در سال 1358 نيروهاي اصيل انقلابی خواستار بيرون راندن گروهكهاي ضدانقلاب به خصوص گروهکهای دموكرات و كومله از مناطق كردستان بودند؛ زيرا اين گروهكهای تروریستی هر روز جنگ تازهاي را در گوشه و کنار كردستان به نیروهای خودی تحميل میكردند. سرانجام رهبر انقلاب امامخميني(ره) مجبور به دخالت مستقيم شدند و فرمان پاكسازي تمام مناطق را از نيروهاي ضد انقلاب صادر كردند. ايشان با بيان اين مطلب كه حساب مردم كرد از توطئهگران جداست، استراتژي نيروهای نظامی را در برخورد با مسئله كردستان مشخص كردند.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر زندگینامه شهید جواد سامنژاد کرورکی، یکی از قربانیان تروری که در جبهه کردستان به شهادت رسید.
شهید جواد سامنژاد کروکی در سال 1341 در روستای کروک بم در خانوادهای مذهبی و سادهزیست متولد شد. پدرش کارگر و مادرش خانهدار بود، آنها 11 فرزند داشتند و جواد فرزند چهارمشان بود.
جواد مقاطع دبستان و راهنمایی را در روستا و دبیرستان را در شهر بم گذراند. بعد از آن وارد دانشکده افسری نظام شد و به عضویت ژاندارمری درآمد.
با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه کردستان شد. او در سال 1363 ازدواج کرد و ثمره ازدواجش 1 فرزند پسر است.
جواد سامنژاد کروکی سرانجام در 21آبان 1364 در منطقه سردشت کردستان، به دست عوامل گروهک تروریستی کومله و دموکرات به فیض شهادت نایل آمد.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با خانم مژگان سامنژاد(همسر شهید):
«باهم نسبت فامیلی داشتیم. پسرعمهام بود. بزرگترها برای ازدواجمان صحبت کرده بودند. در سال 1362 با خانواده به خواستگاری من آمدند. او 21ساله بود و من 14 سال داشتم. با فاصله یک روز ازعقدمان، مراسم ازدواجمان بسیار ساده در روستا برگزار شد. بعد از ازدواج به بم رفتیم و زندگی سادهمان را در خانه پدری او شروع کردیم.
او ابتدا در پاسگاه تهرود بم و بعد از آن در پاسگاه فهرج جیرفت خدمت کرد و در نبود همسرم در خانه پدرشوهرم بودم.
اوایل جنگ به عنوان فرمانده پاسگاه سردشت به کردستان منتقل شد. چهلوپنج روز در جبهه بود و 15روز بعد به مرخصی میآمد.
هر بار او را میدیدیم، میگفت: «در جبهه جنوب دشمن رو در رو میجنگد؛ اما در کردستان ضد انقلاب از پشت خنجر میزند.»
همیشه میگفت: «اگر به جبهه میروم برای دفاع از ناموسم است. اگر جلویشان را نگیریم، همانطور که خرمشهر را گرفتند و وارد خانههای مردم شدند به کرمان هم میرسند.»
در سال 1363 باردار بودم که به ارومیه رفتیم. آنجا خانهای اجاره کردیم و فرزندمان هم آنجا به دنیا آمد. می توانم بگویم بیشترین مدتی که کنارش زندگی کردم همان روزهایی بود که ارومیه بودیم.
احسان 1 ساله بود که ماموریت همسرم در کردستان تمام شد و ما دوباره به کرمان بازگشتیم. قرار بود که به شیراز منتقل شود.
آقای دشتی که به عنوان فرمانده جدید پایگاه به کردستان مننتقل شده بود از همسرم خواست که او را با منطقه آشنا کند.
جواد به کردستان رفت تا پایگاه را به آقای دشتی تحویل دهد. زمان رفتنش به کردستان از من خواست که مواظب پسرمان باشم. جواد رفت و دیگر بازنگشت.
نماز اول وقت:
بسیار معتقد به نماز اول وقت بود؛ حتی اگر سوار بر اتومبیل بود و در مسیر بودیم، وقت نمازتوقف میکرد و نماز را اول وقت میخواند.
