بازگشت

قسمت پنجم من و سازمان مجاهدین

محمد اکبرین

چون این شهر در مسیر جاده قدیم بود و تردد در این جاده خیلی به ندرت در آن ساعت شب صورت می گرفت ، تصمیم گرفتم به مست اتوبان اصلی جدید بروم و از آنجا ماشین گیر بیاورم که همین کار را کردم ، در ضمن سلاح همراهم بود و موقع فرار تصمیم نگرفته بودم چه کار با آن بکنم و بعد تصمیم گرفتم در یک محلی آن را مخفی کنم .

وقتی به اتوبان رسیدم تردد در این جاده هم خیلی کم شده بود و چون منطقه تاریک بود خودروها خیلی به سرعت حرکت می کردند و نمی ایستادند ، تا زمان روشنایی حدود ساعت 30/4 تا 5 صبح آنجا ایستادم ، اما چون روز شد ترسیدم لو بروم و تصمیم گرفتم به همان شهر برگردم و یک محل برای استراحت پیدا کنم ، سپس غروب به شهر مرزی طرابیل بروم و با کامیون یا سواری از مرز بگذرم .

تا ساعت 30/6 در یک هتل کوچک استراحت کردم ، عصر که آمدم محل کامیون ها خودرویی نبود ، لذا تصمیم گرفتم بقیه راه را تا مرز با سواری بروم و آنجا کامیون پیدا کنم وقتی به نزدیکی شهر طرابیل رسیدم از سواری پیاده شدم و چون هوا تاریک بود دیده نمی شدم ، یک استراحتگاه نزدیک شهر طرابیل برای کامیون ها بود ، اما چون ریل بازرسی در گمرک را نمی دانستم ترسیدم گیر بیفتم و لذا تصمیم گرفتم پیاده از مرز عبور کنم که همین کار را هم کردم .

از سیاج ( سیم خاردار ) اتوبان عبور کردم و 500 متر به سمت شمال رفتم ، چون صدای سگ و گوسفند شنیدم به سمت غرب اردن پیچیدم و چون مسیر موانع مصنوعی مثل خاکریز و خندق داشت مجبور بودم آهسته بروم که سر و صدا نکنم .

و چون زمین آن سست و شنی بود سلاح را که نزد من مانده بود و نتوانسته بودم آن را در محل خوبی پنهان کنم و چون تصمیم گرفته بودم که در مرز زیر خاک بکنم و آنجا زمین سفت بود و ترسیدم سر و صدا کنم برای همین تصمیم گرفتم وقتی به محل خاک نرم تر رسیدم این کار را بکنم .

وقتی از یک خندق و خاکریز عبور کردم حدود 150 تا 200 متر رد شده بودم که یک خودرو با سه سرنشین آمد و مرا دستگیر کرد که در چادری که آنجا پشت خاکریز وجود داشت وسایل مرا بازرسی کردند و وقتی سلاح را دیدند فکر می کنم که خیلی به من شک کردند که برای چه کاری این سلاح نزد من است .

چون شب بود و هوا تاریک متوجه نشدم که این نفرات عراقی هستند یا اردنی ، خودم فکر کردم عراقی هستند ، چون فکر نمی کردم از مرز عبور کرده باشم و تا دو روز متوجه این موضوع نبودم .

از این پست مرا به یک پاسگاه بردند که کنار مرز بود و آنجا بازجویی مختصری از من کردند و لیست وسایل همراهم را برداشتند و مرا به یک محل دیگر به فاصله 20 تا 25 دقیقه بردند ، آنجا دو روز بازداشت بودم که یک ستوان از من بازجویی کرد که به او گفتم برای چه از آنجا فرار کرده ام و چه کسی هستم و هدفم چیست ؟

بعد از دو روز مرا به اداره اطلاعات در شهر عمان بردند و آنجا به مدت سه ماه و نیم در سلول انفرادی بودم ، بازجویی دیگری از من کردند که به آنها گفتم از نزد مجاهدین فرار کرده ام و می خواستم به UN خودم را معرفی کنم که به یک کشور سوم مرا بفرستند ، چون از کار سیاسی و نظامی خسته شده ام و می خواهم خانواده ام را جمع و جور کنم و از وضعیت موجود خارج بکنم .

