دادگاه محاکمه ضیاءالدین عبد منافی



دادستان : اعوذ بالله من الشیطان الرجیم « کیف و ان یظهروا علیکم لا یرقبوا فیکم الا و لا ذمه » ، " چگونه با مشرکان عهد شکن وفا به عهد توان کرد و در صورتی که اگر شما مسلمانان چیره شوند (این از ویژگی کفار است که اگر بر مسلمان ها چیره شوند) نه خویشاوندی می شناسند و نه به عهد و پیمانی وفا دارند ... "

ریاست محترم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز ، محترماً کیفر خواست صادره علیه متهم با مشخصات زیر جهت صدور حکم شرعی به حضورتان تقدیم می گردد :

آقای ضیاءالدین عبد منافی ، فرزند محمد علی ، با نام مستعار عباس ، با شماره شناسنامه ۵۷۱۴۰ ، متولد ۱۳۱۹ ، متأهل ، تبعه ایران ، اهل و مقیم تهران ، جماران ، عضو فعال اتحادیه کمونیست های ایران ، تاریخ دستگیری ۱۳/۱۱/۶۰ .

• موارد اتهام :

۱. عضو سازمان و مسئول کارگری شاخصه جنوب در آبادان و مسئول تشکیلات شهرستان آغلجلدان . (صفحه ۲ و ۳)

۲. شرکت مستقیم در درگیری های مسلحانه ۲۲ آبان . نامبرده در این جریان که منجر به شهادت و مجروح شدن دهها تن از برادران سپاهی و ارتشی بود ، مسلح به اسلحه ژ۳ بوده و مسئولیت آرایش نظامی افراد جنگل به عهده ایشان بود .

۳. داشتن مسئولیت درگیری مسلحانه ۲۰ آذر در داخل جنگل . متهم در این درگیری به همراه ۸ تن از نیروهای جنگل جهت مقابله با افراد سپاه و ژاندارمری منطقه به کمین می رود و پس از شروع درگیری و مجروح نمودن جناب سرهنگ روحی ، عقب نشینی می کنند .

۴. ارتباط با جریانات سرقت اسلحه توسط اعضای سازمان از جبهه های جنگ جنوب و خرید و فروش سلاح های مختلف توسط واسطه های فروش و همچنین اطلاع از جریان حمله نیروهای جنگل به شهر شهیدپرور آمل . (صفحه ۴)

۵. شرکت مستقیم در درگیری ۱۸ آبان که نقش متهم در گروه کاک اسماعیل که همسان مسئول نظامی جنگل بود ، حفاظت از کمپ وسط و نقل و انتقال کشته ها و مجروحین بوده .

۶. قریب سه ماهی که متهم در جنگل اقامت داشته ، مسئولیت های وی به ترتیب : فرماندهی یک گروه ۸ نفری ، معاون فرماندهی یک جمع نظامی ۱۶ نفره و از مسئولیت تدارکاتی نیروهای جنگل بوده .

متهم مذکور از اعضای فعال کنفدراسیون جهانی و همچنین عضو کنفدراسیون احیاء در آمریکا بوده و پس از چندین سال اقامت در آمریکا با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران به کشور بازگشتند و توسط مسئول تشکیلات سازمان محارب و الحادی اتحادیه کمونیست های ایران عضویتش در تشکیلات ابلاغ و فعالیت های شایان توجهی طی این مدت به تشکیلات نموده و در بخش های مختلف تبلیغات ، کارگری ، و نهایتاً قیام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی ایران شرکت داشتند .

موارد اتهامی ذکر شده مستند به گزارشات و اقاریر صریح متهم در مراحل متعدد بازجویی بوده ، لذا مجرمیت نامبرده از نظر دادسرا محرز و مسلم از مقام محترم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز تقاضای صدور حکم شرعی و اشد مجازات را دارم .

دادستان انقلاب اسلامی مرکز

سید اسدالله لاجوردی

آیت الله گیلانی : آقای عبدمنافی شما کجایی هستید ؟

عبدمنافی : من اهل جمارانم .

آیت الله گیلانی : پدرتان چکاره بوده ؟

عبدمنافی : من پدرم ۵ ساله بودم که فوت کردند . بقالی داشته و ورشکست شد . مادرم هم ۷ – ۶ سال بعد از تولد من فوت کرد و خودم از ۷ سالگی کار می کردم .

آیت الله گیلانی : چه کار می کردی ؟

عبدمنافی : برادرم که تعهد بزرک کردن ما را قبول کرد ، آن موقع شاگرد نقاش بود ، بعد شاگرد یک سقط فروش در دروازده شمیران شد . من تا وقتی که دیپلم گرفتم پیش او کار می کردم ، بعد رفتم خارج ، البته عمدتاً برای کار و از روز سوم شروع به کار کردم و چندین سال در کارخانه غذا سازی و غیره کار می کردم .

و چون آدم ضد رژیمی هم بودم تا حدی متأسفانه به انحراف افتادم . البته سال ها مقاومت کردم بعد به انحراف افتادم و در حقیفت من در مقابل خانواده شهدا حاضر نیستم هیچ دفاعی از خودم بکنم ، چون معتقدم خیلی حقیرانه است ، هر حکمی هم شما بدهید می پذیرم ، دادگاه ، دادگاه عدل اسلامی است ، اگر هم خواستید افشاگری بکنم ، حاضرم .

آیت الله گیلانی : آمار شهدای مازندران انصافاً وسیله سربلندی اهالی آنجاست . حالا شما به عنوان افشاگری در حضور این اولیاء دم و تشکیلات دادگاه و دادستانی ، آنچه را که از مسئله جنگل و کارهای اینها می دانید با مردم صحبت کنید .

عبدمنافی : اولاً اجازه دهید که من از اینها که در خارج کشور جوان های مردم را گول می زنند و به راههای انحرافی می کشانند و اینجا می گویند ما جمع بندی کرده بودیم که به بن بست رسیده ایم ، سؤال کنم که شما چه موقع در زندگی در بن بست نبودید ؟ در حقیقت دادستان آنها را وادار کرد که به این به اصطلاح جمع بندی برسند .

