اولیه را هم داشتند که با کمونیست‌ها همکاری کنیم، با فداییان خلق هم همکاری‌هایی داشتند و حتی به آنها پول هم می‌دادند. اعتراض می‌کردم که چرا به اینها پول می‌دهید؟‌توجیه شرعی می‌کردند و می‌گفتند پیغمبر هم همین کارها را می‌کرد و به عنوان تحبیب‌ القلوب بودجه‌ای به اینها می‌داد که آنها را به خودشان جذب کند، اشکال ندارد ما هم به اینها پول بدهیم. می‌گفتند اینها بخورند بهتر از آن است که آخوندها بخورند!‌ اینها لااقل یک کاری می‌کنند. آخوندها که هیچ کاری هم نمی‌کننند.

کم کم متوجه شدم اینها کمی چپ می‌زنند و سمبل‌شان چه‌گوارا، برادرهای احمدزاده‌در چریک فدایی‌ها و از این قبیل بودند. می‌پرسیدم چرا اینقدر خودکم‌بین هستید؟‌ خودتان هم آدم داشته‌اید، حنیف‌نژاد و دیگران بودند که اعدام شدند. احمد رضایی و .... بود. در صدر اسلام سلمان، ابوذر، عمار و دیگران هم بودند. در عصر خودمان آیت‌الله سعیدی بود. می‌توانید امثال اینها را الگو کنید. می‌گفتند نه‌! الان جوان‌ها چه‌گوارا و هوشی‌مینه را می‌پسندند، آنها کارهای چریکی نکرده‌اند!

می‌خواستند مد روز باشند. در قرآن هم فقط روی سه تا سوره کار می‌کردند. توبه، محمد (ص) و انفال و در این سه سوره هم همۀ سوره را در نظر نمی‌گرفتند،‌ چون مطالب یک سوره مثل زنجیر به هم وصل هستند و در آن مطالبی مثل نماز، روزه و عبادات هم هست، ولی اینها فقط آیه‌های مربوط به کشتن و کشته شدن را بیرون می‌کشیدند. اگر در یک آیه قرآن اولش دربارۀ نماز و عبادات بود و آخرش راجع به بهشت و جهنم، به هیچ کدام از اینها کاری نداشتند و فقط وسط آیه را که دربارۀ کشتن و کشته شدن بود، می‌گرفتند و تفسیر می‌کردند و بقیۀ آیه را نقطه چین می‌کردند.

در نهج‌البلاغه هم روی خطبۀ عثمان بن حنیف زوم کرده بودند که بیشترش راجع به حرف‌های حضرت علی (ع) به پسرش محمد حنفیه است که به او گفته است مغزت را این جور آن جور کن؛ یا مثلاً در جایی حضرت علی (ع) گفته بود سیبی که کارگر می‌چیند کس دیگر نباید بخورد و حق کارگر را باید بدهید و ... از این چیزها استفاده می‌کردند که حق کارگر باید محفوظ باشد و توجیهاتی از این قبیل می‌کردند. ما با هم اختلاف پیدا کردیم.

جریان دیگری هم پیش آمد که یک روز اعلامیه‌ای را پیدا کردم که دربارۀ بانک زدن چریک فدایی‌ها بود. اینها توجیه کرده بودند بانک زدن اینها از لحاظ اسلامی اشکال ندارد و مثل مصادرۀ اموال کفار قریش است که مسلمانان می‌گرفتند و بین مردم تقسیم می‌کردند. می‌گفتند این کار هم شبیه آن است، ولی پایین اعلامیه را امضا نکرده بودند و یک امضای الکی بود. ولی فهمیده بودم مال اینهاست.

یک بار به وحید گفتم:‌ من چنین اعلامیه‌ای را دیده‌ام، مال بچه‌های شماست؟ گفت: نه! نشانش دادم و گفتم به دست من رسیده است. گفت: من که ندیده‌ام. ببرم به بچه‌ها نشان بدهم. دو سه روز بعد در خانۀ ما جلسه بود و او هم آمد. ما اغلب بیرون قرار می‌گذاشتیم. بعضی وقت‌ها که خسته بودیم، به خانه می‌ٰرفتیم. روز دوم و سوم وحید افراخته به خانۀ ما آمد و کتش را درآورد و گوشه‌ای گذاشت. پرسیدم: بالاخره فهمیدی قضیۀ اعلامیه چه بود؟ گفت:‌ نه! بچه‌ها گفتند ما ندیده‌ایم.

نشستیم و صحبت کردیم و او رفت دستشویی و بعد برگشت کفش‌هایش را پوشید و موقعی که می‌خواست برود، گفت: کتم را بده. خدا وکیلی هیچ قصد و نظری نداشتم. کتش آن گوشه بود و من هم گوشه کت را گرفتم و کشیدم و جیبی یک وری شد و ۳۰ – ۲۰ تا از این اعلامیه‌ها روی زمین ریخت. من هم برداشتم و جمع کردم و در جیبش گذاشتم و گفتم: بفرما! خودش هم خجالت کشید.

منظور این که سعی می‌کردند حتی به من هم خیلی چیزها را نگویند. بعضی چیزهایی را که می‌خواستم می‌گفتند برایت می آوریم، ولی هیچ وقت نمی‌آوردند و به من کتاب و جزوه مورد نظرم را نمی‌دادند. می‌خواستند با ما بازی کنند و امکانات ما را بگیرند. بعد از مدتی به ما گفتند آدم معرفی کن. گفتم من دیدم نسبت به شما ذهنی بود، الان عینی شده است و به این نتیجه رسیده‌ام که هیج کدام از بچه‌هایم به درد کار شما نمی‌خورند.