درباره سلاح گفتم که ما همه مسلح تردد می کنیم و می خواستم آن را در مرز چال کنم ، اما نفهمیدم که از مرز رد شده ام ، برای همین نزد من مانده بود ، در زندان در دو هفته از طرف صلیب سرخ ملاقاتی بود که از طریق آنها سعی کردم به دوستان آمریکایی ام خبر بدهم که به من کمک کنند که موفق نبودم .

به سفارت آمریکا خبر دادند که من قبلاً پاسپورت پناهندگی داشته ام ، اما اسم مرا به این صورت داده بودند ( محمد غلام حسین اکبرین ) یا احمد که آنها گفته بودند این شخص را با این هویت نمی شناسیم و اطلاعاتی از او نداریم .

به UN نیز خبر داده بودم که برای ملاقات با من بیایند اما به آنها اجازه ندادند ، یک نامه به برادرم فرستادم که شاید بتوانم از طریق پسر خاله ام که در بحرین زندگی می کند و عربی بلد است کمک بگیرم ، اما چون نمی خواستم آنها دچار دردسر بشوند و همچنین نمی خواستم به ایران برگردم به همین دلیل نخواستم از طریق سفارت ارتباط بگیرم .

و برای همین یک نامه به صلیب دادم که اگر کسی به عنوان برادر یا پسر خاله ام تماس گرفت بگویید کار او درست شده است و به اروپا رفته که دیگر مسئله خاتمه یافته تلقی شود ، اما قبل از این که کسی تماس بگیرد مرا به عراق منتقل کردند .

بعد از این که سه ماه و نیم در زندان اطلاعات بودم یک روز صبح زود مرا به عراق برگرداندند ، البته از طریق بازجو و نماینده صلیب سرخ فهمیده بودم که به احتمال 80 تا 90 درصد مرا به عراق بر می گردانند ، سر مرز مرا تحویل مقامات مرزی عراق دادند و 2 ساعت بعد یعنی ساعت 3 یا 4 بعدازظهر به همراه یک مترجم و یک مسئول کار جابجایی من و راننده به سمت بغداد حرکت کردیم .

در رمادی خودرو را عوض کردند و من به اتفاق مترجم و 3 نفر جدید به بغداد رفتیم ، مرا تحویل زندان اطلاعات در شهر بغداد دادند و 15 روز در این زندان بودم ، خیلی خلاصه از من بازجویی کردند و سپس مرا تحویل سازمان دادند .

بعد از بغداد با خودرو مرا به قرارگاه اشرف بردند ، نزدیک قرارگاه روی سر مرا پوشاندند و برای مدت 10 الی 15 دقیقه مرا چرخاندند و سپس مرا با چشم بسته به محلی منتقل کردند که یک حیاط 18×10 متر بود و یک اتاق 3×4 ، یک سرویس و حمام داشت .

از من بازجویی کردند و من ریل کاری را که کرده بودم گفتم ، دلیل و هدفم را نیز گفتم که به چه دلیل این کار را کردم و هدفم هم رفتن به یک کشور خارجی و ادامه زندگی بوده است .

بعد از چهار ماه برایم دادگاه تشکیل دادند که محکوم به ماکزیمم حبس یعنی 10 سال شدم ، 15 تا 20 روز به عید مانده بود که به من گفتند می توانم درخواست عفو بکنم که این درخواست را نوشتم و مرا عفو کردند و پرسیدند حالا می خواهی چه کار بکنی ؟ که گفتم می خواهم به یک کشور خارجی بروم .