بن بست یعنی چه ؟ بن بست معنی اش این نیست که یک عده جوان را به زور تبلیغات و به عنوان طرفداری از طبقه کارگر به جان زحمت کشان این مملکت بیندازند و بعد بیایند اینجا جمع بندی کنند که ما به بن بست رسیدیم . اینها دروغ است ، چرا حالا اعلام بن بست می کنند ؟

آیت الله گیلانی : الان هم دروغ می گویند ، آقای عبد منافی . اما شما گفتید من افشاگری می کنم ، اینها افشاگری بود ؟ اینها را که ما می دانیم ، شما آنچه خلاف مردانگی از اینها دیده اید بگویید . حال اگر از مسئله جنگل چیزی می دانی ، اینها را افشا کن ، تحلیل مارکسیستی هم به ذهنت نیاید ، چون اینها ذهن را مسخ می کنند .

عبدمنافی : مطمئن باشید ....

دادستان : سؤالی هم خانواده ها کرده اند ، در خلال گفتارهایتان پاسخ بدهید : نوشته اند در رابطه با وقایع جنگل شنیدیم که در درگیری ۲۲ آبان با آر.پی.جی به کامیون حامل برادران سپاهی و ارتشی حمله کردند که منجر به شهادت برادران شده ، ممکن است سوخته شدن این برادران در این جریان صورت گرفته باشد ، می گویند شما از این جریان خبر دارید . اگر واقعیت را می دانید بگویید .

چون خانواده شهدا می خواهند کیفیت شهادت عزیزانشان را از زبان خود شما بشنوند . می دانید که اینها عزیزانشان را از دست دادند . هر کسی که عزیزی از دست می دهد می خواهد بداند که مزارش کجاست و به چه نحو شهید شده ؟ به هر صورت برایش خیلی ارزش دارد که بداند .

ممکن است از نظر شما ارزش نداشته باشد ، اما از نظر این عزیزان ما بسیار ارزش دارد که بدانند کیفیت شهادت اینها چگونه بوده و چه جوری جزغاله شده اند ؟ آن کسی که آر.پی.جی را بی رحمانه به این کامیون شلیک کرد ، کی بوده ؟ آنچه می دانید بگویید .

علاوه بر این خوب است به قیافه آقای عبدمنافی توی جنگل دقت کنید ، همین آقایی که اینجا اینچنین مظلومانه نشسته (عکس نشان داده می شود) در جنگل مشتش را گره کرده و عکس می اندازد ، این عکس آقای منافی است ، که مشتشان را گره کرده اند و شعار جنگلی ها مثل دیگران که مشتشان را گره کرده اند و شعار علیه امپریالیسم می دهند ، مشتش را گره کره است . این عکس از روی میکروفیلم هایی است که از خانه تیمی این آقایان به دست آمده است .

عبد منافی : در مورد جریان جنگل ، من توسط مسئولم رحام ضرغامی (داود) به جنگل رفتم . ایشا مسئول حوزه سه نفری ما بود (نفر سوم به نام صمد که کفاش بود و مدتی در جنگل بود بعد مخالف شد و بیرون آمد) وقتی مرا به جنگل بردند ، متوجه شدم جریانی به رهبری شخصی به نام شهاب (سید سیامک زعیم) هست که بحثش این بود که اوضاع آماده آتش است ، اگر یک جرقه زده شود ، گر می گیرد .

ایشان در حقیقت پایه گذار این جریان بود و در بحث ها سعی می کرد کسانی را که مخالفت می کردند (که خود من یکی از مخالفین بودم) قانع کند . البته این را از لحاظ دفاع از خودم نمی گویم ، من مجرم هستم و هر حکمی دادگاه بدهد ، قبول دارم .

این رهبری ۵ – ۴ نفره (شهاب ، حسین ریاحی ، محمد رضا سپرغمی ، یوسف میرزا و شخصی به نام محمود آملی) نقشه می ریختند و ارزیابی می کردند . محمد رضا سپرغمی را در تهران دیده بودم . اینها بعد از این که خودشان نقشه ها را می ریختند با ما که سردسته گروه ها یا معاونین بودیم در میان می گذاشتند و می گفتند همه را جمع بکنیم و توضیح بدهیم . اینها مدت زیادی برنامه ریزی کردند ، وقتی که برنامه را آوردند مسئولیت های اولیه عوض شده بود .

در جنگل ۱۳ اردوگاه بود و ۳ مسئول داشت . مسئول کمپ بالا ناصر بزرگ بود ، مسئولیت کمپ وسط خود کاک اسماعیل بود ، کمپ پایین هم با فردی به نام رشید بود که بعد مراد جانشین او شد . کمپ وسط را به سه دسته ۸ نفری تقسیم کردند که من مسئول یکی از دسته ها بودم .

ولی پس از برنامه ریزی اولین کاری که کردند ، تعویض مسئولیت ها بود که من نیز عوض شدم و گفتند مسئولیت تو این است که تحت رهبری ناصر بزرگ ، وقتی درون شهر می رویم با چند تا از زن هایی که در کار پزشکی هستند ، کار تبلیغاتی بکنی . اسم مستعار یکی از این زن ها فرح خواهر مراد بود و گویا تیر باران شده و زنی بود به نام شیرین یا پروین که همه کار پزشکی را او می کرد و دستگیر شده .

قرار بود که پس از رفتن به شهر تظاهرات راه بیندازیم و توی تظاهرات پارچه های نوشته و غیره را نمایش بدهیم و این را هم مطرح کردند که باید عناصر جاسوس و غیره به مجازات برسند . این جریان قرار بود در ۱۸ آبان صورت بگیرد که وصفش را گفتند و ما آخرین گروهی بودیم که از جنگل بیرون آمدیم . موقعی که به جنگل بر می گشتیم واقعه ۱۲ آبان اتفاق افتاد .

