قربانیان قاچاق انسان منافقین

مجاهدین و قاچاق انسان - شاهد ۴۹

نویسنده: سید شجاع سید لطیفی


من سید شجاع سید لطیفی هستم.

در تاریخ ۱۲/۲/۸۱ از کشورم خارج شدم و برای کار به ترکیه رفتم. نفر همراهم یکی از دوستانم بود که بعد از ده روز ماندن در ترکیه، با یک نفر آشنا می شود که به قول خودشان که می گویند سرپل. دوستم آمد گفت بیا از هتل بیرون برویم. آن پسر هم با او بود و با هم صحبت می کردند و حرف می زدند. بعد به ما گفت اینجا نباشید و ما را برد به یک خانه تیمی. حدوداً شش روز آنجا ماندیم که قرار این شد که از استانبول به آنکارا برویم.

آنجا وعده وعید داده بودند که آنجا اگر باب دلتان نبود و کار پیدا نکردید و ...، می توانید برگردید. دوستم گفت برویم، هم زیارت است و هم اینکه باب دلمان نباشد، بر می گردیم. ما بلند شدیم از استانبول رفتیم آنکارا. آنجا یک نفر دیگر آمد تحویلمان گرفت، رفتند سفارت عراق، برایمان پاس گرفتند و وارد عراق شدیم. آنجا صبح زود ما به هتلی در بغداد رسیدیم، دو سه ساعت استراحت کردیم. ساعت حدوداً یک ربع به یازده تماس گرفتند شما رسیدید؟ دوستمان گفت بله! ما داخل هتل هستیم. ساعت یازده و نیم آمدند دنبالمان. سه نفر از سازمان آمدند دنبالمان و ما را بردند با تاکسیهای خود عراق. جلوی یک هتل دیگر ما را پیاده کردند که این هتل نزدیک هتل قبلی بود و مقرشان بود. احوالپرسی و سلام و روبوسی با ما کردند و در ظاهر خودشان را خیلی انسان دوست و نوعدوست نشان می دادند. ما را بردند طبقه چهارم توی یک اتاق. چهار روز توی اتاق بودیم و در نمی آمدیم، پایین هم نمی آمدیم. یک عده دیگر آنجا بودند، ولی همدیگر را نمی دیدیم. بعد از چهار روز که از ما بازجویی کردند که بچه کجایی؟ کجای اهواز؟ و فلان و ... این ریلشان که تمام شد، گفتند می توانید بیایید پایین. آمدیم پایین خود هتل یک زیرزمینی داشت به صورت باشگاه بود. یک روز ما رفتیم توی باشگاه. بعد می خواستیم پینگ پنگ بازی کنیم، با یکی شان حرفم شد. گفت الان وقت ورزش کردن و پینگ پنگ بازی کردن نیست. گفتم خودم می دانم. تو نمی خواهد برای من تعیین تکلیف کنی. خواستم باهشان درگیر بشوم که آمدند ما را جدا کردند. از آن موقع من دودلی پیدا کردم که برگردم.

یک مدت هشت نه روزی داخل هتل بودیم، بعد ساعت دوازده شب با اتوبوس ما را بردند قرارگاه اشرف. در قرارگاه اشرف یک جاهایی هست به نام قرنطینه. توی قرنطینه بودیم که باز دوباره با یکی از آنها درگیر شدم. بعد از مدت ۱۵ – ۱۶ روز آن دوستی که با من آمده بود از من جدایش کردند. من را فرستادند به طرف ورودی و دوستم همانجا ماند. که دیگر او را اصلاً ندیدم. تا همین الان هم او را ندیده ام. ما را بردند ورودی و آنجا نزدیک به سه ماه ماندم. از ورودی زندگی نامه و مختصات و همه چیزها را می خواستند. باز من سر این مسئله با همه شان درگیری داشتم. یعنی تقابل داشتم و می گفتم باید خیلی آرام و ملایم با من رفتار کنید. بعد از سه ماه ما را تحویل ارتش دادند. توی پذیرش هم مدت یک سال و خرده ای ماندم. من تن به هیچ چیزی هم نمی دادم. نه مناسباتشان، نه تشکیلات، نه عملیات های جاری شرکت می کردم. بعدا یک موقعی خواستند همه بروند باقر زاده. همه را بردند البته. من را تنها نبردند. من را بردند داخل یک مجموعه ای بیرون از ورودی و گذاشتندم همانجا. بعد از نه روز که داخل آنجا بودم آمدند دنبالم. آمدند دنبالم و حرف زدند با من و خواستند به قولی جلب رضایت بکنند. من هم دیدم نه راه پس دارم و نه راه پیش. بالاخره گفتم باشد. بگذار دنبال بکنم تا فرصت مناسب کسب کنم.