آنها در حد پخش اعلامیۀ آقای خمینی و در حد این که یک شب خانه‌شان بخوابید هستند. اهل این که بخواهند اسلحه دست بگیرند و کار چریکی کنند، نیستند. از این راه وارد شدم که نمی‌خواهم به سازمان خیانت کنم. اگر بیایند خرابکاری می‌کنند و آبروریزی‌اش برای سازمان می‌ماند و نمی‌خواهم این طور شود.

  • با خود وحید افراخته هم صحبت می‌کردید که برگردد و از آنها کنده شود؟

آن موقع که اینها این جوری نبودند. مسلمان بودند. اینها تا سال ۵۲ و شاید تا اواسط ۵۳ هنوز خودشان را مسلمان می‌دانستند.

  • کسانی نبودند که نماز نخواندن را ابراز کنند؟

چرا، اما می‌گفتند این می‌خواهد مبارزه کند. بهتر است با آنها نرود و با ما باشد، اما خودشان را مذهبی می‌دانستند. از سال ۵۲ کم‌کم زمینه‌هایش فراهم شد و در ۵۳ علنی شد. علتش هم این بود که تقی شهرام قبلاً دستگیر و به ۱۰ سال زندان محکوم شده بود. او هم آدم چپی بود، ولی حتی در زندان هم دولا و راست می‌شد، منتها از بس روشنفکربازی در‌می‌آورد، خود بچه‌های سازمان هم در زندان به او می‌گفتند تقی قمپز!‌

۱۰ سال محکوم شد و یک سالی هم در زندان تهران بود. بعد او را با یک نفر به اسم حسین عزتی که از بچه‌های گروه ستارۀ سرخ و از کمونیست‌ها بود‌، به زندان ساری تبعید کردند. استدلالم این است که این انتقال با نقشۀ ساواک بود؛ یعنی ساواک از درون اینها چیزهایی را فهمیده بود و می‌دانست اگر تقی شهرام بیرون برود، چنین کارهایی می‌کند.

  • یعنی سازماندهی شده بود و با خود تقی شهرام هماهنگ کرده بودند؟‌

این فکر را می‌کنم که این یک عمل آگاهانه ساواک بود، یعنی حداقلش این بود که اگر هم با تقی شهرام هماهنگ نکرده بودند، ولی فهمیده بودند او می‌تواند این کار را بکند. دقیق و صد در صد نمی‌دانم و فبر هم در یک قدمی است، ولی به نظر من ساواک می‌دانست چنین اتفاقی می‌افتد. به همین دلیل اینها را به زندان سازی می‌ُفرستند.

ستوان احمدی که رئیس زندان ساری بود و معلوم نیست چه جور می‌شود اینها ظرف دو سه ماه با هم رفیق می‌شوند و یک شب دست به دست هم می‌دهند و مأموران زندان را در یک اتاق حبس می‌کنند و یک ماشین و چند اسلحه را برمی‌دارند و هر سه به تهران می‌آیند. به تهران که می‌رسند، به حسین عزتی می‌گویند تو هم به گروه ما بیا و او می‌گوید نمی‌آیم. می‌خواهم با بچه‌های خودمان باشم و به اهواز می‌رود.

یک روایت هست که اینها خطش را به ساواک می‌دهند و در اهواز حسین عزتی در درگیری کشته می‌شود. اما تقی شهرام و احمدی وارد سازمان می‌شوند. حالا دیگر به عنوان کسانی که فرار کرده‌اند، قهرمان بودند.

نکتۀ مهم این است که از نظر سواد و معلومات هم همگی از تقی شهرام پایین‌تر بودند و شهرام بر آنها تسلط داشت. بعد کم‌کم او یکسری مسائیلی را مطرح کرد که نقاط ضعفی که تا به حال داشته‌ایم مربوط به ایدئولوژی ما و به خاطر دوگانه بودن ایدئولوژی و تضاد زیربنا و روبنا بوده است. اینها به هم نمی‌خورند و پوستۀ تخم‌مرغ و زرده آن با هم جور نبودند و اگر کمونیست‌ها کارهایی می‌کنند و موفق می‌شوند به خاطر این است که ایدئولوژی انقلابی دارند. ما ایدئولوژ محافظه‌کارانه داریم.

خلاصه مطرح می‌کند که این ایرادها را به مذهب دارم و حالا شما بیایید جواب بدهید. بقیه هم سطح‌شان از او پایین‌تر بود و خلاصه نتوانستند جوابش را بدهند. ظرف دو سه ماه ۸۰ درصد سازمان چپ کردند و به راحتی ایدئولوژی را از تن‌شان درآوردند، چون در مسائل مذهبی خیلی عمیق نبودند.

یکسری از بچه‌ها مثل شریف واقفی، صمدیه لباف، جواد سعیدی و ... باز هم حاضر نوبدند از اینها جدا شوند و گفتند ما مذهبی بمانیم. اما در کنار شما باشیم. آنها گفتند نه! یا با ما یا بر ما. یا باید کمونیست شوید یا از ما جدا شوید. لذا عده‌ای جدا شدند و اینها هم افرادی را کشتند، از جمله جواد سعیدی و شریف واقفی. با بعضی از بچه مذهبی‌ها مثل فرهاد صفا قرار گذاشتند و بعد قرار را به ساواک گفتند و این بچه‌ها در درگیری کشته شدند. برخی را خودشان از بین بردند.

