ناشنیده‌ای از جلسه آخرین و لحظه شهادت دکتر بهشتی
در میان صدها خاطره‌ای که در چند سال از نزدیک با یکصد نفر از دوستان نزدیکان و مرتبطان سید شهیدان امام و انقلاب، آیت الله مظلوم دکتر سیدمحمد حسینی بهشتی شنیدم و نوشتم که بیشتر آنها حلاوت خاص خود را داشته و دارند، یک خاطره بیش از خاطرات دیگر که از زبان مرحوم حجت الاسلام والمسلمین اسماعیل فردوسی‌پور ـ از یاران نزدیک امام و از اعضای دفتر ایشان در نجف و پاریس که از محدود بازماندگان واقعه و فاجعه هفتم تیر بود ـ بسیار بهت‌آور و شنیدنی است.
مرحوم فردوسی پور که پس از این رویداد، دچار کسالت‌های ممتدی شد و در سال گذشته به جوار محبوب خود شتافت، در حالی که در بنیاد شهدای هفتم تیر در یکی از فرعی های خیابان ولی عصر تهران با ایشان ملاقات و مصاحبه ای داشتم که تمام آن گفته‌ها و شنیده‌ها و به عبارتی، ناگفته ها و ناشنیده‌های ایشان را در کتاب سیره شهید بهشتی نوشته‌ام، در مورد آن شب تعیین کننده برای انقلاب خاطره‌ای عجیب را تعریف کرد.
پیش از نقل روایت و خاطره مرحوم فردوسی پور، باید به این نکته اشاره کنم که دکتر سید علیرضا بهشتی، فرزند مرحوم بهشتی و خانم ملوک السادات، دختر ارجمند ایشان، هر دو برای من از حالات غیر عادی و روحانیت و جذابیت پدرشان در روز آخر که با روزهای گذشته فرق اساسی داشت، تعریف کردند. دختر شهید بهشتی از قول مادرشان می‌گفت: پدرم در آن روز ابتدا غسل شهادت کرد و سپس لباس نو پوشید و از خانه بیرون رفت.
دختر شهید بهشتی برای من تعریف می‌کرد همسر شهید مطهری، پیش از شهادت که در یک جلسه سخنرانی پدرم حضور داشت، به اطرافیان خود و از جمله من و مادرم گفته بود نگاه کن ببین چقدر از صورت آقای بهشتی نور می‌بارد که دل من از جمله او یکباره لرزید و بعد گفت: خدا به داد ما برسد و ایشان را برای انقلاب نگه دارد.
مرحوم فردوسی پور درباره آخرین ساعات عمر مبارک شهید بهشتی می‌گفت: اول مغرب نماز را به امامت شهید محمدحسین صادقی خواندیم. وقتی بیرون آمدیم، دیدم آقای بهشتی می خواهد وضو بگیرد. گفتم: آقا شما تازه می خواهید وضو بگیرید؟ جلسه امشب حساس است، زود تشریف بیاورید. فرمودند شما بروید من هم زود نماز را می خوانم و می‌آیم. فوری وضو گرفت و در صحن حزب نماز جماعت دیگری تشکیل شد که خوشبختانه عکس آن هم که آخرین عکس آقای بهشتی است، موجود است. در جلسه منتظر نشسته بودیم. من دم در نشسته بودم وقتی آقای بهشتی وارد شد، همه به احترام ایشان بلند شدند و شوخی با ایشان شروع شد. یکی می‌گفت: حاج آقا امشب خیلی نورانی شده‌اید. خیلی زیبا و خوشگل شده‌اید. ایشان هم خندید و گفت: چشم شما زیبا می‌بیند،‌ من فرق نکرده‌ام. ولی واقعا نورانی‌تر شده بود. جلو رفتند و نشستند. پس از اینکه تغییر دستور جلسه به رأی گذاشته شد و همه رأی دادند که درباره انتخاب رئیس جمهور پس از بنی صدر صحبت شود، بحث شد که حالا چه کسی در این باره صحبت کند که به آقای بهشتی رأی داده شد.
شهید استکی، نماینده شهر کرد، رئیس جلسه آن شب بود. پس از تلاوت قرآن، ‌آقای بهشتی پشت تریبون رفت و سخن خود را آغاز کرد و گفت: ما باید ببینیم رئیس جمهور آینده می‌تواند روحانی باشد یا نه؛ آیا نظر امام که فرمودند رئیس جمهور روحانی نباشد، همین است یا فرق کرده و اجازه می دهند.