ما را بردند باقر زاده. دیدم آن بچه هایی که از پذیرش برده بودند همه آنجا بودند. ما هم با آنها رفتیم و بعد از مدتی نزدیک به سه ماه آنجا ماندیم. توی یک محدوده ای ما را گذاشته بودند و طناب کشی کرده بودند که از این محدوده ما بیرون نرویم. آنجا سوگند نامه و ... ما را تقسیم کردند بین ارتشها. از آنجا هم که برگشتیم تقسیمم کردند به قرارگاه حبیب در حوالی بصره.

این مطلب را یادم رفت بگویم: قبل از اینکه ما را تقسیم کنند، آمدند به من خبر دادند داخل باقر زاده که دو تا فرزندانت آمدند و می خواستند تو را ببینند ما به صورت قاچاقی آوردیمشان و داخل پاکستان گیر افتادند. هنگامی که در هتل بغداد بودیم، دو تا عکس از ما گرفته بودند. من و دوستم و اینها که میز برایمان گذاشتند، مبلهای خیلی مجهز و مجلل و ... و عکس از ما گرفتند. من نفهمیدم برای چی عکس گرفتند. گویا همان عکسها را گرفتند که ببرند آنجا به بچه هایمان نشان بدهند. گفتم چطور آمدند؟ به چه صورت؟ گفتند ما رابط داشتیم، خواستند تو را ببینند، ما هم با هزینه های خودمان خواستیم آنها را بیاورم که شما را ببینند. داخل هتل اینها را گرفتند. گفتیم جرمشان چیست گفتند دخول غیر قانونی. البته تو ناراحت نباش ما دنبالش هستیم. نفرمان آنجا هست. رسیدگی بهشان می کند. ملاقات می رود. هیچ نگران نباش. تا دو هفته دیگر یا کمتر آزادشان می کند. حتی وکیل از کانادا برایشان گرفتیم. این علامت سؤال شد برای من که اگر دخول غیر قانونی کردند، نیاز به وکیل ندارد که تو از کانادا می خواهی برایشان وکیل بیاوری. فهمیدم که مسئله شان خیلی مشکل تر از اینهاست.

