قربانیان قاچاق انسان منافقین

مجاهدین و قاچاق انسان – شاهد ۴۰

نویسنده: ناصر یوسفی


به نام خدا - من ناصر یوسفی هستم اهل کرج .

سال ۱۳۸۱ در اواخر تابستان یکی از دوستانم با من تماس گرفت و گفت به ترکیه بیا. بعد از رفتن به ترکیه ایشان را ندیدم. شماره ای که به من داده بود، گفت با این شماره تماس می گیری یک آقایی می آید. من توی ذهن خودم گفتم حتماً ایشان برای کار یا یک قاچاقچی نفری است که افراد را از ترکیه به کشورهای اروپایی می برد. بعد از صحبت و چند ساعتی که با هم بودیم، گفتم که من دوستم شهرام را می خواهم. گفت ایشان فعلاً تشریف ندارند. جایی هستند. خلاصه با من یک هفت هشت ساعتی صحبت کرد و آخرش رسید به این که آیا کار می کنی؟ به کشور اروپایی دوست داری بروی؟ گفتم این دوست من شهرام که شماره تلفن شما را به من داده، من باید با خودش تماس بگیرم و در جریان کار باشم. گفت ایشان کارش را ردیف کرده و قرار است برود یک دوره سه ماهه الی شش ماهه در عراق برای پناهندگی سیاسی کشورهای اروپایی مانند آلمان و فرانسه و انگلیس. ما هم که برای کار دوست داشتیم برویم کشورهای اروپایی و آرزوی هر جوان ایرانی است که برای کار یا زندگی به کشورهای اروپایی برود. خلاصه توسط این شخص کارهای ما را ردیف کردند، فریب خوردیم و خلاصه ما سر از عراق در آوردیم.

بعد از این که رسیدیم به عراق ما را به ورودی بردند. ورودی که به اسم سازمان مجاهدین بود که همان گروهک منافقین هستند. چند روزی آنجا بودم با اصرار و درگیری و ضرب و شتمی که به وجود آمد، من خواستار دیدن دوستم شدم. گفتند که نمی توانی ایشان را ببینی. اینجا عراق است، زیاد صحبت کنی، می دهیمت دست مخابرات عراق به جرم جاسوسی و از این جور مسائل.

گذشت و نزدیک به دو هفته در ورودی بودیم. ما اینها را قبول نداشتیم، با دوز و کلک ما را آورده بودند آنجا، نه تنها من، خیلی های دیگر. به ما گفتند که شما باید دو سال بروی در خروجی بمانی، هویج بکاری، شلغم بکاری، چون آمدی اطلاعات کسب کردی. گفتم چه اطلاعاتی؟ منی که آمدم داخل یک اتاقی که اجازه بیرون رفتن از آن را به من ندادید، یک واحد سرویس حمامش هم همراهش بود. بگذریم.

جنگ و دعوا داشتیم و سیستم عصبی ما به هم ریخته بود که دیدند نه، نمی شود. چون واحدهای زیادی کنار و اطراف ما بود، مجبور شدند که ایشان را بیاورند. خلاصه صحبت کردم با ایشان و گفتم اینجا کجاست؟ گفت: فریب خوردم گفتم: من هم فریب خوردم. گفت: چکار باید بکنیم؟ گفتم که ما را با دوز و کلک آوردند، ما قبول نمی کنیم. البته تمام واحدها میکروفون گذاشته بودند و هر صحبتی که می شد، ضبط می شد. خلاصه ما را به اسم خروجی برداشتند بردند پذیرش. پذیرشی که ۹۹ درصد از این افراد به خواسته خودشان نبود چون فریب اینها را خورده بودند و شوق و اشتیاقی که داشتند برای خارج رفتن، اروپا رفتن و برای کار. آدمهای زحمتکشی آنجا بودند، خلاصه آنجا هم چون ما آمدیم انصرافمان را نوشتیم قبول نکردند. متوجه شدیم که بابا اینجا عراق است. ما تازه فهمیدیم اینها کی هستند. اینها چه جوانهایی از ما را کشتند. نزدیک به ۲ماه بود که ما انصرافمان را نوشته بودیم. تحت سخت ترین شرایط روحی روانی بودیم. شب تا صبح برای ما نشست می گذاشتند، تهدید به مرگمان می کردند و می گفتند اگر نخواهید، به جرم جاسوسی، نفوذی رژیم، مأمور وزارت اطلاعات، شما را می دهیم دست مخابرات عراق که همان اطلاعاتش می شود و ۸ الی ۱۵ سال باید آنجا زندان بمانید. زندان ابوغریب.