مثل جواد سعیدی را که فرار کرده و از اینها جدا شده و به قم رفته بود که طلبه شود. رضوی بود. داداش جعفری علاف که خودش مصاحبه کرد و بیرون آمد، اما برادرش با اینها بود. خودشان اینها را کشتند. خود شهرام هم با آنها بود. حتی او را فرستادند که خصلت‌های بورژوایی‌اش را از بین برود و خصلت‌های کارگری پیدا کند. اسلحه‌اش را گرفتند و در کارخانۀ یاسر کوره آجرپزی کار می‌کرد. خلاصه کار اینها به اینجا کشیده شد و بعد هم دو سه عملیات انجام دادند.

علت آن که بچه‌ها بیشتر گرایش پیدا کردند، این بود که سرهنگ ترنر، هاپکینز و دو سه تا از اینها را کشتند و این باعث شد تقی شهرام بگوید این به خاطر ایدئولوژی انقلابی ماست و اگر تا به حال این کار را نکرده‌ایم به خاطر این است که ایدئولوژی ما التقاطی بوده و انقلابی نبوده و محافظه کارانه بوده است. حالا ما به اصلش رسیده‌ایم، ببینید چقدر کارهایمان موفق هستند.

  • آن بیست درصدی که چپ نکردند، چطور؟

آن ۲۰ درصد گفتند ما در کنار اینها باشیم و همکاری داشته باشیم که آنها هم نپذیرفتند. در رأس اینها شریف واقفی و صمدیه لباف بود. صمدیه از شریف واقفی هم مذهبی‌تر و هم بهتر بود. اینها به طور اتفاقی همدیگر را پیدا می‌کنند. صمدیه می‌گوید می‌خواهم ارتباطم را با اینها قطع و خودم کارهایی بکنم. شریف واقفی می‌گوید من هم هستم. به هر حال اینها به خانه کسی به نام سیف‌الله کاظمی می‌ٰروند و چند اسلحه‌ای را که در آنجا انبار کرده بودند، می آورند. لیلا زمردیان زن شریف واقفی بود. البته زن همه بود و سلسله مراتب را گذرانده بود. زن این بود، اما رابط کار سیاسی‌اش تقی شهرام بود. وضعیت این طوری شده بود.

بعد از این قضایا شریف واقفی فکر کرده بود زنش خیلی آدم مهمی است،‌ همۀ مسائل را به زنش می‌گوید که می‌خواهیم انشعاب کنیم و تشکیلات جداگانه‌ای درست کنیم و یکسری اسلحه را آورده‌ایم و تو را هم با خودمان می‌بریم و از این حرف‌ها. لیلا زمردیان همۀ این حرف‌ها را از شریف واقفی می‌کشد و به تقی شهرام می‌گوید.

  • نمی‌دانست می‌خواهند او را بکشند؟

نه، نمی‌دانست، اگر می‌دانست که فرار می کرد و لیلا را هم با خودش می برد.

  • نه منظورم این است که لیلا زمردیان نمی‌دانست؟‌ خودش می‌گوید که نمی‌دانست.

بی‌خود می‌گوید. خودش برد و تحویلش داد. آنها هم به شریف واقفی نگفتند این حرف‌ها را زنت گفته است. گفتند رفتیم از کاظمی اسلحه‌ها را بگیریم، گفت شما دو نفر رفتید و اسلحه‌ها را گرفته‌اید، حالا اسلحه‌ها را بدهید. اینها هم گفته بودند خودمان می‌خواهیم تشکیلات بزنیم و اسلحه‌ها را لازم داریم و خلاصه اصرار از آنها و انکار از اینها و اسلحه‌ها را نمی‌دهند. این بود که توسط لیلا زمردیان قرار می‌گذارند و می‌گویند او را به خیابان ادیب بیاور و تحویل بده.

او هم قرار می‌گذارند و با شریف واقفی می‌رود و در کوچه پس کوچه‌های آنجا تحویلش می‌دهد و آنها در همان جا او را با تیر می‌زنند؛ منتها تمام نمی‌کند. نیمه جان او را در صندوق عقب ماشین می‌اندازند و به بیابان‌های مسگرآباد می‌برند و شکمش را پاره می‌کنند و در شکمش مواد منفجره می‌گذارند و او را آتش می‌زنند.

  • چه کسانی؟‌

بهرام آرام، محسن خاموشی، حسین سیاه کلاه و وحید افراخته به آنجا می‌روند و او را از بین می‌برند. عصر همان روز هم با صمدیه قرار داشتند. صمدیه هم قبل از این قرار، قراری با شریف واقفی داشت، منتها دیده بود او سر قرار نیامده است و کمی با احتیاط سر این قرار می‌آید. وحید او را به کوچه پس کوچه ها می‌برد و صمدیه می‌بیند شرایط عادی نیست و چند نفر هی سرک می‌کشند. می‌گوید وحید! مثل این که ما در دام هستیم و او هم می‌گوید نه. وسط کار صمدیه فرار و وحید دنبالش می‌کند و به او تیر می‌زند.

