لحظات شهادت شهید هاشمی نژاد از زبان اسماعیل روح بخش محافظ ایشان
در مصاحبه با مجله شاهد یاران

_ آیا روز شهادت شهید هاشمی نژاد شما با ایشان بودید ؟‌

بله ، آن روز من با چند نفر از دوستان دیگر همراه ایشان بودیم . آن ایام مصادف با زمانی بود که آقای خامنه ای کاندیدای ریاست جمهوری شده بودند و تبلیغات تقریباً شروع شده بود . آقای هاشمی نژاد صبح های یکشنبه ساعت ۷ کلاس درس داشتند و حتی اگر ۸ – ۷ نفر هم حاضر می شدند ، ایشان کلاس را تعطیل نمی کردند ، همیشه می گفتند : " حتی اگر فقط یک نفر هم سر کلاس بیاید ، کلاس را تشکیل خواهم داد ."

ایشان قبل از شروع کلاس صبحانه نمی خوردند ، بعد از اتمام درس صبحانه می خوردند ، بعد به همراه ایشان به جاهای دیگر می رفتیم تا به امور رسیدگی کنند . مثلاً بعد از کلاس به دفتر حزب یا دفتر تبلیغات سری می زدند . ضمناً ایشان در همان ایام در مسجد حاج فرهاد در کوچه مخابرات ، لمعه درس می دادند .

آن روز حاج آقا بعد از تمام شدن کلاس ، طبق برنامه همیشگی بیرون نیامدند تا به جاهای دیگر بروند ، بلکه به اتاق شان رفتند و مرا صدا کردند . من به اتاق شان رفتم و با ایشان در اتاق تنها نشسته بودم ، آن روز نورانیت عجیبی در چهره شان می دیدم . _ در چه موردی با شما صحبت می کردند ؟
آن روز من سفارشی داشتم و قرار بود که به تهران بروم ، ایشان راجع به این سفر با من صحبت می کردند . ولی در چهره شان حالتی بود که انگار خودشان مسافر هستند و مثل کسی که می خواست خداحافظی کند ، در حین صحبت کردن مکث می کردند و دوباره به صحبت هایشان ادامه می دادند . خلاصه با هم از دفتر ایشان بیروم آمدیم . من جلویشان حرکت می کردم و دو محافظ طرفین شان در حرکت بودند .

اتاقی دقیقاً زیر دفتر کار آقای هاشمی نژاد بود که از آن به عنوان انبار حزب استفاده می شد ، ما به ایشان سفارش کرده بودیم که در این اتاق دفتری تشکیل دهند ، چون اگر اتاق خالی بماند امکان بمب گذاری وجود دارد . اتفاقاً شهید قدوسی را با بمب گذاری در اتاقی که زیر دفترشان بود به شهادت رسانده بودند .

آن وقت ها نگهبان های حزب در راهرو می خوابیدند ، شهید هاشمی نژاد آن اتاق را برای محل استراحت و استقرار نگهبان ها در نظر گرفتند . آن روز هم با آنها به صحبت ایستادند و پرسیدند که آیا جایشان راحت هست یا خیر ، زمانی که حاج آقا با مسئولین انتظامات مشغول صحبت بودند ، من به سمت موتور رفتم ، وقتی دیدم ایشان معطل کرده اند ،‌ خواستم موتور را روشن کنم و دوری بزنم ، به محض این که موتور را روشن کردم ناگهان صدایی از داخل ساختمان حزب به گوش رسید .

در لحظاتی که حاج آقا با نگهبانان در حال صحبت بودند ، آن جوان منافق ضامن نارنجکی را که از قبل در پنبه ای در لباس زیر خود مخفی کرده بود ، کشید و حاج آقا را بغل کرد و ایشان را به شهادت رساند . فوراً به سمت ساختمان و حزب دویدم تا ببینم چه اتفاقی برای حاج آقا افتاده است ، وقتی وارد ساختمان شدم متوجه شدم که ایشان را به شهادت رسانده اند .

چهره شهید هاشمی نژاد مثل خورشیدی که همه جا را روشن کرده بود ،‌ نور عجیبی داشت ، گویا مأمورین انتظامات به آن منافق سه بار شلیک کرده بودند ، ولی او هنوز جان داشت و نیمه جان روی زمین افتاده بود ، خلاصه او را به بیمارستان رساندند ، ولی در بیمارستان تمام کرده بود .