قربانیان قاچاق انسان منافقین

مجاهدین و قاچاق انسان – شاهد ۳۶

نویسنده: محسن ابوفاضلی


به نام خدا اسم من محسن ابوفاضلی است. بچه تهران هستم. به خاطر کسری مالی از ایران خارج شدم و رفتم به ترکیه برای کار کردن. بعد از یک ماه که کار جور نشد و یک کمی اذیت شدم، شخصی به پست من خورد و گفت که از لحاظ کاری من جایی را سراغ دارم که هم کار خوب دارد و هم دستشان باز است و اگر خواستی می توانند شما را به اروپا ببرند. آن هوادار من را برد به یک جایی و گفت کار ما و هویت ما این است، تو سه چهار ماه می آیی عراق دوره آموزشی می بینی توی سازمان مجاهدین، اگر خواستی همانجا می مانی دو سال برجی ششصد الی هفتصد دلار حقوقت است، اگر نخواستی بعد از سه چهار ماه آموزش می روی به یک کشور اروپایی برای هواداری. روی سادگی ام قبول کردم و فکر کردم جداً راست می گوید، ولی رفتیم دیدیم همه حرفها دروغ است. حرفهایی که مجاهدین دم از فدا و صداقت می زدند، دروغ بود، وعده سرخرمن بود. دیدم هیچ راهی ندارم، نه راه پس دارم و نه راه پیش.

تنها چیزی هم که مجاهدین بدشان می آمد و نفرت داشتند که تشکیلاتشان از هم پاشیده می شود، محفل بود. یعنی چند نفر با هم بنشینند یواشکی صحبت بکنند. ادعای دموکراسی و آزادی می کردند، ولی خفقان بود. کوچک و بزرگ جرئت نمی کردند با همدیگر حرف بزنند. محفل توی سازمان سرطان بود. ما هم از این راه سوء استفاده می کردیم و با هر کسی می رسیدیم محفل می زدیم. بدترین محفل هم محفل های زن و زندگی بود. بهش می گفتند محفل جیم. به این وسیله می رفتم جلو و زیر پای بچه ها، سر پست، هر جا، می نشستم داستان سرایی می کردم. درباره محفلهای جیم صحبت می کردیم زیر پای بچه ها خواه نا خواه خالی می شد. می گفتیم زن این است، زندگی این جوری است، دوست دختر این است. بچه ها کله پا می شدند، میز چپ می کردند، توی عملیات جاری ها تکه می انداختم. یادم است دوبار عملیات جاری را با خنده به هم ریختم همه اش مسخره می کردم. چند بار من را کشیدند کنار و گفتند جمشید این کارها را نکن، به سن و سال تو خوب نیست. ما هر کدام یک اسم مستعار داشتیم، من هم آنجا اسمم جمشید تهرانی بود. من مسخره می کردم اینها را همه را به بازی گرفته بودم، خودم را زده بودم به کوچه علی چپ که من هیچی حالیم نیست، ولی قشنگ هم می فهمیدم دارم چه می کنم. گفتم حالا که شما من را کیش مات کردید، همه درها را روی من بستید، من هم می دانم چطور با شما بیایم جلو.