در این باره دو روایت هست. در یک روایت می‌گویند داداشش آورده و او را تحویل داده است. در روایت دیگر هم می‌گویند صبح او را به بیمارستان سینا بردند که پانسمان کنند و آنها فهمیده و به شهربانی تلفن زده‌اند و آمدند و او را بردند. بعد هم در مورد شریف واقفی اظهار می‌کند که با اینها اختلاف داشتیم. قبلاً‌ هم خلیل دزفولی دستگیر شده و گفته بود اینها کمونیست شده‌اند و ساواک هم کاملاً در جریان بود.

صمدیه گفته بود به خاطر این‌ که این جوری شده‌اند، می‌خواستم بیایم خودم را معرفی کنم، منتها اینها چون دیدند می‌خواهم خودم را معرفی کنم، می‌خواستند مرا بکشند که خودم را تحویل ندهم. اگر مرا خوب کنید با شما همکاری می‌کنم و هیچ اطلاعاتی هم نداده بود. گفته بود در حد اعلامیه‌ها با اینها کار می‌کردم. اینها هم او را خوب می‌کنند و به زندان هم نمی‌برند؛ بلکه در یکی از اتاق‌های بهداری که در آنجا نور چشمی‌ها را نگه می‌داشتند، نگه می‌دارند. او را یکسری گشت هم می‌برند.

چهار پنج ماه بعد که وحید افراخته را می‌گیرند،‌ اولین چیزی که لو می‌دهد،‌ صمدیه لباف است که در قتل آمریکایی‌ها بود. صمدیه را می‌گیرند و خیلی هم اذیتش می‌کنند. بعد هم او و همین طور وحید افراخته را اعدام می‌کنند.

  • حاج آقا!‌ کمی دربارۀ احمدرضا کریمی بگویید. مجاهدین می‌گویند قبل از انقلاب با ساواک همکاری می‌کرد و بعد از انقلاب هم با شهید لاجوردی بود و مجاهدین را شناسایی می‌کرد. شما این اتهامات را درست می‌دانید؟‌

نه، احمدرضا کریمی بیرون از زندان که بود با مجاهدین در زمینۀ اعلامیه و این چیزها کار می‌کرد، اما خودش یکسری پراکنده‌کاری داشت. کارهایی می‌کرد و خودش ادعا داشت با یک عراقی به اسم فاضل مصلحتی کار می‌کند؛ پراکنده‌کاری هم زیاد داشت. لذا بچه‌های سازمان از این جهت و نه به عنوان نفوذی ساواک، از این نظر که این به آن صورت زیر پوشش نمی‌رود، با احتیاط با او برخورد‌ می‌کردند.

حسن ابراری بیشتر با او ارتباط داشت. تا وقتی که بیرون بود، اگر هم شکی به او بود در حد محدود بود. بعد که دستگیر شد همکاری کرد.

  • مجاهدین می‌گویند خیلی از کسانی که لو رفتند و دستگیر شدند را او معرفی کرده بود؟‌

یادم نیست. ولی یادم هست بچه‌هایی که دستگیر می‌شدند، اکثراً می‌گفتند احمدرضا کریمی، مستقیم یا غیرمستقیم آنها را لو داده است! منتها بعد کم‌کم برید و این سلول و آن سلولش می‌کردند و از این و آن حرف می‌کشید. بعد از انقلاب، احمدرضا کریمی را چون قبلاً با ساواک همکاری کرده بود، گرفتند. چون کچویی و بچه‌های دیگر او را می‌شناختند و او به خاطر مسائل خودش یک مقدار موضع ضد مجاهدین گرفته بود، اوایل او را به زندان عمومی نبردند و در جاهای دیگری به او اتاق دادند و گفتند اطلاعاتت را راجع به مجاهدین بنویس.

او یکسری اطلاعات داد که آن موقع یک جزوه ۵۰ – ۴۰ صفحه‌ای راجع به مجاهدین نوشتند که در تیراژ‌ وسیعی چاپ کردند. البته به نام احمدرضا کریمی چاپ نکردند و به نام دیگری چاپ کردند. مدتی نگه‌اش داشتند و لاجوردی هم وقتی دید ضد مجاهدین است، گفت آزادش کردند.

 

  • گشت خیابانی هم می‌بردند؟ مجاهدین می‌گویند شهید لاجوردی او را به گشت خیابانی می‌برد و در خیابان مجاهدین را شناسایی می‌کرد و بر اساس شناسایی او، افراد را دستگیر می‌کردند و می‌بردند.

من نشنیدم و نفهمیدم.

  • دربارۀ شخصیت رجوی در زندان هم اطلاعاتی بدهید.

رجوی از بچه‌های سال ۵۰ است که سری اول دستگیر شدند و چند تا داداش دارد. یکی کاظم رجوی است که در سوئیس بود و با ساواک ارتباط داشت. دو سه تا برادر دیگر هم داشت که اینجا بودند و مسئولیت‌های سطح بالایی داشتند. استاد، مهندس و دکتر بودند. نمی‌دانستم چند برادر داشت. چند وقت پیش نامه‌ای از پدرش پیدا کردم که به اعلیحضرت نوشته و جزو افتخاراتش بود که همه بچه‌هایش در خدمت او بودند و مسعود هم اغفال شده است و نمی‌دانست قضیه چیست و او هم از مشهد آمد که ببیند مسعود چه کار کرده است. خلاصه از این حرف‌ها که او آمده است تهران که زندگی کند و مواظب بچه‌هایش باشد. بعد هم اسامی بچه‌هایش را نوشته بود و از آنجا فهمیدم.

