قربانیان قاچاق انسان منافقین

مجاهدین و قاچاق انسان - شاهد ۴۵

نویسنده: محسن صحاف


من محسن صحاف هستم، بچه تبریز. در سال ۸۱ توسط رابطین سازمان جذب سازمان شدم. من را به عنوان کار به عراق بردند و در همان بدو ورودم به قرارگاه اشرف با آنها مشکل پیدا کردم. آنها ما را تهدید می کردند که اگر بخواهید از اینجا بیرون بروید، باید دو سال در خروجی بمانید، بعد شما را به مقامات عراق تحویل می دهیم. آنها هم شما را می برند ابوغریب و آنجا تخلیه اطلاعاتی می شوید. به همین دلیل بود که دیگر راهی نبود که ما خارج شویم. چون اگر خارج می شدیم، آینده و عاقبتی نداشتیم. بالاجبار تا ۱۶ ماه من آنجا بودم که حمله آمریکا به عراق شد و بعد دیگر ما به ذهنمان زد که این احتمالاً یک راهی بشود برای خارج شدنمان. همان موقع تقریباً مرداد سال ۸۲ بود که من نامه نوشتم به مقامات سازمان که من می خواهم از اینجا خارج شوم و نمی خواهم پیش شما بمانم. آنها هم یکی دو روز بعد من را فرستادند به خروجی و رفتیم پیش آمریکایی ها. تقریباً ۱۸ ماه پیش آمریکایی ها بودم و تحت فشارهای خیلی زیاد. آمریکایی ها ما را شکنجه روحی می کردند و مدام به ما قول می دادند، وعده وعید می دادند که می فرستیمتان، دو ماه دیگر، یک ماه دیگر... ۱۸ ماه طول کشید که من یک بار هم توی خود کمپ آمریکایی ها اقدام به خودزنی کردم، ولی نجاتم دادند. تا موقعی که تماس با خانواده ام داشتم و تصمیم گرفتم به کشورم برگردم. الان هم داخل کشورم هستم.

سازمان مجاهدین یک گروهی است که به نظر من همه شان دیوانه اند. به نظر من مقامات بالایشان و سرانشان، سرکرده هایشان به غایت دیوانه و اصلاً عقلشان را از دست داده اند. نمی دانند چکار دارند می کنند. تحلیل هایشان به قول خودشان واقعاً کشکی است. نفرات را همه را به بهانه های مختلف آنجا به زور نگهداری می کردند. حتی یک نفر هم از بچه ها بود به نام کاوه پورحمدانی که جدا شده بود از سازمان و با خانمش (آزاده سرور) آمده بود سازمان و کلی تلاش می کرد که خانمش را بیاورد توی کمپ پیش ما. چندین بار نامه نوشت به آمریکایی ها که آقا من می خواهم زنم را ببینم، زنم در سازمان است. آمریکایی ها چندین بار نامه اش را فرستادند، ولی آنها جواب منفی دادند. حتی یک بار دست نویس از خانم کاوه آوردند که این دست نویس خانم شماست و نمی خواهد شما را ملاقات کند. نامه را که آوردند، کاوه برگشت گفت که این اصلاً دستخط زن من نیست و امضای زن من هم نیست. یک ژنرالی بود از آمریکایی ها که آمد با کاوه صحبت کرد و گفت که من می خواهم با خانم شما ملاقات کنم. شما را هم می برم، ولی نمی توانم نزدیک ببرمتان. زنش را آورده بودند و خودش را در دویست متری داخل ماشین نگه داشته بودند که نگاه کند وقتی آنها دارند ملاقات می کنند، زنش را ببیند و شناسایی کند. ژنرال گفت که خانمت می گوید من نمی خواهم بیایم. کاوه گفت من اگر از اینجا بخواهم بروم بیرون، باید بالاخره یک برگه ای دستم باشد که جواب پدر و مادر زنم را بدهم. بگویم دختر شما نیامد و ماند داخل سازمان. گفت که طلاق بگیرد. ولی ژنرال گفت نه من نمی توانم این کار را بکنم. چون زمانی که زن تو داشت صحبت می کرد، من از صحبت کردنش فهمیدم که حرف، حرف خودش نیست. یعنی این حرفها را به زور بهش گفتند. این حرفها دیکته شده بود که این حرف را بزن. من نمی توانم این کار را بکنم. ولی باز هم داشتند تلاش می کردند که دو نفری حضوری با هم ملاقات کنند، یعنی هم کاوه باشد و هم خانمش باشد. الان کاوه خودش در کمپ است. ولی خانمش توی منافقین است. کاوه هیچ تصمیمی نگرفته است. نه خارج نه ایران. هر دفعه هم که می آمدند فرم پر کنند که کدام کشور می خواهید بروید، ایران می خواهید بروید، می خواهید خارج بروید، کاوه می گفت من تا زنم تعیین تکلیف نشود، نمی توانم هیچ جا را انتخاب کنم. می مانم توی کمپ تا یک راهی پیدا شود بتوانم زنم را از آنجا بکشم بیرون. الان من یک شماره ای آوردم از خود کاوه که با برادرش صحبت کنم و به برادرش بگویم اگر امکان داشته باشد با خانواده خانم کاوه بروند عراق که خانم کاوه را در قرارگاه اشرف ببینند. اگر بتوانند بیرون بکشند، چون واقعاً تحت فشار بود. من عکس سالهایی که آنها وارد سازمان شده بودند را دیدم، عکسی که آمریکایی ها انداخته بودند زمان ملاقات با خانم کاوه را هم دیدم، خیلی ضعیف شده بود، به غایت ضعیف شده بود.

جهت دیدن فیلم مصاحبه اینجا را کلیک کنید .