پشت سر مریم رجوی که ادعایش می شود رئیس جمهور کشک و توخالی است، پشت سر فهیمه مسئول اول سازمان محفل های جیم زدم تا برای من یک نشست گذاشتند، هم دوره ای های خود من ۲۵ نفر را ریختند سر من، نه با دست، بلکه با حرف هرچه از دهنشان در آمد به من گفتند که چرا پشت سر مسئولین بالای سازمان و پشت سر خواهر فهیمه این حرفها را می زنی. دو ساعت به من هر چه از دهنشان در آمد، گفتند. بعد از دو ساعت وقتی من رفتم بیرون، مسئولین بالای سازمان یک نشست دیگر با من گذاشتند و گفتند تو کی هستی؟ برای چی آمدی توی سازمان؟ کی تو را فرستاده؟ آن از عملیات جاری دیشبت که برگشتی گفتی برادر علی را در استخر می خواستم خفه کنم، آن از پریشبت که توی نشست بچه ها را بر علیه مسئولین خودت می شوراندی، می گفتی چرا اینطوری است که بچه ها دست به شورش بزنند، علناً جلوی مسئولت. تو کی هستی؟ اینجا چکار داری؟ ازشان اجازه حرف خواستم و گفتم که شما ها دم از فدا و صداقت می زنید ولی جز دروغ من هیچ چیز دیگری ندیدم. به من وعده سر خرمن دادید، ولی آمدم اینجا نه از حقوق خبری است نه از آزادی. حتی اجازه حرف زدن به ما نمی دهید توی ترکیه همین مجاهدین به من برگشتند گفتند از لحاظ زن خیالت راحت باشد تا دلت بخواهد ما آنجا توی مجاهدین زن داریم. تا من این حرف را زدم، عین اینکه توی آن اتاق زلزله آمد، همه ریختند سر من و تا خوردم من را زدند دستهایم را با پوتین لگد کردند که دستهایم ناقص شده و شکسته. چه کسی می خواهد جواب آینده من را بدهد تو که دم از صداقت و فدا و آزادی می زنی، این چه کاری بود که کردی؟

من موقعی که رفتم کمپ آمریکایی ها و البته از دست شما مجاهدین فرار کردم رفتم کمپ آمریکایی ها، چون ۴ ماه و ۵ روز من التماس کردم و گفتم بگذارید من بروم، این دو سال قراردادم تمام شده بگذارید من بروم. گفتید نه حق نداری بروی، موقع مصاحبه با وزارت امور خارجه آمریکا رفتم دیگر بر نگشتم فرار کردم رفتم پهلوی آمریکایی ها آنجا هم همین داستان ها را برای آمریکایی ها تعریف کردم جداً متأثر شدند آمریکایی ها. ولی مجاهدین به نظر من طبل تو خالی هستند، والله جز ببر کاغذی چیز دیگری نیستند. هارت و پورت زیادی دارند، هیچی بارشان نیست. در جنگ آمریکا و عراق هم من باهشان بودم ، کم آوردند. به خدا کم آوردند. فرمانده من بیژن معیدی توی جنگ کشته شد، یکی از هم دوره های من به نام شفیع کشته شد، یکی از هم دوره های من گلوله خورد توی پایش و اسیر کردها شد یک فرمانده جدید برای ما آوردند، فرمانده جدید من دو روز جلو تر فرار کرد برگشت قرارگاه اشرف. من که یک فرد عادی هستم وقتی ۴ نفر را توی جنگ دست من می سپارند، جانم را فدا می کنم اول آن ۴ نفر را نجات می دهم نه اینکه خودم زودتر فرار کنم بروم. به خدا توی جنگ هم هیچی بارشان نیست. والله آرزویم است فقط باهشان روبرو شوم. مجاهدین طبل تو خالی اند، ببر کاغذی هستند و به نظرم با اینها فقط باید با تیروکمان مگسی بروی بجنگی. قابل همان تیروکمان مگسی اند. بیش از این هم چیز دیگری نیستند فقط ادعا می کنند. همه حرفها را رد می کنند و می گویند حرف ما درست است. من دوزار قبولشان ندارم. نه روی جنگ، نه روی مرام و نه روی معرفت. یک مشت آدمهای مرده متحرک می مانند. حرف غیرت، ناموس، شرف برایشان معنی ندارد. فحش بده به خدا و پیغمبر، زمین و زمان، چیزی به تو نمی گویند. ولی وای به حالت اگر پشت سر مسعود یا مریم رجوی حرف بزنی! زمین و زمان را به هم می ریزند، چشمت را از کاسه در می آورند.

جهت دیدن فیلم مصاحبه اینجا را کلیک کنید .