رجوی موقعی که دستگیر شد، به اعدام محکوم شد. در دادگاه دوم یک جابجایی اتفاق افتاد. در دادگاه اول کسی به اسم بازرگانی که اسم کوچکش یادم رفته است، به حبس ابد محکوم و مسعود رجوی محکوم به اعدام شد. در دادگاه دوم اسامی این دو جابجا شد. علتش هم این بود که هم کاظم خیلی فعالیت کرد. هم اولاف پالمه نخست‌وزیر سوئد، هم کورت والدهایم دبیر کل سازمان ملل وساطت کردند. می‌‌گفتند برژنف و چند نفر دیگر هم بوده‌اند.

یک نامه هم از تیمسار نصیری روی پرونده‌اش هست که ایشان در مورد دستگیر‌ی‌ها خدمات زیادی کرده است و اعدامش نکنید. به همین دلیل در دادگاه دوم به رجوی ابد می‌دهند و حکم بازرگانی را تبدیل به اعدام می‌کنند. بعد هم که به زندان آمد، بچه‌های قدیم همه از بین رفته بودند و فقط این از مرکزیت مانده بود.

بچه‌هایی که دستگیر شده بودند و در زندان بودند، در سطح پایین‌تری بودند. لذا این خود به خود در رأس مرکزیت قرار گرفت. اوایل چون کسی به نام مراد دلفانی در اینها نفوذ کرده بود و همۀ اطلاعات اینها را هم به ساواک داده بود، لذا اینها به آن صورت شکنجه نشدند. فقط موسی خیابانی یک خرده خشک بود و دیسیپلین نظامی داشت که وقتی دیده بود در آنها نفوذ کرده‌اند، ناراحت شده و سرش را به میز زده بود و سرش شکست و خونی شد، والا هیچ کدام‌شان آن طور که می‌گویند و به نظر می‌رسد، نبودند.

فقط بدیع‌زادگان زیاد کتک خورد. علتش هم این بود که آن موقع‌ها ساواک و شهربانی جدا کار می‌کردند. روزی که رفته بودند والاگهر شهرام، پسر اشرف را گروگان بگیرند،‌ ماشینی را از جایی کرایه می‌کنند. شهرام را که می‌گیرند، پلیس می‌رسد و فرار می‌کنند. پلیس شمارۀ ماشین را برمی‌دارد و مأموران شهربانی به سراغ جایی که ماشین را کرایه داده بود، می‌روند.

صاحب آنجا هم می‌گوید دست بدیع‌زادگان بوده است و خواهرش در کوچه پایینی زندگی می‌کند. خلاصه می‌روند و بدیع‌زادگان را می‌گیرند و در شهربانی حسابی او را می‌زنند. ۳۰ – ۲۰ روز در شهربانی حسابی او را می‌زنند و بعد که می‌بینند اطلاعات او لو رفته است،‌ او را تحویل ساواک می‌دهند.

  • از رجوی می‌گفتند.

رجوی شد رئیس و همه از او تبعیت می‌کردند. تا همان اواخر هم با آنها بود و چون موقعیت آن جوری هم داشت، رویش حساب کردند. در سال‌های آخر ساواک یک مقدار روی او کار کرد. به نظر من اگر انقلاب نمی‌شد، کمتر از یک سال دیگر رجوی در حد مصاحبه می‌رسید. حتی در سال‌های ۵۵ و ۵۶ که اینها را به اوین برده بودند، گاهی اوقات او را به عنوان این که دکتر می‌رود، می‌بردند. صبح می‌بردند و عصر می‌آوردند و هیچ دوایی هم نداشت. ما مسخره می‌کردیم و می‌گفتیم عجب دکتر خوبی است. اگر از این دکترها هستند برویم و خودمان را نشان بدهیم و بدون قرص خوب شویم!

او را می‌بردند و با او کار می‌کردند و نوشته‌های بیرون را به او می‌دادند و تحلیل می‌کرد. کتاب «تغییر ایدئولوژیک» تقی شهرام را می‌دادند می‌خواند و برای اینها تحلیل می‌کرد. بعد هم به زندان می‌آورد. ما در اتاق ۳ بودیم که تقریباً اتاق سران بود و او هم در اتاق ما بود. مهدی افتخاری و موسی خیابانی در اتاق یک بودند و محمد حیاتی در اتاق ما بود. شب‌ها موقعی که بچه‌ها خوابیده بودند، می‌آمدند زیر لامپ خواب می‌نشستند و پتو را روی خود می‌کشیدند و آن زیر کتاب می‌خواندند و با هم صحبت می‌کردند. من هم خوابم نمی‌برد و گوش می‌کردم ببینم چه می‌گویند.

  • چه می‌گفتند؟‌

راجع به نوشته‌های شهرام و .... بحث می‌کردند که این را نباید می‌گفت. این را نباید می‌نوشت. به نظر من نتیجه تحلیل‌هایشان را به ساواک می‌دادند.

  • خودتان با او برخورد داشتید؟‌

آره، من به زندان قصر که رفتم، یک خرده شلوغ پلوغ و درگیری شده بود. اینها در بند شماره ۳ بودند. پلیس رجوی را آورد که برای بچه‌ها سخنرانی کند تا یک خرده کوتاه بیایند. بعد که به بند شماره یک رفتیم، او هم در بند ۶ بود و صبحانه، ناهار و شام را با هم می‌خوردیم. اینها به بند ۴ و ۵ می‌آمدند و در حیاط آنجا سفره می‌انداختند و در آنجا غذا می‌خوردند، ما از آنجا با هم آشنا شدیم.