آخرهایی که ما را تقسیم کردند می خواستیم از باقرزاده بیاییم رفتیم طرف حبیب. گفتم من خبر از بچه هایم می خواهم. گفتند تو برو به محض اینکه خبری شود ما به تو اطلاع می دهیم و یا بچه هایت را برایت می آوریم. ما دیگر رفتیم توی این پروسه درگیر بودیم، نگران فرزندانمان بودیم. تن به هیچی هم نمی دادیم. خیلی تحت تأثیر فشار روحی روانی قرار گرفته بودم. آنجا هم هر چند وقتی درخواست می کردم که از فرزندانم خبر بدهید. اینها می گفتند ما دنبالش هستیم، وکیل گرفتیم، دیگر چیزی نمانده. توی این مدت همه وعده می دادند، ولی وعده شان دروغکی بود. من هم نه آموزش می رفتم، نه توی مناسباتشان با کسی جوش می خوردم. همیشه جدا بودم. تن به هیچ چیزشان نمی دادم و خلاف جهتی که می خواستند عمل می کردم. بعد فهمیدم که اینها واقعاً اصلاً بویی از انسانیت توی وجودشان نیست. وقتی می گویم من پدرم و اینها... می گویند که باشد، ما هم بچه داشتیم، ما هم خانواده داشتیم، همین سه هزار شهید و ... اینها هم خانواده داشتند. دیدم هر چه بخواهم بگویم، اینها یک حرفی برای گفتن دارند می خواهند تحمیل کنند. خوشبختانه بعد از سه ماه، تمام قرارگاه حبیب بلند شدند آمدند به اشرف. قرار بود جنگ بشود. آمدیم اشرف و باز هم من روز به روز بدتر بودم. اصلاً هم دست خودم نبود. به هم ریخته بودم. درگیر بودم. نه خواب داشتم، نه غذایی می توانستم بخورم. کسی هم چیزی بهم نمی گفت. ولی بارها شد که من را بردند نشست برایم گذاشتند. تیغ کشیدند که تو چرا اینطوری و چرا فلان و ....یک روزی درخواست نوشتم که آقا من را برگردانید. آن موقع مسئول پایگاهمان رقیه عباسی بود. چند روز گذشت و شب جمعه بود که همه نشسته بودند فیلم نگاه می کردند و... آمدند من را صدا کردند. من همیشه بیرون از سالن می نشستم. می رفتند مجموعه، می آمدم توی سالن. اینها می آمدند سالن، می رفتم توی مجموعه. بالاخره بر خلاف جهتشان عمل می کردم. همان شب جمعه که همه نشسته بودند، یکی بود به نام سید حسین گفت بیا برویم کارت دارند. شب هم بود. قرارگاه هفت، بغلش قرارگاه شش بود، ولی هنوز متروکه بود. من گفتم حتماً در مورد بچه ها می خواهند با من صحبت کنند .رفتیم دیدیم نشسته بودند. حسین ابریشمچی، جعفر پسندیده، حسن رودباری، رمضان زارع، بهنام فولادی همه نشسته بودند. آمدیم سلام کردیم و نشستیم. گفتند که مشکلت چیست و فلان... گفتم من مشکلی ندارم، فقط مشکلم این است که فرزندانم را آوردید، هیچ خبری هم ازشان ندارم، ذهنم درگیر است. گفتند چرا توی نشستها، توی عملیات جاری شرکت نمی کنی؟ چرا توی کارهای جمعی شرکت نمیکنی؟ چرا با بقیه نمی جوشی؟ گفتم من اینطور راحت ترم. بعد از یک ساعت صحبت و ... حسین ابر گفت تو برای رقیه عباسی نامه نوشته بودی؟ گفتم آره نوشتم. گفت من اگر می دانستم قلم پایت را می شکاندم. که من همانجا به هم ریختم. بلند شدم گفتم تو قلم پای من را می شکانی؟ گفتم تو ترکی من هم عربم، ببین تو قلم پای من را می شکانی یا من؟ خیلی باهشان تقابل می کردم. اینجا بود که ریختند سرم که درست صحبت کن و ... بعد از دو ساعت صحبت کردن فهمیدم اینها هر حرفی که من می زنم، بر علیه من همان را استفاده می کنند. واقعاً تحت فشار روحی قرار گرفتم. دیگه ماندم همینطور. هر چی حرف می زدند جوابشان را نمی دادم. گفتم اینها آدمهایی نیستند که قابل مذاکره باشند. طوری شد که اینها دادشان در آمد. گفتند موضعت را بگیر. چرا موضع نمی گیری؟ باز هم عین یک آدم گنگ باهشان روبرو کردم. تا خود صبح من را همینطور عذاب دادند. صبح هم ما را ول کردند و آمدیم استراحت بکنیم، توی استراحت می آمدند بیدارمان می کردند که بیا درخواستی که کرده بودی را بنویس. آن شب اصرارشان این بود که بیا این انصرافت را بنویس. من گفتم نمی نویسم. از آنها اصرار و از من انکار. آنها فشار می آوردند و من هم سر یک دنده ای ایستاده بودم که نمی نویسم. دیگر دیدم که خیلی اذیت شدم، آخرش بهشان گفتم که من فردا می نویسم. گفت خب الان صبح است. گفتم نه فردای من فرق می کند با فردای تو. باز هم هر چه اصرار کردند نتوانستند. که آمدم استراحت کنم، هنوز توی استراحت بودم که گفتند الان ساعت ده است. پاشو درخواستت را بنویس. گفتم نمی نویسم. من یا پسرهایم را بایستی ببینم یا اینکه خبری ازشان داشته باشم یا تماس باهشان بگیرم.