یک روز صبح زود از همه طرف توسط برادران سپاه و ارتش و غیره حمله شد ، کاک اسماعیل ، رشید ، یک عده دیگر از اردوگاه وسط برداشت که در راه زرکه جلوی آنها را بگیرد و در راه در ده آل کیا سلطان کمینی بود که گویا فرماندهی اش با غلام اژدر بود .

افراد کمین دو گروه بودند که عوض می شدند ، من فکر می کنم ، بهترین کسی که می تواند راجع به این جریان زدن آر.پی.جی به ماشین ارتش توضیح دهد ، کسی به اسم مستعار مصطفی است که جزو متهمین است .

کسی که آر.پی.جی را زد ، فردی به نام منوچهر از اهالی خرمشهر و تحصیل کرده خارج است ، او در جریان جنگ تحمیلی آر.پی.جی را یاد گرفته بود و رهبری جریان هم با غلام اژدر بود که به سوی برادران سپاه و ارتشی هم تیراندازی کردند ، من در آن واقعه نبودم .

فروهر فرجاد : من فروهر فرجاد با نام مستعار فرزاد ، در این باره توضیحاتی دارم . دو گروه آنجا بود : یک گروه از روز قبل کمین کرده بود و به طوری که بعداً به ما گفتند از قضیه ۲۲ آبان تا حدودی با خبر بودند . به این ترتیب که اگر اشتباه نکرده باشم از شهر به طریقی اطلاع داده بودند که حمله روز پنج شنبه صورت می گیرد ، البته روز حمله جمعه بود .

گروه هایی که معمولاً برای گشت می رفتند ، گویا چند تا از این گروه ها برای کمین می رفتند که اگر حمله ای شد کمپ ها غافلگیر نشوند . گویا روز پنج شنبه وقتی حمله انجام نشد ، بعضی از کمین ها را جمع کردند . ۲ کمین باقی مانده بود ، یکی در آن کیا سلطان و دیگری در زرکه .

بچه هایی که در کمین اول بودند ، پست شان نزدیک بود تمام شود که یک درگیری ابتدایی در حد شلیک متقابل پیدا می کنند و بعد عقب نشینی می کنند . حالا از ترس بوده یا از نبودن فشنگ نمی دانم . وقتی که آنها می آیند ، کاک محمد که معاون ناصر (حسین ریاحی) بود (من هم در کمپ بالا بودم) گفت که یگ گروه جدید باید آنجا برود که آن نقطه از دست نرود .

این دستور مستقیم کاک محمد بود .

او از میان جمع غلام اژدر را که یک نظامی کار بود ، انتخاب کرد و گفت ۹ یا ۱۰ نفر را با خودت بردار و همراه با آر.پی.جی به همان نقطه درگیری بروید . من آنجا ایستاده بودم و آماده بودیم که عقب نشینی کنیم و به این مکالمات گوش می کردم .

کاک محمد عده ای را انتخاب کرد و یکی از آنها همین منوچهر بود که بعداً به خاطر همین حادثه اسمش " منوچهر آر.پی.جی " شد و الا تا آن موقع یک فرد نظامی معمولی بود . اینها می روند و به محل کمین قبلی نزدیک می شوند . (اینها عین خاطراتی است که منوچهر آر.پی.جی برای من تعریف کرده است)

در آنجا گروهی از نظامیان که نمی دانم داخل آنها پاسدار هم بوده یا نه ، به صف منظم حرکت می کردند . غلام اژدر می گوید : درگیری نکنیم ، ببینیم اینها چه می کنند . و به تعقیب آن ۹ تاغ ۱۳ نفر (تا ۱۶ نفر هم گفتند) ادامه می دهند . به محلی نزدیک می شوند و با فاصله ۶۰ – ۵۰ متری چند کامیون ارتشی می ایستند .

در این مدت یکی از بچه ها که کرد بود و فکر می کنم در ۶ بهمن کشته شد به منوچهر گفت بگذار زمانی که اینها سوار ماشین شدند با آر.پی.جی بزن ، چون اگر بخواهی رگبار ببندی ، تیراندازی متقابل می شود . منوچهر ابتدا تردید می کند ، چون اگر در جنگل آر.پی.جی بزند به درخت می خورد و منفجر می شود و به آنها نمی رسد . او می گوید به هر حال اینجا نزنی جای دیگر نمی توانی بزنی .

تا آن افراد سوار ماشین می شوند ، منوچهر آر.پی.جی را شلیک می کند (که ما از فاصله چند کیلومتری دود سیاهش را می دیدیم ، البته نمی دانستیم که از چی است) بعد از خوردن آر.پی.جی به کامیون ، سکوت برقرار می شود و عکس العمل متقابل رخ نمی دهد ، فقط اینها با چند رگبار آتش حمایت برای عقب نشینی که از آن طرف عکس العملی رخ ندهد ، عقب نشینی می کنند .

مسئول بی سیم آنجا فردی به سهراب بود ، می گفت من در بی سیم شنیدم که افرادی از این کامیون هنوز زنده هستند و دارند با بی سیم به کسانی که پشتیبانی شان می کردند یا به مرکز تدارکات می گفتند ما سر سه راهی (که اسمش یادم نیست) آر.پی.جی خوردیم ، بچه ها سوختند ، خیلی دارند ناله می کنند ، به ما کمک برسانید .

از آن طرف پاسخ می دهند که ما اجازه نداریم تا بیش از دو کیلومتری محل درگیری نزدیک شویم . هر مقدار که می توانید به هم کمک کنید ، بیایید ما وسایل و آمبولانس داریم که به شما کمک کنیم ، مکالمه در اینجا قطع می شود .

این مجموع چیزهایی بود که بچه ها بعد از برگشتن از آن درگیری به کمپ بالا ، روزهای بعد برای ما تعریف کردند و این مصطفی که نام بردند در گروه اول بود ، بنده هم که برای شما توضیح می دهم ، گرچه در آن درگیری نبودم ، جزو همان قاتلین هستم . منتهی اگر اسم چکاننده ماشه آر.پی.جی رامی خواهید ، نام مستعارش منوچهر است و بعد به منوچهر آر.پی.جی معروف شد ، ما همه قاتل فرزندان شما هستیم ، فقط ایشان وظیفه اش شلیک آر.پی.جی بود .

