لحظه شهادت شهید هاشمی نژاد به روایت غلامرضا عظیمی برخورداری
روزنامه شهر آرا

انقلاب اسلامی ایران درسال های ابتدایی پیروزی خود تند بادهای زیادی را به چشم خود دید.جدایی یاران صدیق و با وفای انقلاب که اکثریت قریب به اتفاق آنها توسط گروه های تروریستی به شهادت رسیدند؛شهیدان رجایی ،باهنر ،بهشتی ،مطهری ، قاضی طباطبایی ، دستغیب ، اشرفی اصفهانی؛هاشمی نژاد و ..،از جمله ذخیره های گران سنگ انقلاب بودند که توسط منافقین به شهادت رسیدند. معمولا رسم براین است که در سالگرد شهادت بزرگانی ازاین دست گفتگوهای ویژه ا ی در خصوص آثار ، گفتار و روشهای آن ها در رسانه ها به چاپ می رسداما حلقه گمشده ای که کمتر به آن اشاره شده حواشی و رویدادهای منجر به شهادت این بزرگوران است.امسال و در سالگرد شهادت شهید هاشمی نژاد روایت غلامرضا عظیمی برخورداری (محافظ شهید هاشمی نژاد)از لحظه های شهادت این بزرگوار – که برای اولین بار دریک رسانه مکتوب به چاپ می رسد – پیش روی شمااست.

ماموریت من برای حفاظت از دکتر غفوری فرد تمام شده بود و سه، چهار ماهی می شد که به عنوان یکی از محافظین آیت الله هاشمی نژاد انجام وظیفه می کردم. همه جا با ایشان بودم؛ کلاس درس، دفتر حزب جمهوری اسلامی و تقریبا تمامی مکان های عمومی که ایشان می رفتند.

هفتم مهر بود و من مثل روزهای قبل با حاج آقا از درب منزلشان به سمت ساختمان حزب جمهوری اسلامی در خیابان عشرت آباد (شهید هاشمی نژاد) به راه افتادم. شنبه بود و روز شهادت امام جواد(ع). حاج آقا عضو حزب جمهوری اسلامی بودند و در آن ایام به این دلیل که امکان نفوذ برخی از عناصر خراب کار به داخل ساختمان حزب وجود داشت ایشان نامه ای با دست خط خودشان خطاب به نگهبانان دم درب نوشته بودند از همه بازرسی و تفدیش بدنی شود و حتی تاکید کرده بودند که حتی می توانید خود من را هم هنگام ورود مورد بازرسی بدنی قرار دهید. حتی ما هم که محافظین حاج آقا بودیم غیر از سلاحی که داشتیم، مورد بازرسی بدنی قرار می گرفتیم.

وارد ساختمان که شدیم همه چیز عادی بود، به اتاق حاج آقا رفتیم و ایشان کیف کارشان را روی میز گذاشتند و آماده شرکت در جلسه سخن رانی و پرسش و پاسخ با اعضا دفتر حزب می شدند. این برنامه شنبه های حاج آقا بود. بیست دقیقه ای پرسش و پاسخ طول کشید و بعد دوباره ایشان وارد اتاق کار خودشان شدند و به من اعلام کردند که فلانی می خواهیم برای کاری به بیرون برویم، آماده باشید لطفا. همه چیز عادی به نظرمی رسید. حاج آقا به اتاق کارشان رفتند و من مهیای رفتن می شدم. قرار بود من و یکی دیگر از محافظین ایشان به نام آقای ترکانلو با حاج آقا برویم. بیرون آمدن حاج آقا از اتاق کمی طول کشید اما آمدند. در این فاصله آقای ترکانلو به دوستان دم درب خبر داده بودند که ما با آقای هاشمی نژاد قصد رفتن داریم. از اتاق کار ایشان به سمت درب خروجی راه افتادیم، ترکانلو جلو بود، حاج آقا وسط و من پشت سر ایشان حرکت می کردم. دفتر کار ایشان طبقه بالا بود و ما یک طبقه پایین آمدیم.