او کتابخانه بزرگی داشت و اهل مطالعه بود.
توکل به خدا:
هر وقت مشکلی برایش پیش میآمد، نامهای به خدا مینوشت و با او درد دل میکرد.
خبر شهادت:
پدرم در شهربانی کار میکرد. از سردشت تماس گرفته بودند و خبرشهادت جواد را به او دادند. ساعت 10 صبح بود که پدرم به خانه آمد. بسیار آشفته بود. ناگهان گفتم جواد شهید شده است!
پدرم گفت: «نه! من با ریئس شهربانی بحث کردهام.» باید از کرمان به کروک برویم. ما همه باور کردیم و به سرعت وسایلمان را جمع کرده وبه بم رفتیم. همه فامیل میدانستند که جواد شهید شده است؛ اما کسی به من خبر نمیداد. در خاطرم است که در همان مقطع زمانی سالگرد پدربزرگم بود، به بهشت زهرا رفتیم و من متوجه شدم در قطعه شهدا قبری حفر میکنند. با خودم گفتم معلوم نیست چه کسی شهید شده است. این را که گفتم اشک پدرم جاری شد و رویش را برگرداند؛ اما من متوجه نشدم. در آن زمان 15 ساله بودم و پیش خودم میگفتم خدا را شکر که جواد نیست. من تنها 15 سال داشتم و اصلا شهادت را درک نمیکردم.
دو روز قبل از اینکه جنازه را به بم بیاورند، بیمار شدم. من را به بیمارستان بم بردند. در آن زمان اسامی شهدا را از بلندگوها اعلام میکردند؛ اما مادرم شروع کرد بلند بلند با من صحبت کرد و من متوجه اسامی شهدا نشدم.
به خانه برگشتیم. پدرم گفت جواد زخمی شده و الان در بیمارستان شیراز است، به احتمال زیاد دست راستش قطع شود. من خیلی ناراحت شدم. گریه میکردم. با خود میگفتم جواد چطور میخواهد با یک دست بچه را بغل بگیرد، رانندگی کند و... .
اصلا آرام نمیشدم؛ برای همین خانواده من را به کرمان آوردند. صدای برادرشوهرم بسیار شبیه جواد بود. به خانهمان زنگ زد و گفت که جواد است و حالش نیز خوب است. چند کلمه حرف زد و تلفن را قطع کرد. من خیالم راحت شده بود که جواد زنده است.
دوباره به بم برگشتیم، به من گفتند که جواد قرار است بیاید. دیدم که همه فامیل جمع شدند و ناراحت هستند؛ اما من متوجه موضوع نشدم تا اینکه شنیدم شخصی گفت: «آمد. آمد.»
من که برای قطع شدن دست جواد گریه میکردم، دویدم که او را ببینم، ناگهان دیدم تابوت شهید روی دست مردم است و عکس جواد بر روی تابوت است.
خیلی سال از آن روز گذشته است؛ اما من هنوز هم میسوزم.
نحوه شهادت:
پانزده سرباز به همراه افسر دشتی و سام نژاد برای عملیات مقابله با گروهک تروریستی کومله و دموکرات میرفتند که ماشین در گودی تپه کنار رودخانه پنچر شد. درخواست کمک به پایگاه دادند و منتظر نیروهای کمکی بودند. عوامل این گروهک تروریستی بالای تبه کمین کرده و ماشین را به رگبار بستند. جواد پشت فرمان بود که گلولهای به سرش و گلولهای دیگر به قلبش اصابت کرد و به شهادت رسید.
عوامل گروهک تروریستی کومله و دموکرات حتی بعد از کشتن افراد، ماشین را به آتش کشیدند. وقتی پیکر جواد را آوردند بدنش سوخته بود.
خواب شهید:
من هنوز هم هر پنجشنبه خوابش را میبینم. همیشه او را در مکانی سرسبز یا کنار رودخانه میبینم.
حضور معنوی:
وقتی دلم میگیرد، با او درد دل میکنم و آرام میشوم. حضور و تاثیرش را در زندگی روزمرهام احساس میکنم. هر وقت مشکلی پیش میآید، از جواد میخواهم که مشکل حل شود و حل هم میشود.