آیت الله گیلانی : آقای محمد رضا سپرغمی شما در این زمینه اطلاعی دارید ؟

سپرغمی : یکی از کسانی که در این حادثه بود و دستگیر شده ، حمید شیرازی است که می تواند واقعه را تشریح کند . در ضمن منوچهر آر.پی.جی کسی است که در درگیری زرکه هم به چادر برادران سپاه آر.پی.جی می زند .

آیت الله گیلانی : بله ، ادامه بدهید آقای عبد منافی !

عبدمنافی : این یک بخش از درگیری بود که مطرح شد ، بخش دیگر درگیری در بالان منگلو ، جاده زرکه اتفاق افتاد که در اینجا اسماعیل و رشید و چند نفر دیگر با برادران پاسدار و ارتشی درگیر شدند . درگیری دیگر در پشت اردوگاه بالا اتفاق افتاد که شدید نبود ، ولی تیراندازی هم شده بود .

درگیری دیگری بود که من خودم در آن بوده ام ، این را دقیق می گویم ، آن صبح اول وقتی که تیراندازی شروع شد ، اسماعیل یک عده را برداشت رفتند طرف جاده زرکه و به من گفت شما اینجا بایستید که از پایین (رودخانه و پشت آن معدن سنگ) کسی نیاید . در میان ما بهزاد شمالی بود که شنیدم بالای کوه ها یخ زد ، خود شهاب (سید سیامک) هم بود ، دو برادر دیگر هم بودند که اسم یکی بابک بود ، یکی دیگری به نام مرتضی و مصطفی رهبر اهل تویسرکان بود که کشته شدند .

پیرمردی هم از گیلان بود به نام عمو تقی که چشمش تیر خورد و روز بعد او را سوار قاطر کردند و به تهران بردند . عیدی هم که در میان متهمین حاضر است ، بود . چند نفر از برادران پاسدار و غیره از پایین می آمدند و به نفع امام شعار می دادند و جلو می آمدند . من رفتم تا یک نفر به نام فرامرز را که از لحاظ نظامی وارد بود و مثل محمد تی.ان.تی و کاک محمد آموزش می داد ، بیاورم تا آنجا بایستد .

در همین موقع گفتند که از بالای اردوگاه سوم هم یک عده دارند می آیند . در این جریان بود که حسین شیرازی که بعداً به همین خاطر به " حسین محاصره " معروف شد و این برادران آمدند و تیراندازی شروع شد . من از بالا می آمدم ، دیدم که تیراندازی چند دقیقه بیشتر طول نکشید . جنازه هایی که دیدم یک برادر ستوان دوم ارتشی بود و یک برادر سرباز ژاندارمری بود ، برادر دیگری هم بود که گویا مربوط به بسیج بود .

در ضمن این را بگویم که بعضی از ماها اینقدر پست و نانجیب و غیر انسانی بودیم که هنوز خون این برادران خشک نشده ، پوتین هایشان را برداشتیم (اسلحه بر نمی داشتیم چون از ژ۳ خوش شان نمی آمد و کلاشینکوف می خواستند!) آن قدر آنجا وحشی گری شد که من عارم می آید .

فکر می کنم هیچ کس حتی اگر مسلمان نباشد ، ولی به خدا اعتقاد داشته باشد ، چنین کارهایی بکند . توجیه این وحشی گری ها هم غلط است ، چون جداً فکر می کنم حرف آنها که ماده پرست و شکم پرست هستند (مثل ماها که اینگونه فکر می کردیم) هیچ کس دیگری نمی تواند چنین جنایاتی بکند . جیب ها را خالی کردند و پول ها را جمع کردند و خود شهاب به ناصر (ریاحی) داد.

یادم آمد در این درگیری فرامرز و یوسف گرجی که فکر می کنم هر دو تلف شده باشند ، رفتند بالای تپه اردوگاه و در ضمن درگیری یک نفر را می زنند که درج اش را نمی دانم ، ولی گویا فرمانده حمله بود . فرامرز و یوسف یک دستگاه بی سیم بزرگ را که پشت یکی از برادران بود برداشتند. این بی سیم را آوردند و دائماً یک نفر پای بی سیم می ایستاد و تمام صحبت های نقل و انتقال برادران پاسدار را روی این بی سیم می گرفتند .

من چیزی را که فرامرز می گفت نقل می کنم ، او می گفت : الان دارند می گویند نتوانستیم حمله را پیش ببریم و داریم به طرف دریا عقب نشینی می کنیم که کلمه دریا ظاهراً رمز جاده معدن بود و به محض این که این را شنیدند ، کاک محمد و دیگران گفتند که دسته کمین آل کیاسلطان چون همه ماشین ها از آنجا رد می شوند تقویت گردد . آن برادران شهید هم رد می شدند که بچه های کمین ، آنها را با آر.پی.جی زدند و سوزاندند و من شاهد بودم که جنازه چند تا از آن برادران چندین روز روی زمین افتاده بود .

چون اینها عجیب ترسیده بودند ، زود اثاثیه را جمع کردند و از یکی دو کوه رد شدند و رفتند و مقدار زیادی از اثاثیه را هم نتوانستیم برداریم و گذاشتیم توی سوراخ تنه درخت بزرگی که آنجا افتاده بود . تمام مهمات و ماشین برق و غیره را که آورده بودند ، توی آن درخت جاسازی کردند ، بقیه اثاثیه را هم با دست کشیدیم و بردیم .

رهبران به محض این که به محل جدید رسیدند جلسه گذاشتند و چند انتصاب کردند و به جای ۹ گروه ۸ نفری قبلی ، پنج گروه تعیین کردند و مسئول گروه ها رشید بود و مرا هم معاون رشید کردند ، مسئول سیاسی گروه ما ، یل محمد یا محمد رضا سپرغمی بود .