ایام انتخابات ریاست جمهوری بود و در طبقه اول نمایشگاهی برپا بود. تراکت های تبلیغاتی مقام معظم رهبری که در آن زمان برای انتخابات ریاست جمهوری کاندیدا شده بودند نیز در آن نمایشگاه به چشم می خورد. حاج آقا نگاهی به پوسترها و موارد دیگر نمایشگاه کردند، کمی قدم برداشتند و دوباره برگشتند. ضارب ایشان هم که نوجوانی ۱۵ ، ۱۶ ساله بود آخر سالن ایستاده بود و با دیدن حاج آقا سلام کرد و جواب شنید. حاج آقا از من سوال کردند نیروهایی که قرار دارند کم و کثری و مشکلی ندارند؟ و من هم جواب دادم همه چیز خوب است حاج آقا. ایشان عادت داشتند با نیروهای ساختمان خوش و بش می کردند و احوال همه را می پرسیدند.

مشغول پایین آمدن برای خروج از ساختمان بودیم. ترکانلو به جلوی درب ورودی رفته بود و من با حاج آقا می رفتم. مشغول رفتن بودیم که دیدم یکی از افراد درون ساختمان با سرعت از کنار من گذشت و رفت. تا خواستم برگردم و ببینم چه کسی است، دیدم هادی علویان – همان نوجوان ۱۵، ۱۶ ساله – است و زمانی که از من عبور کرد خیلی در حالی که در دستش نارنجک ساچمه ای بود، سریع حاج آقا را از پشت بغل کرد و به طرف من چرخید. غافلگیر شده بودم و نمی توانستم کاری انجام دهم، رو به روی من حاج آقا قرار داشت و پشت سر ایشان هم علویان و من نمی توانستم تیر اندازی کنم. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که نارنجک منفجر شد و همزمان با صدای انفجار نارنجک، صدای انفجار دیگری هم از بیرون از ساختمان به گوش رسید. خون زیادی روی در و دیوار پاشیده شده و همه جا پر شده بوداز دود و آتش، من هم به شدت زخمی شده بودم. به حاج آقا نگاه کردم که روی زمین افتاده بود و شکم ایشان به طرز دل خراشی شکافته شده بود. هادی علویان دستش قطع شده بود حاج آقارا روی زمین قرار داد و قصد فرار داشت که از پشت او را گرفتم. بسیار ضعیف شده بودم و نمی توانستم او را به خوبی مهار کنم. کمی مقاومت کردم اما علویان از دستم فرار کرد و من هم روی زمین افتادم و چیزی نفهمیدم.

حاج آقا همان لحظه به شهادت رسیده بودند. علویان قصدفرار داشت و چندنفر از اعضا تیم منافقین که چند زن و مرد بودند بایک موتور سیکلت و یک خودروی پیکان بیرون از ساختمان حزب منتظر علویان بودند تااو را نجات دهند. وقتی انفجار داخل ساختمان حزب روی داده بود اعضا تیم منافقین برای این که توجه عمومی را از انفجار معطوف به مساله دیگری بکنند، انفجار دیگری را انجام دادند. طبق گفته دوستان حزب، علویان در پیاده رو توسط افراد منافقین – قبل از فرار – کشته شد و بقیه هم فرار کردند. ازمرکز دستور رسیده بود که ضارب را زنده دستگیر کنیم. بچه ها سریع آمبولانس خبر کرده بودند و جسم نیمه جان علویان را در آمبولانس قرار دادند اما درنیمه های راه بیمارستان به هلاکت رسیده بود. مردم بعد از به شهادت رسیدن شهیدهاشمی نژاد شروع به شعار دادن در جلوی ساختمان حزب کرده بودند. من و آقای توکلی – از بچه های دفتر خراسان حزب – به شدت مجروح شده بودیم و ما را به بیمارستان امدادی بردند. آقای توکلی جراحات بیشتری داشت و او را نگه داشتندو من رابه بیمارستان قائم فرستادند. تا ظهر آنجا بودم و بعد من را به بیمارستان امام رضا (ع) فرستادند. چند ساعتی اتاق عمل بودم و بعد هم بستری شدم. شهیدهاشمی نژاد در همان لحظه اول به شهادت رسیده بود و من این را نمی دانستم. طی چند روزی هم که در بیمارستان بودم دائما سراغ حاج آقا را می گرفتم اما دوستانم اعلام می کردند حال حاج آقا خوب است و چنداتاق آنطرف تر مشغول استراحت هستند.