بعد از گذشت ۶ ماه جنگی بین آمریکا و عراق شکل گرفت و ما توانستیم از دست این جنایتکارها نجات پیدا کنیم. جنایتکارهایی که با زور و کلک افراد بسیار زیادی را به عراق آورده بودند به اسم خارج به اسم کار، به اسم زندگی، به اسم آزادی. روی هم رفته بعد از این که آمریکایی ها آمدند اینها را خلع سلاح کردند، ما دست و بالمان بیشتر باز شد و توانستیم سری بالا بیاوریم. همانطور که شش ماه قبلش زمانی که صدام بود، خیلی از افراد بودند که قبول نمی کردند اینها را، ولی صبر می کردند. سخت ترین شکنجه ها را هم فیزیکی و هم روحی روانی تحمل می کردند .

نشست هایی می گذاشتند حدود ۱۰۰ الی ۲۰۰ نفر و فردی که قبول نمی کرد، اینها را یک گوشه ای از سالن می بردند و ۲۰۰ نفر را از قبل برنامه ریزی شده، تهدید می کردند، کتک و بعضی مواقع هم فردی را می زدند درحال بیهوشی دست و پایش را می شکاندند با صندلی، اینها هم که از قبل برنامه ریزی شده بود. ما را با زور به زمین بردند گفتند اگر نیایید ما شما را می کشیم و داخل سبتیک می اندازیمتان.

روی هم رفته نزدیک به ۱۱ ماه الی ۱۲ ماه من داخل بودم که بعد از سختی های زیادی که کشیدیم تقریباً چهار نفر بودیم که با هم قول گذاشتیم و صحبت کردیم که تا پای جان با اینها جنگ فیزیکی شاید نباشد ولی روی حرف خودمان بایستیم. چون اینها صادق نبودند، اینها تروریست بودند. اینها برادر، خواهر، مادر و تمام ایرانی های داخل کشور طی آن عملیاتهای تروریستی که انجام می دادند، کشتند. اینها بعد از آمدن آمریکا ما را به خروجی آوردند که نزدیک به یک سال پیش اینها بودیم. توی این یک سال بسیار سختی دیدیم، بسیار بسیار سخت بود. چندین بار با اینها درگیر شدیم که همین الان بنده یک مقدار اعصابم خرد شده چون خاطرات گذشته اذیتم می کند. بگذریم.

که آمدیم نزدیک به ۴۵ الی ۵۰ روز داخل خروجی اینها بودیم که غذا به ما نمی دادند. هر روز توهین می کردند به ما، شما پاسدار هستید، شما دشمن اصلی ما هستید، ما با شما خواهیم جنگید که خلاصه ما را به کمپهای آمریکایی آوردند و نزدیک به ۲۰ ماه آنجا بودیم، بعداً هم که برگشتیم به کشورمان. الان هم که آمدم کشور خودمان خیلی خوشحالم. درست است یک ایرانی هستم، ایرانی ها را خیلی دوست دارم. روی هم رفته آرزوی سلامت می کنم برای همه ایرانی ها و تمام دوستانی که داخل کمپ آمریکایی ها هستند. انشاالله که روزی برسد ما آن دوستان خودمان را ببینیم.