 

 

Akbar2

 

ریل بازگشت :

وقتی مطرح کردم که می خواهم به یک کشور خارجی بروم ، گفتند به هیچ وجه این کار امکان ندارد ، چون این مرز سرخ برای ما می باشد به دلیل این که برای ما مشکلات زیادی بعضی از نفرات ایجاد کرده اند و هر کسی که از نزد ما به خارج برود به عنوان یک نفر رژیم محسوب می کنیم ، لذا این کار را نمی کنیم و فقط می توانیم تو را از مرز عبور بدهیم و خودت به ایران بروی و هر کاری که می خواهی بکنی .

اول قبول نکردم ، چون با اخباری که طی این سالیان از طرف سازمان شنیده بودم این کار را حکم مرگ می دانستم و گفتم من اینجا می مانم ، آنها گفتند بهتر است درست فکر بکنم بعد هم گفتند ما دیگر نمی خواهیم نفر در اینجا داشته باشیم ، این محل برای نفرات نفوذی یا نفراتی که دستگیر می شوند می باشد و ما نمی خواهیم برای نفراتی که قبلاً نزد ما بوده اند انرژی بگذاریم و نفر اختصاص بدهیم .

وقتی یکبار دیگر فکر کردم دیدم حتی اگر 10 سال هم در این زندان باشم باز هم بعد از 10 سال در همین نقطه هستم و باید تصمیم بگیرم که به ایران بروم یا خیر ، به همین دلیل گفتم هر چه باداباد و آنها گفتند به نفراتی که ما می فرستیم دیگر کاری ندارند ، سؤال و جواب می کنند ، اما دیگر آنها را تحت فشار و اذیت قرار نمی دهند .

گفتم من مدت 24 سال آنجا نبوده ام و نمی دانم چه وضعیتی در آنجا هست و برایم خیلی مشکل است که بتوانم با شرایط جدید در ایران خودم را منطبق بکنم ، آنها گفتند خب تو هم مثل 70 میلیون ایرانی دیگر می توانی آنجا زندگی کنی بعد تعدادی تعهدات و تأییدیه از من گرفتند که مشروح آنان را در ضمیمه می توان ملاحظه کنید .

سپس گفتند تو را به بغداد و از آنجا از طریق یک رابط اطلاعات عراق توسط قاچاقچی مطمئن از بصره از طریق شط عبور می دهیم که برای خبر سلامتی که قاچاقچی مرا سالم رسانده است یک ناخن گیر به من دادند که موقع اتمام کار بدهم به او تا برگرداند .

موقع رفتن یک بار دیگر گفتم واقعاً نمی خواهم بروم و برایم سخت است این طوری وارد یک زندگی دیگر بشوم که همه چیز برایم نا معلوم است ، به من گفتند می توانی با سر پل تماس بگیری و بگویی با آقای منوچهری کار دارم که من این کار را خیلی غیر منطقی می دانم که اینها دارند مرا این طوری طرد می کنند و حالا می خواهند با آنها تماس بگیرم !

لذا وقتی که گفت همان شماره پشت نشریه و من علیرغم این که شماره سر پل را نداشتم به او گفتم که این شماره ها را حفظ نیستم چون تصمیمی برای تماس نداشتم و به آنها نیز این مطلب را نگفتم .

سپس با یک مأمور اطلاعات به بصره رفتم که حدوداً 3 روز آنجا بودم تا یک قاچاقچی مناسب پیدا کرد و او را به من معرفی و قرارها را گذاشت و عصر روز سه شنبه یا چهار شنبه درست یادم نیست ، به سمت شط بین خرمشهر و آبادان به یک خانه روستایی که مال همان قاچاقچی بود رفتیم .

دو نفر دیگر که ایرانی بودند و از حرف هایشان مشخص بود قاچاقچی حمل جنس از عراق به ایران و برعکس هستند نیز آنجا بودند و ساعت حدوداً 7 شب که هوا تاریک شد از شط عبور کردیم و از طریق نیزارها به یک ده مرزی وارد شدیم و شب را در خانه یکی از اهالی که دوست قاچاقچی بود گذراندیم .