قبل از دادگاه رابطۀ اینها با من بد نبود، چون یقین داشتند به دادگاه می‌روم و اعدام می‌شوم و می‌گفتند از مرده‌اش استفاده می‌کنیم و می‌گوییم شهید شده است. در بازار و بین روحانیت موقعیتی داشتم و اینها می‌خواستند با ما کنار بیایند. لذا به ما پیشنهاد ۶ ماه آتش بس دادند. علتش هم این بود که می‌گفتند این تا ۶ ماه دیگر به دادگاه می‌رود و کشته می‌شود و می‌رود پی کارش. هر چه هم سؤال می‌کردم این چه می‌شود و آن چیست؟‌ جواب نمی‌دادند و می‌گفتند عجله نکن، به موقعش می‌گوییم.

کاظم ذوالانوار و بچه‌های دیگر بودند. گاهی هم افرادی را به سراغم می‌فرستادند. یکی دو بار آقای انواری را فرستادند، مرحوم عزت خلیلی از بازاری‌ها و دیگران را می‌فرستادند که اگر تو الان فعال باشی، سطح دادگاهت بالا می‌رود. از آن طرف نمی‌گذاشتند بچه‌ها با من تماس بگیرند و می‌گفتند این خطرناک است و پرونده‌اش سنگین است و اگر شما با این تماس بگیرید، پروندۀ شما هم سنگین می‌شود.

دیوار محکمی بین من و بقیه کشیده بودند. بعضی‌ها می‌آمدند، ولی بعضی‌ها ترسیده بودند و نمی‌آمدند. به دادگاه رفتیم و ۱۵ سال حبس به ما دادند. وقتی دو دادگاه تأیید شد، اینها شمشیرها را از رو بستند. ما هم که از موضع خودمان عقب‌نشینی نمی‌کردیم و سؤال می‌کردیم این چه می‌شود؟ آن چه می‌شود؟‌ بتدریج تضادمان زیاد شد.

در شهریور سال ۵۳ قبل از ماه رمضان به آنها گفته بودم از دادگاه آمده‌ام و دارم زندانی‌ام را می‌کشم، اگر موضع‌تان را مشخص نکنید و به سؤالاتم جواب ندهید، بعد از ماه رمضان از جمع جدا می‌شوم. خیال نکنید تنها هستم، عده ای هستند که با من کار می‌کنند. من اعلام موضع می‌کنم و انتقاداتی را که به شما دارم مطرح می‌سازم.

  • ممکن بود بخشی از سازمان جدا شود؟

هم بخشی از سازمان و هم بازاری‌ها و روحانیت گرایش داشتند. اینها سعی کردند نگذارند و خیلی اصرار داشتند این کار نشود. نمی‌دانم شانس آوردند با چه بود که بعد از ماه رمضان ما را به کمیتۀ مشترک بردند و سال ۵۴ آنجا بودیم و اتفاقاتی که اگر در زندان بودیم می‌افتادند نیفتاد، ولی باز بعداً در بند ۲ اوین مدتی با آنها بودیم.

در آنجا هم باز مواضعم مشخص بود،‌ مخصوصاً بعد از فتوایی که آقایان دربارۀ پاکی و نجسی و ایدئولوژی اینها دادند، درگیر بودیم. البته با آقای ربانی و دیگران بحث کردم که به جای این کار بیایید ایرادهای کارهای اینها را مشخص کنید. این کار شما درست نبود. بیایید ببینید ریشه قضیه چیست و آنها چرا کمونیست شده‌اند. به جهنم که اینها کمونیست شده‌اند. خدا و پیغمبر که کمونیست نشده‌اند. شما هم که ادعا می‌کنید روشن‌ترین روحانیون هستید.

هاشمی، منتظری و طالقانی بودند. می‌گفتم بنشینید جواب اینها را بدهید. شما کوتاهی کردید که اینها به اینجا کشیده شدند مردم به خاطر شما با اینها سمپاتی کردند و پول دادند. اگر با اینها همکاری نمی‌کردید، مردم پول نمی‌دادند. پس مسئول هستید. اینها راه نزدیک را پیدا کردند و گفتند در این مورد که اینها با کمونیست‌ها مخلوط باشند، اشتباه کردیم. این باعث شده است کمونیست‌ها در اینها نفوذ کنند و اینها چپ کنند.

در حال که این طور نبود و کمونیست‌ها در اینها نفوذ نکرده بودند، بلکه اینها خودشان به سمت ایدئولوژی مارکسیسم رفته بودند و زیربنای فکری‌شان مارکسیستی شد؛ ولی آقایان می‌گفتند همنشینی کمونیست‌ها و مذهبی‌ها باعث شد این اتفاق بیفتد و حالا می‌خواهیم جبران مافات کنیم. برای همین فتوا دادند کمونیست‌ها نجس‌اند و بر مسلمانان لازم ازت از اینها جدا باشند. آنها هم موضع‌گیری کردند و از اینجا تضادشان با روحانیت علنی شد.