از آن به بعد اختلافات شروع شد ، عده ای از ماها می گفتند ما نمی خواهیم توی جنگل باشیم ، ما اصلاً مخالف چنین جریانی هستیم و این راه غلط است . وقتی اختلافات اوج می گرفت باز آقای شهاب سخنرانی می کرد و با هوار ستارخان و چگوارا می گفت و زمین و زمان را به هم ربط می داد و توجیهاتی می آورد .

ولی من به چشم خودم دیدم که خیلی از کسانی که آمده بودند ، ترسیده بودند . همه خودشان را به مریضی زده بودند ، همین کسی که آمد جریان آن کیا سلطان را گفت ، تا اعتراض به وضع می کردی ؟ می گفتند : نمی کشد پیر و خرفت شده است .

بین راه زرکه در دو تالاری که گیر آورده بودند ، عده ای از ما که مخالف بودیم ، جلسه گذاشتند ، جلسه را در حوزه ای گذاشتند که یل محمد مسئولش بود ، ما حرف هایمان را زدیم و باز ایشان (شهاب) صحبت کرد که ما را قانع بکند . بعد چون دیدند اوضاع بد است ، همه غر می زدند ، ناراحت هستند ؛ یک جلسه سخنرانی عمومی گذاشتند ، سخنران همان شهاب بود . (که من فکر می کنم فقط سخنرانی بلد است والان هم حتماً جمع بندی کرده است که ما به بن بست رسیده ایم ! ) شهاب گفت : هر کسی چنین صحبت هایی دارد می تواند اینجا بگوید که چرا مخالف است .

جهانگیر احمدی که او را خیلی احساساتی کرده بودند ، بلند شد و به همه ما نگاه کرد (یک نفر به نام بهزاد اهل گیلان و فرخ هم صحبت کردند) و گفت هر کسی صحبتی دارد اینجا بکند ، اگر پشت سر بگوید معلوم می شود نامرد است! که البته با معیارهای جوانی خودش درست می گفت ، به هر حال در آن جلسه چنین شرایطی به وجود آوردند .

بعد از آن به منطقه دیگری رفتیم و باز هم جلسه گذاشتند و مرا به خاطر صحبت هایی که کردم (یل محمد هم یادش است) باعث شده بود که تمام گروه از هم بپاشد ، لذا از معاونت خلع کردند . من همانجا با شهاب صحبت کردم و گفتم دیگر عضویت در این تشکیلات را نمی خواهم (این را حالا برای تبرئه خودم نمی گویم ، مقصودم این است که مردم بدانند که اینها چه روش هایی دارند و به چه شکلی امثال ما را به گمراهی می کشانند) .

به هر صورت گروه ما از هم پاشید و بنده را خلع کردند . من مسئولیت قبول نمی کردم ، یک نفر به نام حسین اهوازی را معاون رشید کردند . من با خود این شخص هم صحبت کردم و گفتم شرایط چیست و این نشان می دهد که اینها به بن بست رسیده اند . این کار مقابله با مردم است ، خود او هم ول کرد و رفت . خود من هم با هزار زحمت مریضی را بهانه کردم و به شهاب گفتم مریضم می خواهم بروم شهر .

شهاب گفت مرا مسئول کردند با تو صحبت کنم که نباید بروی ، سن و سال و سابقه مبارزاتی ات را در نظر داشته باش (در حالی که اینجا گفته شد ، مبارزه ای که مردم ایران و روحانیت مبارز انقلاب اسلامی کرد ، اصلاً در مقابل ۱۵ سال خارجه نشینی ما قابل قیاس نیست) . خلاصه این که شهاب گفت : باید بمانی و الا روحیه همه پایین می رود ، من جواب دادم : من مریضم ، ناراحتم ، باید بروم . هر چه صحبت کردم نشد .

با همین حالت پیش ناصر رفتم و گفتم : ناصر کمک کن من باید بروم نمی توانم ، دارم دیوانه می شوم . ناصر گفت : برو پیش اسماعیل . اسماعیل هم گفت : نمی شود ، هیچ راهی هم ندارد . (توجه داشته باشید که ما راهها را بلد نبودیم )

کاک اسماعیل آدمی بود که جداً تربیت نداشت و همه حرکاتش آمرانه بود ، در آنجا یک پادگان نظامی ضد انقلابی به وجود آورده بود ، به او گفتم : من می خواهم بروم . گفت : نمی شود ، تو پیر شدی ، خرفت شدی . من گفتم : خیلی خوب حالا که می گویی نمی توانم بروم ، من هم خودم را می کشم (ای کاش همان موقع خودم را کشته بودم) ، او هم جواب داد ، اگر این طوری است ، پس گورت را گم کن .

خلاصه مرا با ۴ – ۳ نفر فرستادند و من به تهران آمدم ، و روز بعدش از طریق مسئولم یعنی داود (رحام ضرغامی) قراری برای ملاقات با مراد مسئول کل تدارکات به من دادند که من مراد را دیدم و به او گفتم من این کار را قبول ندارم و نمی توانم بیایم .

جنایتی که من دارم از آن صحبت می کنم عجیب بود ، وقتی به برادران سپاه و غیره حمله می کردند به محض این که آنها می افتادند ، کفش هایش را در می آوردند و محتویات جیب آنها را خالی می کردند . من فکر می کنم هیچ جای دنیا چنین جنایتی نشده و فکر می کنم کل این گروه منجمله خود من مستحق مجازات هستیم .

این گروه اگر چه به نظر من ، لااقل خودم ، هیچ وابستگی به سیا و غیره ندارم ، چون ۱۵ سال در خارج کار می کردم ، منتهی وقتی به گذشته نگاه می کنم ، فکر می کنم کارهای ما از کارهای سیا هم بالاتر است و از ته قلب در برابر این جمهوری و مردمش و جلوی خانواده شهدا می گویم که این کارها در خدمت آمریکا و سیاست .

از محلی هایی که در آل کیا سلطان همکاری کردند ، مشهدی قربان فامیل محمود رودگریان بود . او چندین بار به اردوگاه وسط آمد و با محمود تماس می گرفت و هر وقت ما به آل کیا سلطان می رفتیم ، شب ها را در محل امامزاده کوچک آنجا جا می داد .