و فردا صبح مرا به آبادان رساند که من با اتوبوس به تهران آمدم و تصمیم گرفته بودم به خانه یکی از اقوام که در کرج بود بروم و از او در این رابطه که چگونه خودم را معرفی کنم سؤال کنم ، چون واقعاً نمی دانستم که باید چه کار بکنم ، حتی خودم نمی دانستم آیا این شخص هنوز در ایران هست یا خیر و آیا هنوز زنده است یا نه .

فقط می دانستم که یک هتل در کرج دارد ، البته باز هم نمی خواستم مزاحم افراد فامیل بشوم که برایشان دردسری ایجاد نشود اما دیدم چون نیت بدی ندارم حتماً این موضوع در برخورد با مأمورین مشخص خواهد شد و به همین دلیل نزد این شخص که پسر عموی پدرم بود ( پسر عموی ناتنی ) رفتم .

وی وقتی وضعیت روحی مرا دید خیلی خوب برخورد کرد و تا توانست به من آرامش خاطر داد و در حقیقت وقتی دید این فرد که تقریباً تمام دنیا را گشته است و هنوز هم در ایران به سر می برد یک نمونه خوب بود که بفهمم شرایطی که سازمان از داخل ایران برای من طی این سالیان ترسیم کرده بود غیر واقعی می باشد .

به علاوه وی همان طور که خودتان می دانید به من گفت بهتر است با برادرم حسین تماس بگیرم ، چون او خودش قبلاً با اطلاعات بوده است و بهتر می تواند مرا راهنمایی کند و معرفی کند ، البته بعداً گفت به کرج هم زنگ زنده تلفنی که داشته است ، اما تماسی برقرار نشده و برادرم وقتی با او تماس گرفتم گفت دیگر کاری انجام ندهید خودش خبر می دهد که من آمده ام .

و چون این خانواده برنامه سفر به شمال داشتند و یک روز هم برنامه خود را عقب انداخته بودند ، چون قرار بود آنجا برایشان میهمان بیاید ، وی گفت هر طور که می خواهی عمل کنی می توانی با برادرت هر کجا که می گوید بروی یا با ما به شمال بیایی تا بیایند دنبالت که من تصمیم گرفتم با آنها به شمال بروم .

وی طی این چند روز در مسیر خیلی از مسائل را برایم باز کرد و نشان داد که علیرغم تبلیغات چه کارهای زیادی در ایران شده است ، چه از جاده ها و اتوبان ها و مکان های عمومی که بازسازی شده بود و شرایط مردم در کشور را برایم به زبان ساده ترسیم کرد .

ولی طی این چند روز که با او بودم ندیدم که هیچ کاری برای پنهان کاری یا از این مسائل داشته باشد ، چون مرا به دیدن دوستان و همسایه اش و برای خرید در شهر انزلی نیز برد و محل های دیدنی مثل مرداب را به من نشان داد .

در حقیقت وقتی به برادرم خبر داد و او گفت که خودش خبر می دهد و به طور خاص وی طوری با من برخورد کرد که به من برنخورد ، تمام وسایل و حتی لباس های مرا چک کرد و گفت در یک اتاق بگذارم و برایم لباس جدید خرید که من از نظر خودش و بقیه پاک باشم .

برادرم نیز سؤال کرد آیا به چه قصدی آمدی ای ؟ که گفتم برای این که زندگی عادی ام را شروع کنم ، چون علیرغم همه مسائلی که در زندگی من اتفاق افتاده است فکر می کنم به همسرم مدیون هستم و لازم است که از او نگهداری بکنم و هیچ مسئله دیگری در میان نیست ، در حقیقت همان ساعت اول که رسیدم خبر دادم که هر طوری می خواهند اقدام بکنند .

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31