بعد افزودند: اگر نظر امام فرق کند که غیر روحانی رئیس جمهور بشود، آن فرد را این جلسه باید تعیین و معرفی کند و اگر فرمودند باید روحانی باشد، باز انتخاب آن توسط این جلسه است، ولی وظیفه ما تعیین چند نفر به عنوان یک هیأت است که خدمت امام بروند و نظر ایشان را بگیرند تا تکلیف ما روشن بشود. مطلب ایشان که به اینجا رسید، حدود ده دقیقه طول کشیده بود. این مدت را هم ساعت من که کامپیوتری بود و پس از انفجار روی ۴۰/۸ دقیقه شب ایستاده بود، نشان می‌داد که ده دقیقه قرآن بود و ده دقیقه هم صحبت ایشان طول کشید. برای همین، این ساعت برخلاف اظهار برخی، ساعت ۲۰/۸ بود که من در لحظات اولیه، زیر آوار به آن نگاه کردم و پس از آن هم دیگر از کار افتاد.
سخنرانی شهید بهشتی که به اینجا رسید، چون ایشان عادت داشت وقتی صحبتش به جایی حساس از بحث می‌رسید و به اصطلاح معروف گرم می‌شد، مکثی می‌کرد و به شنوندگان دور تا دور جلسه نگاهی می‌کرد که چقدر با صحبت او همراه هستند و بعد بحث را ادامه می‌داد. در این میان، یک دفعه به جمعیت گفت: بچه‌ها بوی بهشت می‌آید. آیا شما هم این بو را استشمام می‌کنید؟ پس از این جمله بود که دیگر ما نفهمیدیم قضیه چه شد. این قدر انفجار شدید و سریع بود که هیچ کس از بازماندگان این فاجعه از لحظه انفجار چیزی به یاد ندارند، ولی این نکته را می دانم که خیلی چهره ایشان بشاش و نورانی شده بود. نکته مهم و باور نکردنی این بود که من در زیر آوار که هیچ امیدی به نجات نداشتم، احساس کردم و این را دیدم که نور بسیار شدیدی مثل نور چند پرژکتور قوی در اطراف تریبونی که آقای بهشتی در آنجا به شهادت رسید، در حال تابیدن است. از کسانی که مثل من زیر آوار بودند، پرسیدم این نور شدید چیست؟‌ من را مسخره می‌کردند که برقها قطع شده است؛ نور کجا بود، ولی واقعا برای لحظاتی این نور بود.
نمی‌دانم جز من چه افراد دیگری شاهد وقوع این کرامت بزرگ بودند و معلوم شد در لحظه شهادت مرحوم آقای بهشتی ـ که از محدود کسانی بودند که امام به چشم رهبری و یکی از اعضای شورای رهبری پس از خود در دوران تبعید عراق به او می نگریست ـ اتفاق عجیبی رخ داده است و فرشتگان الهی که از عالم ملکوت برای استقبال ایشان به عالم آخرت از این نشئه خاکی آمده بودند، چنان فراوان و با عظمت بوده‌اند که نور وجودی آنها حتی به چشم ما هم عیان شده بود.
شنیدم شهید شمس‌الدین حسینی نائینی، نماینده مجلس به کسی که در کنار او زیر آوار بود، می‌گفت: تو هم بوی گلاب را می‌شنوی؟ وقتی پاسخ منفی شنیده بود، به او گفته بود پس این علامت آن است که تو شهید نمی‌شوی، برای همین، به منزل ما برو و سلام من را برسان و بگو وصیت نامه من توی طاقچه است؛ آن را بخوانند و به آن عمل کنند (پایان نقل قول آقای فردوسی پور).
بعدها در مصاحبه‌ای که با فرزند بزرگ دکتر شهیدبهشتی، دکتر سیدمحمدرضا بهشتی داشتم، به من گفت: پس از شهادت پدرم، به دلیل شدت علاقه‌ای که مرحوم علامه طباطبایی، صاحب تفسیر گران سنگ المیزان به شاگرد برجسته و خاص خود (پدرم) داشت، وقتی اطرافیان خواسته بودند به نحوی خبر شهادت را از ایشان مخفی کنند و یا به گونه‌ای دیگر جلوه دهند تا به ایشان صدمه روحی نخورد. مرحوم علامه به آنها گفته بود شما می خواهید چی را از من مخفی کنید؟ من الان دارم دکتر بهشتی را جلوی چشمانم می بینم که لحظه لحظه دارد در آسمان اوج می‌گیرد.
درود و رحمت بیکران الهی به روح ملکوتی شهید آیت الله بهشتی و یاران بحق پیوسته او که با نثار جان خود پایه های نظام جمهوری اسلامی را مستحکمتر ساختند و با مظلومیت خویش از چهره نفاق منافقین پرده برداشتند و سند رسوایی آنان را با خون خود نگاشتند.