مجاهدین تا آن موقع می‌گفتند تا زمانی که آخوندها به استراتژی ما لطمه نزنند، سعی می‌کنیم تضاد را عقب بیندازیم؛ ولی حالا که با استراتژی ما درافتاده‌اند، تضادمان علنی و به قول خودشان آنتاگونیستی شده و مسائلی از این قبیل است. این بود که مواضع‌شان را به تدریج علنی کردند. البته هیچ وقت به صورت نوشته ندادند،‌ بلکه سینه به سینه نقل می‌کردند. می‌گفتند نوشته‌ها دست ساواک می‌افتد و سوء‌استفاده می‌کند. برای همین شفاهی مطرح می‌کردند.

اینها هم گفتند ما با آنهایی که قبل از سال ۵۰ دستگیر شده‌اند، چون شناختی از آنها نداریم و نمی‌دانیم چه جوری فکر می‌کردند، کاری نداریم؛ نه با شهادت‌شان نه با غیر شهادت‌شان. اما اینهایی که بعد از سال ۵۰ دستگیر شده‌اند، آنهایی را که طیف مسعود رجوی هستند قبول نداریم. مگر این که خودشان را اصلاح کنند و اگر اینها حاضر نشوند از کمونیست‌ها جدا شوند، بر مسلمانان لازم است از اینها هم جدا شوند.

از طریف مسعود رجوی هم اگر کسی شهید شود، او را شهید نمی‌دانیم. اما کسانی که قبل از سال ۵۰ بوده‌اند، مثلاً حنیف‌نژاد، بدیع‌زادگان و ... چون با آنها زندگی نکردیم و نمی‌دانیم واقعاً چه جوری فکر می‌کردند، با آنها کاری نداریم؛ ولی اینهایی را که هستند اگر مواضع رجوی را دارند، قبول نمی‌کنیم.

مجاهدین بعدها با روحانیون درگیر شدند و حتی شاید آنقدری که با طالقانی درگیر شدند، با بقیه نشدند. بقیه را می‌گفتند از اول مرتجع و با ما درگیر بودند و ما از آنها توقعی نداریم. اما طالقانی که ما را بچه‌های خودش می‌داند و به او می‌گوییم پدر طالقانی چرا این حرف‌ها را می‌زند؟! او می‌توانست جلوی این کارها را بگیرد، اما نگرفت. بنابراین به ما خیانت کرده است. روی این مسائل توهین‌های بدی هم به طالقانی کردند.

  • شما بعد از پیروزی انقلاب که در کمیته مسئولیت داشتید هم با مجاهدین برخورد داشتید؟‌

تا سال ۶۰ و ۶۱ با سران مجاهدین ارتباط داشتم. در کمیته که بودم، بچه‌هایشان اکثراً با بچه‌های حزب‌اللهی درگیر می‌شدند. آنها به من تلفن می‌زدند؛ مثلاً محمد حیاتی می‌گفت فلانی به داد ما برس، دارند بچه‌های ما را چنین و چنان می‌کنند. من هم گشت می‌فرستادم و می‌گفتم بروید و اینها را پخش کنید و درگیری ایجاد نکنید، یا آن موقع دادستانی اینها را قبول نمی‌کرد و خیلی تحویل‌شان نمی‌گرفت. می‌گفتم بچه‌ها بروید و کسانی را که مخل هستند بگیرند و دو سه کیلومتر‌ آن طرف‌تر ببرند و رهایشان کند که دو سه کیلومتر پیاده راه بروند و از دست مردم کتک نخورند.

ما که اهل شکنجه نبودیم، ولی آنها به بچه‌هایشان می‌گفتند کسی به اسم عزت شاهی هست که شکنجه‌گر است. اینها وقتی به کمیته می‌آمدند، داد می‌زدند: عزت شاهی ساواکی! عزت شاهی ساواکی! مرگ بر [....] درود بر رجوی، ما هم هیچی به آنها نمی گفتیم و می‌خندیدیم.

گاهی اینها را که می‌گرفتیم ۱۵ – ۱۰ نفر می‌شدند و بیرون نمی‌ٰرفتند. اسم‌شان را هم نمی‌گفتند. می‌پرسیدیم: اسمت چیست؟‌ جواب می‌داد: مجاهد. می‌گفتیم: خانه‌ات کجاست؟‌ می‌گفت: ایران. خلاصه جواب‌های چرت‌ و پرت می‌دادند. کافی بود یک سیلی یا لگد بخورند همه چیز را می‌گفتند ولی نمی‌خواستیم طوری شود که حرف‌های آنها درست در بیاید. ما هم اسم‌شان را می‌گذاشتیم آقای شمارۀ یک، خانم شمارۀ ۲ تا آخر. خلاصه هم ما مچل بودیم و همه آنها مچل بودند. بعد از ۱۰ روز ۲۰ – ۱۰ نفری که می‌شدند به ابریشمچی یا کس دیگری زنگ می‌زدیم که بیا نوچه‌هایت را بردار و برو!

  • بعد از ۳۰ خرداد یا قبل از آن ؟

تا ۸ – ۷ ماه بعد از ۳۰ خرداد هم بود. بعد از آن دیگر به این شکل نبود. خاطره‌ای یادم آمد. یک دختر ۱۶ – ۱۵ ساله را گرفته بودیم. یکسری ملات هم گرفته بودیم. ملات دست‌خط‌‌های ریز هستند. هر کاری کردیم اسمش را بگوید یا آدرس خانه‌اش را بدهد، نمی‌گفت. آقای باقری کنی، جانشین آقای مهدوی کنی و قائم مقام کمیته بود. آن موقع با آقایان مهدوی کنی و باقری کنی درگیری داشتیم.