توی همان ده ، یک نفر بود به نام رضوانی که همکاری می کرد ، او را هم گرفتند . مطمئناً سلطنت طلب بود و من به ۳ – ۲ نفر گفته بودم که سلطنت طلب است ، او حتی یک بار با دامادش آمد و قاطرهای ما را نعل کرد ، البته به میل خودش ، یکی دیگر هم بود که فکر می کنم برادرش بود که از او یک کوسفند خریدیم .

سپرغمی : این شخص که گفتید از همان خانواده رضوانی بود و حدود ۵۰ – ۴۰ تا گوسفند داشت و ۶۰ – ۵۰ ساله بود . یک نفر هم به نام اسفندیار رضوانی که اره برقی برای چوب بری داشت و چند مورد از او کمک گرفته شد ، عده ای هم در محل ده بودند که گاهگاهی می رفتند و یک چیزهایی تهیه می کردند و دقیقاً اسم آنها را نمی دانم .

عبد منافی : یک نفر دیگر هم به نام مشهدی حسن بود که توی دو سه اردوگاه می آمد و آدم چاقی بود .

سپرغمی : این همان عمو حسن معروف یا حسن ابراهیمی است که دستگیر شد .

آیت الله گیلانی : خوب ، شما تا اینجا که صحبت کردید ، خودتان را به صورت ناظر و شاهد قلمداد می کردید ، خودت چه کاره بودی ؟ اسلحه شما چی بوده ؟

عبدمنافی : اولین سلاحی که به من دادند یک کلت ۴۵ بود . چند تا کلت ۴۵ داشتند ، یکی که خیلی هم بزرگ بود و تجملی هم بود مال ناصر (حسین ریاحی) بود که می گفتند رهبر حزب کمونیست آمریکا (آواکیان) به اینها داده بود . چند تا کلت ۳۲ هم بود . یکی از کلت های ۴۵ هم موقعی که هیچ درگیری نبود به من دادند .

در روز درگیری اسلحه سازمانی من ژ۳ بود . من در آن روز هیچ شلیکی نکردم ، آقای عیدی که در آن درگیری بوده شاهد است ، ولی این جنایات و جرم را هم قبول دارم که من مسئول بودم تا اینها را برای دفاع از اردوگاه وسط آرایش بدهم ، این کار من بود .

آیت الله گیلانی : چقدر شلیک کرده اید ؟

عبدمنافی : آن روز من اصلاً شلیک نکردم ، بعد از آن کلت اول به من یک یوزی داده بودند ، روز درگیری من یوزی را به جوانی به اسم بابک دادم و خودم ژ۳ را گرفتم ، وقتی رفتم بالا و برگشتم درگیری آغاز شده بود .

من گفتم که خواهان تبرئه خودم نیستم ، خودم را جنایتکار می دانم و تنها خواهش من این است که از شرایط آنجا بگویم . در روز ۲۲ آبان وقتی درگیری تمام شد ، کل رهبری و همه خوشحال بودند ، از این که به اصطلاح ضرب شستی نشان دادیم . ولی عده دیگری هم بودند که از درگیری ناراحت بودند . اما اینها با دوز و کلک و گفتن این که شرایط این است و ما باید این جرقه را بزنیم ، نمی گذاشتند توده ها حرف خودشان را بزنند و انزجار خودشان را نشان بدهند و بیرون بیایند .

برای نمونه وحشی گری می گویم که در جاده امامزاده عبدالله به دکل (که اسمش را جاده سربداران گذاشته بودند) چند تلار بود . شرایط آن قدر وخیم شده بود که پول می بردند و از آنجا جنس تهیه می کردند . مع الوصف چنان وحشی گری بود که حتی بهزاد که با یل محمد رفته بود ، هر چه را که آن بدبخت ها داشتند ، از آنها که همکاری نمی کردند به کمک اسلحه می گرفتند و تمام چیزهای آنها را می خوردند که حتی خود یل محمد ناراحت بود و کلی بحث کرد که چرا این کار را می کنید ، مثل وحشی ها غذا می خورید ، ما به اصطلاح جنگلی شده بودیم ، در حقیقت قانون جنگل روی ما این طور تأثیر گذاشته بود !

آیت الله گیلانی : مطلب دیگری هست ؟

عبدمنافی : مطلب دیگر راجع به درگیری دوم در آذر ماه است .

دادستان : ۲۰ آذر ؟

عبد منافی : آن روز که رئیس پاسگاه ژاندارمری با سه نفر مسلح به طرف جنگل و مقر می آیند ، آن موقع من مسئولیتی نداشتم . رئیس گروه رشید و معاون هم حسین اهوازی بود . ما را با ۸ – ۷ نفر فرستادند به جایی که بالای اسکو محله ، نزدیک آل کیا سلطان ، کمین بنشینیم ، ما رفتیم کمین نشستیم .

موقعی که کمین داشت تمام می شد ، چون می خواستند از تلارهایی که در بالا بود به جای دیگری بروند ، منوچهر آر.پی.جی را با چند نفر فرستادند که ما را تعویض بکنند . در همان موقع با دوربین دیدند که ۳ نفر مسلح ارتشی دارند می آیند به طرف جنگل ، در آن موقعیت افراد عبارت بودند از من ، عیدی ، محمد تی.ان.تی و چند نفر کرد که یکیش کاک احمد بود .

منوچهر به ما گفت که ما چون آمدیم اینجا مستقر بشویم ، شما بروید آن پایین را نگاه کنید ، ببینید اینها که دارند می آیند ، کی هستند . ما رفتیم پایین لای درخت ها بودیم که من و عیدی دیدیم جناب سرهنگ با موهای سفید و لباس سبزکار ، چشمش به چشم ما افتاد ، ما هم آماده نبودیم ، چون کیسه خواب و غیره دست ما بود .

ما گفتیم اسلحه را بینداز بیا جلو یعنی می خواستیم خلع سلاحش بکنیم. او پشت درخت ها رفت ، در این موقع عده ای از ما کمین کردند و شروع به تیراندازی نمودند . من چند تا تیراندازی هوایی کردم ، آن موقع کلاشینکوف داشتم . من بلافاصله گفتم که عقب نشینی بکنیم ، چون خواهان درگیری نبودیم ، وقتی برگشتیم بالا ، منوچهر و دیگران گفتند این سه نفر وقتی از رودخانه رد می شدند ، یک نفرشان زخمی شده که مطمئناً همان جناب سرهنگ بود .

آیت الله گیلانی : تیر کی به او اصابت کرد ؟

عبدمنافی : نمی دانم ، من فقط برای عقب نشینی چند تیر هوایی زدم . البته فرصتش را نداشتم ، نه این که خواهان آن نبودم ، من بایستی آنها را می نشاندم تا موضع بگیرند .

آیت الله گیلانی : آقای جهانگیرخان هم می گفت که دست من بی اختیار روی ماشه رفت و تیر خلاص زدم . شما بنا شد که تمام حقیقت را بگویید ! مسئولیت تان در درگیری ۲۰ آذر چه بوده ؟

عبدمنافی : مسئول ۸ – ۷ نف بودم ، ولی در کل تشکیلات جدیدی که ایجاد کرده بودند ، من هیچ مسئولیتی نداشتم ، مرا خلع کرده بودند ، ولی مرا با آن ۸ – ۷ نفر فرستادند . من مسئول کل آن گروه بودم ، مسئولیت زخمی شدن آن جناب سرهنگ هم با بنده است و قبول دارم .

آیت الله گیلانی : بسیار خوب ، آقای عبد منافی ، شما متوجه عظمت جرم خود هستید ؟

عبدمنافی : بله .

آیت الله گیلانی : آقای ناصر بزرگ (حسین ریاحی) مثل انسانی که هیچ از این ماجرا خبر نداشته ، یا آقای سمنانی که با تمام وجود دارند به بیانات شما گوش می دهند ، انگار چیز تازه ای می شنوند ! در حالی که این جنایاتی است که خود آقایان آفریدند . من خدا را شاهد می گیرم که اصلاً خجالت می کشم شما را نگاه می کنم ، از بی خجالتی شما ، من خجالت می کشم و انسانیت بالاخره یک حیایی دارد .

آقای ریاحی ! می بینی که دست جنابعالی تا کجا آلوده بوده ، حاضر هم نشدی واقعیت را برای این ملت مظلوم بیان کنی و بگویی که از کجا الهام می گرفتی و جانیانی را که شما را باد می کردند و " ریاح ای " می کردند به این ملت مظلوم معرفی کنید . البته سیلاب انقلاب و خشم ملت هر چه را که جلو آمد ، از بین برده و سوزاند . خوب ، آقای عبد منافی دیگر فرمایشی ندارید ؟

عبدمنافی : بله ، در آخر صحبتم می خواهم بگویم که جمع بندی آقای لاجوردی راجع به چند تظاهرات در خارج کشور و به انحراف کشاندن جوان ها درست است . توجیه این کارها به عنوان مبارزه ضد امپریالیستی به نظر من قلابی است .

من درباره خودم می گویم که هیچ کدام از آن مبارزات چون با دید صحیح نبوده و فقط با رشد دادن معیارهایی مثل غرور ، تکبر و جاه طلبی بوده قابل دفاع نیست . جاه طلبی تا این حد بود که شما (خطاب به رهبران سازمان) توی جنگل می نشینید بته یک عده زبان بسته که به آنجا می بردید و می گفتید تو فرماندار آمل می شوی ، تو محمود ، فلان کاره می شوی و ... به این وسیله می خواستید آن جنایت ها را انجام دهید .

ولی مشت محکمی که جوان ها و مردم آمل توی دهن ما زدند تاریخی است ، ما که اصلاً لیاقت تشکر نداریم ، چون سهمی نداریم ، ولی امام تشکر کرده و در حقیقت همه ملت ۴۰ میلیونی تشکر کرده ...

آیت الله گیلانی : آقای عبد منافی مردم ایران آمل را شناختند ، هنوز حضرت امام به ایران برنگشته بودند که شهرستان آمل را جوان های آمل اداره می کردند . خود آیت الله حسن زاده آملی از وضع آنجا برای ما صحبت می کردند و ما در جریان آمل بودیم . ستایش شما از مردم آمل دردی را دوا نمی کند ، این دردی است که در تاریخ هم نمی توان برایش دارویی پیدا کرد .

این اسلحه ای که از جنوب دزدیده شده بود ، چه مقدار به وسیله شما به این گروهک منتقل شد ؟ بند ۴ ، ارتباط با جریانات سرقت اسلحه توسط اعضای سازمان از جبهه های جنگ جنوب و خرید و فروش سلاح های مختلف توسط واسطه های فروش و همچنین اطلاع از جریان حمله نیروهای سربداران جنگل به شهر شهید پرور آمل .

عبدمنافی : در اوایل جنگ تحمیلی ، اتحادیه مقداری سر و صدا کرد تا اسم در کند ، چون توی جامعه جز به عنوان یک مشت روشنفکر غرب زده که به اینجا آمده ، مطرح نبود . در شروع جنگ من خودم در گچساران بودم ، به دستور طلوعی توسط فردی به نام منوچهر به من گفتند که باید هر که را می توانی به جبهه بیاوری ، ما داریم در جبهه با جمهوری اسلامی علیه بعثی ها همکاری می کنیم .

من با یک نفر به نام ابراهیم و خواهر زن هدایت قشقایی به آبادان رفتیم (تمام تشکیلات اتحادیه در گچساران همین ۴ – ۳ نفر بودند) وقتی وارد آبادان شدیم متوجه شدیم که بر خلاف سیاستی که در اعلامیه آمده بود ، مبنی بر این که باید با سپاه و ارتش همکاری کرده و بجنگیم .

عین گروهک منافقین شب نامه داخلی توی سنگرها یا خانه هایی که جمع شده بودند ، پخش می کردند . دنبال اسلحه بودند و اسلحه کش می رفتند . بعثی ها می خواستند از بهمن شیر رد بشوند و به طرف ذوالفقاری بیایند ، درگیری شد ، ما در آن درگیری هم بودیم ، متوجه شدیم که تمام هم و غم کاک اسماعیل و جریانی که به نام ستاد مقاومت جنوب به وجود آورده بودند ، تهیه اسلحه است .

من خودم اسلحه از هیچ جا نیاوردم ، چون مخالف بودم ، علت این که یک ماه بعد داود (رحام ضرغامی) مرا به تهران فرستادند ، در حقیقت مخالفتی بود که من با سیاست " لقمه گیری " یعنی دزدی و از پشت خنجر زدن اینها داشتم ...

آیت الله گیلانی : به این قاعده ای که می فرمایید شامل خود می شد یا نه ؟

عبدمنافی : بنده یک مورد در بازجویی اعتراف کردم ، اینجا هم می گویم . آقای ریاحی می تواند توضیح دهند ، بنده می دانستم که یک نفر با نام مصطفی (که حتماً آقای سریع القلم او را می شناسد و اوایل جنگ دستگیر شده و در زندان اهواز است) می گفت (وقتی در آبادان بودیم) که یکی از فامیل هایش دلال اسلحه است . من گفتم به من مربوط نیست ، با تقی تماس بگیر ، تقی آن موقع مسئول جنوب بود ، بنده در خرید و فروش اسلحه دست نداشتم ، البته اطلاع داشتم که چنین آدمی پیش تقی می رود .

آیت الله گیلانی : فقط همین مورد را اقرار کرده اید ، موارد دیگر را نمی فرمایید ؟

عبدمنافی : من هر مورد اتهامی که برادران بازجو و برادر لاجوردی مطرح کردند همه را قبول می کنم . خواهان دفاع از خودم هم نیستم ، من خودم را به قدری گناهکار می دانم که فقط از خدا می خواهم که عذاب دنیای مرا کم بکند ، اگر هم اجازه بفرمایی با یک آیه صحبتم را تمام کنم .

آیت الله گیلانی : شما که مسئول کارگری شاخه جنوب بودید ، فعالیتی را که در آنجا داشتید، به عنوان بهترین خاتمه بیان کنید .

عبدمنافی : مرا چند ماه بعد از کار در خانه کارگر (که در واقع خانه چپی ها بود) به جنوب فرستادند و گفتند مسئول کارگری آبادان هستم . فعالیت من در آنجا عمدتاً سندیکای کارگران پروژه آبادان بود که توسط همین چپی ها که اکثراً از خارج آمده بودند اداره می شد .

کمیته ای به نام کمیته کارگری داشتیم که اسامی اینها را در بازجویی گفته ام ، کار ما در حقیقت این بود که کارگران را به راه غلط و انحرافی بکشانیم و از مواضع درست و صمیمی که دارند منحرف بکنیم .

آیت الله گیلانی : چه مقدار در این کار توفیق داشتید ؟

عبدمنافی : البته اگر مسئولین اتحادیه بگویند بهتر است ، ولی ما به علت این که با زندگی مردم ایران و روحیات آنها آشنایی نداشتیم و از انقلاب به دور بودیم خوشبختانه (عین قضیه طبس و گاز اشک آور که آقای لاجوردی مثال زدند) هیچ غلطی نتوانستیم بکنیم و نخواهیم کرد و من معتقد هستم تمام این گروهک ها جز خیانت به ملت ، خیانت به اسلام و جز خدمت به امپریالیسم ...

آیت الله گیلانی : آقای عبد منافی در این هیچ جای تردید نیست ، حضرت امام خمینی به عنوان یک بیان معجزه انگیز فرمودند که آمریکا شیطان بزرگ است . نوچه شیطان ها آمدند ، خیال کردند زمان مشروطه است که متدین ها و آخوندها جلو افتادند، انقلاب را پیش بردند آن وقت میرزا حسن تقی زاده می آید و دوباره اینها عاصمه را می گیرند .

حضرت امام کلاس سیاست را در مرحله ریاضت دیده است . اینها از کرامات ولی خداوند متعال است ، این جوجه شیطان ها توی همین کارخانجات تهران رخنه ها کردند ، ولی همین دادگاه انقلاب اولین و سایر دادگاه ها در سایر شهرستان ها ، بچه شیطان ها را زنجیر کردند و احیاناً به دیار عدم فرستادند ، بسیار خوب ، متشکرم .

دادستان : لازم است یک نکته بگویم ، آقای فروهر فرجاد در نقل حادثه جریان بی سیم سوء نیت داشت ، یا شاید نقل خبر درست باشد ، چون می گوید من از کسی شنیدم که بی سیم را ربوده بود . شماها بومی آنجا هستید و می دانید که برادران پاسدار و ارتشی ما چه جور شهامت و رشادت دارند ، اما برای این که اینها را به قول خودشان شارژ کنند ، دروغ می گویند .

ممکن است آن که بی سیم دستش بوده یک سری دروغ بگوید و اینها هم باور کنند . همچنان که باور هم کردند و این دروغ را اینجا هم نقل می کنند تا روحیه رزمنده های ما را تضعیف بکنند ، اما این بدبخت ها کور خوانده اند .

این بچه های دادستانی ما که شما گهگاه می بینید ، غالباً بچه تهرانند ، از وضع جنگل هم خبر دارند ، اگر قرار هم هست بترسند این بچه های اینجا باید بترسند ، برای این که از موقعیت جنگل خبر ندارند ، ولی بچه های دادستانی ما به اعماق جنگل دنبال اینها رفتند ، بدون این که ترس و واهمه ای داشته باشند .

آن وقتی برادران بومی ما که با آن همه رشادت و شهامت کار می کردند از این چند ... از این آقایان انقلابی وحشت داشتند ؟ آن دروغ را بچه کمونیست ها ساختند که به خودشان روحیه بدهند ، اما برادران ارتشی و سپاهی که تا اعماق خاک عراق می روند وحشتی ندارند ، از ۴ تا بچه کمونیست می ترسیدند ؟!!