ما را همینطور گذاشتند به حال خودمان. یک مدتی همینطوری بودم. سعی می کردند رضایتم را جلب کنند یا اینکه چهره ام را عوض کنند. چون دست خودم هم نبود. می گفتند فضایت فضای خوبی نیست. نیروهای جدید آمدند، تحت تأثیر قرار می گیرند. گفتم خب من را نیاورید اینجا. من راضی به بودن داخل جمع نیستم. من را بگذارید یک جای دیگر. من را تنها بگذارید. اصلاً من را بگذارید توی انفرادی تک و تنها باشم که مناسباتتان به قول خودتان فضای بدی نداشته باشد. حرف منطقی هم بهشان می زدم، ولی اینها که منطق سرشان نمی شد. تا اینکه جنگ شروع شد. تقریباً یک نه ماهی ما توی حبیب بودیم. جنگ شروع شد و رفتیم پراکندگی. پراکندگی که رفتیم ما در سه راه خانقین بودیم. قرارگاهمان سر سه راه جلولا با کردها درگیر شدند که دو نفر از خود سازمان کشته شدند و یک مدتی توی پراکندگی ماندیم و بعد از این مدت گفتند که برگردید به اشرف. زمانی که گفتند برگردید، من احساس می کردم اگر اینجا یک تیر بهم بخورد و بمیرم، بهتر از این است که برگردم آنجا. هیچ موقعیتی هم نداشتم و همیشه دو سه نفر من را زیر نظر داشتند. اصلاً کارشان این بود که من را زیر نظر داشته باشند. تا اینکه برگشتیم به اشرف. یک روز بعد از مدتی تقریباً حدود یک ماه فرستادند دنبالم. گفتند مشکل تو چیست؟ گفتم بچه هایم زندان هستند و من ماندگار نیستم اینجا. من می خواهم بروم دنبال بچه هایم و بچه هایم را در بیاورم. شما این وعده وعیدها را بهم دادید. گفت حرف آخرت است؟ گفتم بله! حرف آخرم است. هر موقع هم نشست برایم می گذاشتند، تن به نشست نمی دادم. یک روزی برایم نشست گذاشتند و گفتند بیا کارت داریم و می خواهیم راجع به بچه هایت با تو صحبت کنیم. وقتی در را باز کردم، دیدم یک جمعیت نشسته بودند همه قدیمی بودند. تا اینها را دیدم از همانجا برگشتم که هرچه داد زدند، دیگر برنگشتم و رفتم مجموعه. نشستشان را هم به هم ریختم. گفتند آخر حرفت همین است؟ گفتم بله! گفتند باشد همان شب صبحش آمدند من را از خواب بیدار کردند. گفتند بیا ستاد فرستاده دنبالت که تو را خارج کنیم. گفتم من با هیچ کس کاری ندارم. من یک کار بیشتر ندارم و آن هم از اینجا بیرون رفتن است. گفتند مگر نمی خواهی بروی؟ به خاطر همین ما را فرستادند. باز هم باورم نشد. لباسهایم را پوشیدم. در کمد را که باز کردم یک چاقو داشتم آن را هم با خودم بردم. چون حرفشان را دیگر باور نمی کردم. چون هر موقع اینطوری به من می گفتند، من می رفتم می دیدم یک چیز دیگر است. آمدیم ستاد و دیدم مهناز نشسته بود، گفتند ساعد تو تصمیمت قطعی است؟ گفتم بله! تصمیمم قطعی است. گفت خب لطفاً این اخراج نامه را امضا کن که من تشکیلات را نتوانستم تحمل بکنم و ... می خواهم خارج شوم. گفتم بیا ما که تا به حال سه هزار امضا کردیم این هم سه هزار و یکمی! بگذار امضا بکنیم. بعد از اینکه نگاه کرد، گفت خب. ما دو جا داریم. توی هتل خوابگاه های ما می خواهی بمانی تا تعیین تکلیف بشوی یا اینکه میخواهی بروی پیش کمپ آمریکایی ها. گفتم نه! یک لحظه اینجا نمی مانم. پیش کمپ آمریکایی ها ما را بفرستید. گفتند باشد. نزدیک ظهر بود که ما را بردند باز هم توی مجموعه های پشت ورودی. یک مجموعه هایی آنجا بود که من بودم و حیدر بود و یوسف بود. اینها هم می خواستند بروند آنجا. بعد از دو روز که آنجا ماندیم، ما را فرستادند کمپ آمریکایی ها. توی کمپ آمریکای ها هم حدود ۲۰- ۲۱ ماه آنجا بودم. سری اول ایرانی ها که خواستند بیایند از آنجایی که باز آمریکایی ها وعده و وعید دروغ می دادند و بچه های ایرانی فرار می کردند، گفتند هر کس می خواهد برود ایران، بیاید ثبت نام کند. ما توی ذهنمان این می گذشت که اینها دارند دروغ می گویند. می خواهند نفرات ایرانی ها را جدا بکنند و در یک جایی محدود تر بگذارندشان. دیگر ذهنیتمان نسبت به همه چیز بد شده بود. گفتیم ما نمی نویسم. اگر دیدیم واقعاً رفتند بعداً ما هم می رویم. اگر دیدیم نه اینطوری نیست، ما اینجا بمانیم که لااقل یک فضای بازی باشد که بتوانیم کاری بکنیم. که دیدیم نه اینها واقعاً رفتند و یکی هم که باهشان رفته بودند تا مرز و برگشت این مسئله را گفت خیلی خوشحال شدم و گفتم پس واقعی است. بلافاصله رفتم اسم نویسی کردم گفتم من هم می خواهم برگردم ایران. ولی متأسفانه آن موقع که من اسم نوشتم کسی نبود فقط من تنها بودم. و می گفتند بگذار عده تان زیاد شود که بتوانیم اگر اسکورت و حمایت برایتان داشته باشیم، عده زیادی باشید. که ماندیم از موقع آمدن نفرات قبلی و بچه ها یک مقداری جمع شدند و تکمیل شدیم و آمدند گفتند که شما برای چند روز دیگر می روید. که ما همانجا با تلفن خانواده مان با ما تماس می گرفت توی کمپ و ما می گفتیم که داریم می آئیم ولی معلوم نیست. حدود دو سه ماه گذشت تا خود یکشنبه. یکشنبه گفتند آمادگی داشته باشید که فردا بایستی برویم بغداد فرودگاه که از آنجا با نماینده رژیم و صلیب مواجه می شوید و از آنجا می روید ایران. خود آن شب یکشنبه ما وسایلمان را جمع کردیم و عازم شدیم سوار هلی کوپترمان کردند آمدیم فرودگاه بغداد. آنجا هم با صلیب سرخ مواجه شدیم و یک نماینده از حقوق بشر عراق سؤال ازمان کرد که آیا شما داوطلبانه می خواهید برگردید؟ گفتیم بله گفت دوست دارید ما شما را کمک کنیم؟ گفتیم بله ما به کمک شما نیاز داریم که برگردیم به کشورمان. این برگه ها را از ما گرفت و امضا کردیم که ساعت ۱۱ و ربع با هواپیمای صلیب سوار شدیم و ساعت دو و ربع به وطن رسیدیم و تا الان که دارم با شما صحبت می کنم، هنوز باورم نشده که من به وطنم بازگشتم. اصلاً یک چیز غیر منتظره بود. بعد در اوج یأس فکر نمی کردم که یک روز من از سازمان بتوانم جدا شوم و بار دیگر بتوانم خانواده ام را ببینم. به محض اینکه اینجا آمدیم، اینجا برادران با برخورد خوش با احترام و با عزت با ما برخورد کردند. الان هم خیلی خوشحالم که باز به وطن خودم برگشتم و می توانم در آغوش خانواده ام زندگی کنم.