دیدیم این دختر حرف نمی‌زند، روی صندلی هم نمی‌نشیند و جلوی دفتر ما دراز کشیده و خودش را ولو کرده است. هر کاری کردیم روی صندلی بنشیند، ننشست. اگر یک لگد به او می‌زدیم بلند می‌شد، اما نمی‌خواستیم این کار را بکنیم.

رفتم و به آقای باقری کنی گفتم: حاج آقا! یک دختر بچه را آورده‌اند، نمی‌خواهیم به زندان برود. می‌خواهیم آدرس خانه‌اش را بدهد. پدرش بیاید و او را ببرد. شما بیا و نصیحتش کن بلکه آدرسش را بدهد. آقای باقری هم آمد و ۱۰ دقیقه‌ای با او صحبت کرد که دختر من! تو مثل دختر خود من هستی، بلند شو بنشین روی صندلی. اسمت چیست؟‌ پدرت کیست؟

خلاصه هر چه پرسید، دخترک چرت و پرت جواب داد. آقای باقری بالاخره خسته شد و گفت: آزادش کنید، چه می‌شود؟ گفتم:‌ نمی‌شود. باید داد دست خانواده‌اش. آزادش کنم هزار بلا سرش می‌آورند. گفت: نمی‌دانم. گفتم: حاج آقا! تا پنج دقیقه دیگر آدرس و مشخصاتش را برایت می‌آورم. گفت: کتکش می‌زنی؟ گفتم:‌ نه! دست هم به او نمی‌زنم.

رفتم و با نوک کفشم زدم به کف پایش و گفتم: بلند شو بنشین که کارت تمام است. بعد هم الکی به بچه‌ها گفتم که کابل را بدهید دست فلان خانم که ۱۰۰ ضربه به این بزند. اگر تا به حال نزدیم، برای این بود که حکم شرعی نداشتیم، الان این حاج آقایی که دیدی حکم شرعی‌اش را داد. حالا ما اصلاً‌ در کمیته خانم نداشتیم که بیاید شلاق بزند!

طرف دید مثل این که قضیه جدی است. گفتیم فعلاً‌ حکم ۱۰۰ تا شلاق را گرفته‌ایم، اگر حرف زدی که هیچ، نزدی حکم ۱۰۰ تای بعدی را می‌گیریم. همین را که شنید، بلند شد و مثل بچۀ آدم روی صندلی نشست و گفت:‌ می‌گویم. گفتم: نمی‌خواهد بگویی. تو فعلاً ۱۰۰ تا شلاق را باید بخوری! خلاصه هی بگو مگو کردیم و آخرش گفتم: به این شرط حکم را اجرا نمی‌کنیم که همه چیز را راست بگویی. اگر هم حاج آقا آمد، بگو ۱۰۰ تا شلاق را خوردم، نگویی که نخوردی!

شاید ۱۰ دقیقه طول نکشید که به آقای باقری گفتم‌: تلفن بزن پدرش بیاید دخترش را ببرد. گفت: چه کار کردی؟‌ کتکش زدی ؟ گفتم: نه فقط از وجود شما سوء استفاده کردیم و گفتیم شما حاکم شرع هستی و حکم ۱۰۰ ضربه شلاق را دادی. آقای باقری به شوخی گفت: حقاً که از قدیم گفته‌اند زبان خر را چاروادار می‌فهمد!‌

ویژه‌نامه رمزعبور درباره 5 دهه فعالیت تروریستی سازمان مجاهدین خلق؛ منافقین بدون سانسور


مطالب پربازدید سایت

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

جدیدترین مطالب

سوم اردیبهشت سالروز ترور شهید سپهبد محمدولی قرنی؛

روایت تنها شاهد اولین ترور

فرزند شهید آقامیری می‌گوید منافقین باید به اشد مجازات محکوم شوند

فرزند شهید ترور: منافقین به اشد مجازات محکوم شوند

مردم آلبانی استرداد و خروج اعضای گروهک منافقین را از دولت خود مطالبه کنند

دادگاه رسیدگی به اتهامات سرکردگان گروهک تروریستی منافقین آغاز شد

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار جمعی از جوانان و نوجوانان بهشهری:

حیات رژیم صهیونیستی وابسته به ترور است

دبیرکل بنیاد هابیلیان در دیدار با خانواده شهید کامیاب مطرح کرد:

مجازات منافقین را در محاکم بین المللی نیز دنبال خواهیم کرد

بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)

باز هم تروریسم و باز هم کاپشن صورتی

حمله تروریستی به سه نقطه شهرستان چابهار و راسک

تعداد شهدای حمله تروریستی به راسک و چابهاربه 16 نفر رسید

مطالب پربازدید بخش گفتگو

رئیس بنیاد تاریخ‌پژوهی و دانشنامه انقلاب اسلامی

ماهیت فرقه منافقین با اسلام در تضاد است

علی بابایی کارنامه نماینده مردم ساری در مجلس شورای اسلامی

منافقین باید تاوان جنایات خود را به اندازه شأن ملت ایران پرداخت کنند

محمدتقی نقدعلی، عضو کمیسیون قضایی و حقوقی مجلس:

دادگاه گروهک تروریستی منافقین مستند و مستدل است

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان