قربانیان قاچاق انسان منافقین

مجاهدین و قاچاق انسان – شاهد ۳۴

نویسنده: مهدی جواهریان


من سال ۷۹ از ایران خارج شدم و علت خارج شدنم هم برای پیدا کردن کار بود که به صورت قانونی با پاسپورت خودم از مرز بازرگان به ترکیه رفتم. قبل از رفتنم شماره تلفنی را تهیه کردم که این شماره تلفن برای تماس گرفتن با نفراتی از سازمان بود. این شماره تلفنها مربوط به آلمان و انگلیس بود. من وقتی خواستم به ترکیه بروم، مشکلی که وجود داشت محدودیت ایجاد می کردند برای کسانی که سفر به ترکیه داشتند. به همین خاطر مجبور شدم که ویزای سوریه را بگیرم و در حین عبور از ترکیه موفق شدم که با آن شماره تلفنهایی که به من داده بودند، تماس بگیرم و وقتی که تماس گرفتم، مخاطب من یک خانمی بودم آن طرف گوشی که گفت تو همان راهی را که داری طی می کنی، برو به سوریه برای عادی گری و مواظب باش یک موقع کسی تعقیبت نکند. بعد از مدتی ما به تو اطلاع می دهیم که برگردی به ترکیه و بعد آنجا با همدیگر هماهنگ می کنیم. من هم طبق گفته آنها برگشتم به سوریه و از سوریه یک روز بعد مجدداً آمدم به ترکیه. وقتی آمدم ترکیه با همان شماره تلفنها مجدداً تماس گرفتم با همان خانم صحبت کردم، ایشان گفتند که یک چند روزی را باید باشی تا ما برنامه هایتان را درست کنیم تا بتوانیم اقدامی که می خواهیم بکنیم را انجام دهیم.

در این مدت مکرراً با من تماس می گرفتند و صحبتهای حاشیه ای می کردند. بعد من وقتی که جویای خانواده خودم شدم گفتند که خانواده ات جایش خوب است. بعد از چند روز به من گفتند که اگر تو بخواهی بروی برای کار در اروپا، اول باید پروسه ای را توی عراق توی سازمان بگذرانی تا دارای کیس سیاسی شوی که از آن طریق ما بتوانیم پرونده ای را برایت تشکیل بدهیم که پناهندگی راحت تری برایت بگیریم. وقتی که مسائلی را برای من مهیا کردند که من بتوانم راحت تر به عراق بروم، در تماس آخر گفتند که تو وقتی که می آیی به عراق، هیچ زندگی ای آنجا وجود ندارد تا وقتی که بخواهی بروی. من طبیعتاً قبول کردم. چون قصدم این بود که برای ارتقای زندگی خودم به اروپا بروم، برای کار کردن و زندگی ام را متحول کنم. به هر حال با من تماس گرفتند و گفتند که به سفارت عراق بروم توی ترکیه و از آنجا پاسپورت موقتی را برای من آماده کرده بودند و مثل این که تمام این کارها از قبل انجام شده بود. از راه زمینی از شمال عراق که مربوط به بازرگانی ها بود ما وارد عراق شدیم. به هر حال ما وارد عراق شدیم همراه با یک خانواده دیگر با دو نفر دیگر یک پدر و مادر پیر بودند با بچه شان و دو تا جوان دیگر که یکی شان بچه همدان بود و یکی شان بچه تبریز.

به هر حال وارد عراق شدیم به ما گفته بودند برویم هتل شرایتون رفتم هتل شرایتون آنجا با شماره ای که داده بودند تماس گرفتیم آنها گفتند که ما بعدا می آییم شما را می بینیم. همانجا باشید، ولی به طور مجزا اتاق بگیرید. ما به طور مجزا اتاق گرفتیم. فردا بعدازظهر اینها آمدند. سه نفر مجرد بودیم یک پدر و مادر پیر بودند با بچه شان. پدر و مادر پیر برای ملاقات بچه شان آمده بودند. آن دو نفر دیگر هم از همان گول خورده هایی بودند که بعداً متوجه شدم آنها هم مثل من هستند. به هر حال آمدند آنجا و ما را به مکانی و به یکی از محل های خودشان بردند. بعد ها من متوجه شدم که آن جایی که من را برده بودند، چون توی یک محدوده ای چشم هایم را بسته بودند، فهمیدم که پایگاهی است به اسم بدیع. در آنجا امور داخلی را رسیدگی می کردند، بعد برای اینکه بتوانند تأثیر گذاری بیشتری داشته باشند روی بچه ها در ابتدای ورود برای آنها نوارهایی را می گذاشتند، از سخنرانی های مختلف نوارهایی را می گذاشتند، از اعدام های خیابانی، از سنگسار که احساسات بچه ها را جریحه دار کنند و همین دلیلی باشد برای این که انتخاب بکنند که به طور ناخواسته آنجا برای مبارزه بمانند. این پروسه برای من ۲۳ روز طول کشید. بعد از آن ما را بردند به قرارگاه اشرف به یک محلی به اسم قرنطینه که ورودی هم بهش می گفتند. بعد از چند روز ما را که نگه داشتند آنجا بازجویی هایی که از ما می کردند بالاخره اجازه دادند که ما به داخل خود ارتش برویم. البته کسی که می خواست وارد آنجا شود، پروسه های طولانی ای را طی می کرد. ولی چون من چند نفر از خانواده ام قبل از من آنجا رفته بودند و شناخت بیشتری نسبت به من داشتند این پروسه برای من خیلی کمتر بود و بیشتر از سه چهار روز طول نکشید.

من را بردند داخل ارتش قسمت پذیرش که پذیرش هم یک قسمتی از ورودی های خود سازمان است که هر کسی که برای اولین بار به آنجا می رود، پروسه ای را طی می کند دال بر گذراندن آموزشهای مختلف که چه در زمینه سیاسی، چه در زمینه نظامی پایه که این پروسه ریل های ضد اطلاعات هم در آن هست. به هر حال به هر کسی که شک بیشتری داشته باشند، تعداد بیشتری می برندش برای بازجویی و بازخواست کردن که چندین بار من را بردند برای همین صحبتها. به هر حال این پروسه طی شد و من متوجه شدم که این جایی که آمدم، دیگر راه برگشت ندارد. چون از آنها وقتی خواستم که به من اجازه بدهید یکی دو دقیقه تماس داشته باشم که به همسرم بگویم من کجا هستم و چه شرایطی را دارم و راه هایی را برای آن حداقل جلو پایش بگذارم، این اجازه را به من ندادند. حتی ازشان خواستم که دو خط نامه بنویسم و بفرستند به خانواده ام، این کار را هم نکردند. گفتند مسئله، مسئله امنیتی می شود. ما اجازه نداریم چنین کاری بکنیم. من از همانجا سر ناسازگاری را گذاشتم و گفتم که من می خواهم برگردم به همانجایی که آمدم. چون من را از ترکیه آوردید به همان ترکیه هم ببرید. اینها در جواب گفتند که می خواهی بروی، اشکال ندارد. ولی ریل اینجا و قانون اینجا این است که هر کسی حتی یک روز آمده باشد اینجا تنش به بچه های سازمان خورده باشد، باید این قانون را بگذارند که دو سال در خروجی خود سازمان بماند برای سوختن اطلاعات. در صورتی که ما اصلاً اطلاعاتی نبودیم و جایی نبودیم که اطلاعات داشته باشیم و بعد از دو سال در خروجی، تازه تحویل استخبارات عراق می دهند در دوران حکومت صدام که حکمش ۸ سال در زندان ابوغریب است و حکمی که بریده می شود، جاسوس و غیر قانونی وارد شدن به عراق است که اگر زنده ماندید به شکل بین المللی تبادل می شوید بین نفرات عراق با ایران. آنجا بود که من بین بد و بدتر، بد را انتخاب کردم و ماندم توی سازمان که روزنه ای را پیدا کنم و خودم را نجات بدهم. به هرحال در مخمصه ای گیر کرده بودم که از هیچ جا نمی توانستم درخواست کمک بکنم و یا اقدامی بکنم.

برای من این پروسه تا زمانی طول کشید که آمریکایی ها آمدند عراق را گرفتند. بعد از گرفتن عراق و خلع سلاح کردن کل سازمان این امکان مهیا شد که بچه هایی که سالیان سال من که دو سه سال بیشتر آنجا نبودم، از سال ۷۹ تا سال ۸۲، ولی آدمهایی بودند آنجا ۲۷سال ۲۸ سال ۲۵ سال ۲۰ سال از خانواده هایشان اطلاع ندارند. حتی زنگ نزدند به خانواده هایشان. یعنی این اجازه را بهشان نمی دادند که تماس بگیرند با خانواده هایشان. این فرصت باعث شد که آنهایی که حتی به اصطلاح ایدئولوژی خود سازمان توی خون و رگشان بود، فرصت را غنیمت بشمارند و خودشان را نجات بدهند از آنجا و به کمپ آمریکایی ها انتقال پیدا کنند تا اینکه فرصتی پیدا شود یا به کشورهای دیگر یا به خود ایران برگردند. به هر حال در پروسه ای که من به کمپ آمریکاییها آمدم درخواستی که کردم، می خواهم جدا شوم، در صورتی که از همان ابتدا من با تمام ایدئولوژی و استراتژی سازمان تقابل داشتم یعنی رودررویشان می ایستادم، چنان مخالفت می کردم در نشستهایشان شرکت نمی کردم. خلاصه به بهانه های مختلف نمی خواستم خودم باشم، چون اصلاً از سیاست خوشم نمی آمد و می دیدم حرفی که اینها می زدند، حرف زور بود و چیزی مغایر بود با چیزهایی که می گفتند. به هر حال من تازه از داخل آمده بودم و شرایطی که اینها تعریف می کردند برای نفراتی که می آمدند از آنجا و به عنوان تصویر نشان می دادند، اینها شاید تصویر تصویر واقعی بود، ولی چیزهایی که می گفتند همه اش دروغ بود. مثلاً صحنه اعدامهایی را که نشان می دادند به هر حال می گفتند که این نفر، نفر دانشجو بود و یکی از هوادارهای ما بود که این را به خاطر هوادار بودن ما اعدامش کردند. در صورتی که بعدها وقتی من آمدم خودم مواجه شدم با یکی از همین اعدامی ها، متوجه شدم که جنایت خیلی سنگینی را این فرد مرتکب شده بود و حقش بود که چنین کاری را کردند.

به هر حال از این حربه ها استفاده می کرد که نفرات را جذب کنند. بعد از این که من توانستم حرف خودم را به کرسی بنشانم و جدا شوم از آنها، مدت ۱۸ ماه در کمپ آمریکایی ها بودم. در این مدت منتظر این بودیم که شرایطی بوجود بیاید که حداقل ما را به کشورهای دیگر بفرستند، ملاقات داشته باشیم با ارگانهای بین المللی که این امکان را برای ما مهیا نکردند، در صورتی که خود سازمان گفته بود که شما نهایتاً سه ماه در کمپ می مانید که این پروسه به ۱۸ ماه طول کشید. بعد روند جدا شده ها روز به روز بیشتر می شد. آدمهایی جدا می شدند از سازمان که باعث تعجب خود ماها می شد، چون که طرف مثلاً ۲۵ سال ۲۸ سال در سازمان بود و یک سمت بالایی داشت، مثلاً کادر اطلاعاتی سازمان بود، کادر عملیاتی سازمان بود. وقتی که جدا می شد از سازمان می آمد، برای خود ما سؤال می شد چطور شد، سازمان به کجا رسیده که اینها تصمیم گرفتند که از این ایدئولوژی شان دست بشورند و جدا شوند، بیایند اقدام کنند که خودشان اینها را نجات بدهند. یک وقتی با خودشان صحبت کردیم، فهمیدیم که در مدتی که آنها بودند و در دوران حکومت صدام، شرایطی نبود که اینها بخواهند جدا شوند و اگر کسی لب تر می کرد، دال بر این که بخواهد جدا شود یا آهنگ ناسازگاتری با اینها می زد، اینها با سپردن به دست استخبارات و عوامل اطلاعاتی خود عراق، دهن اینها را می بستند که بعدها من از خیلی هایشان شنیدم که مورد شکنجه و آزار قرار گرفتند و خیلی هایشان الان برگشتند توی ایران دارند زندگی عادی شان را می گذرانند. به هر حال در این پروسه ای که من بودم، حدوداً پانصد نفر جدا شدند، این پانصد نفری که جدا شدند به جرئت می توانم بگویم صد تایشان کادر بالا بودند که با وقاحت تمام سازمان برگشته بود گفته بود که عده ای اراذل و اوباش بودند که جدا شدند که همین برای نفراتی که جدا شده بودند سؤال بود که می گفتند چطور تا وقتی که ما برایشان عملیات می کردیم، قرص سیانور زیر زبانمان می گذاشتیم، برای اینکه زنده دست نیروی مقابل نیفتیم آن موقع اراذل و اوباش نبودیم، ولی حالا که متوجه شدیم و راهی را پیدا کردیم که خودمان را نجات بدهیم، شدیم اراذل و اوباش؟ در سازمان مناسباتی بود که می گفتند به گویش مادری کسی حق ندارد حرف بزند. اگر کسی حرف می زد، می گفتند این نفوذی است، محفل دارد می زند، چرا باید به زبان مادری صحبت کند که اطرافیان نفهمند. همین امر باعث شده بود برای کسانی که پروسه زیادی داشتند، زبان مادری خودشان را فراموش کنند. من در مدتی که در کمپ بودم، مسئولیت مخابرات آن کمپ را داشتم.

با تلفن کار می کردم و بچه ها وقتی صحبت می کردند با خانواده هایشان، من مواجه می شدم با کیس های مختلف. یکی از این کیس ها این بود که وقتی نفر خواست صحبت کند با خانواده اش، خانواده اش ازش خواست که به زبان مادری خودت صحبت کن، نتوانست صحبت کند و همانجا گریه اش گرفت. بعد از اینکه تمام شد، تعریف کرد برای ما و گفت خانواده ام می گوید که اگر تو همانی هستی که ادعا می کنی پس به زبان مادری ات صحبت کن. بعدها وقتی من به ایران آمدم، با خانواده آن آقا ملاقات کردم که همان عکسی که آن آقا در دستش داشت، این خانواده هم داشتند که اطمینان خاطر بهشان دادند که این همان است. نگران نباشید، شرایط خیلی سختی را پشت سر گذرانده است. شما باید درکش کنید چون آنجا شرایطی است که اجازه نمی دهند که به گویش مادری خودشان صحبت کنند. به هر حال از این گفتنی ها زیاد است. آدمهایی بودند که در قسمتهای حساس سازمان کار می کردند، آنها جدا شدند و الان آمدند ایران دارند زندگی شان را می کنند. بعد از پروسه ۱۸ ماه نیروهای آمریکایی و دادن کیس افراد حفاظت شده طبق کنوانسیون ۴ ژنو، به ما این امکان را دادند که انتخاب کنیم که بمانیم برای این که کشوری ما را بپذیرد یا اینکه برگردیم به ایران. با توجه به این که ایران به تمامی نفرات عفو داده بود، به هر حال من انتخاب کردم. ۱۸ ماه زمان خیلی طولانی ای بود. من چون اولش انتخاب کرده بودم برای کار بروم و این پروسه به شکست منجر شده بود، تصمیم گرفتم برگردم پیش خانواده خودم. من متأهل بودم و بعد از گذشت شش ماه که توی کمپ آمریکایی ها بودم موفق شدم تماس بگیرم و خبر سلامتی خودم را به خانواده خودم برسانم. به هر حال بعد از مدتی این امکان را مهیا کردند که ما ملاقاتی داشته باشیم با افراد حقوق بشر خود عراق و از ما پرسیدند که خودتان می خواهید بروید ایران؟ ما گفتیم بله. بعد شرایط را مهیا کردند نیروهای آمریکایی و زمانی را اختصاص داند برای اینکه ما را تحویل بدهند به نیروهای ایرانی که ما دهم اسفند ماه ۸۳ از طریق مرز خسروی از راه زمینی ما را تحویل نیروهای ایرانی دادند. بر خلاف انتظار خودمان، چون جوی که برای ما درست کرده بودند و چیزی که برای ما تعریف کرده بودند، گفته بودند شما اگر برگردید به ایران، بدترین برخورد را با شما می کنند. اولین چیزش این است که ببرندتان اوین، شکنجه تان بکنند، بعد نهایتاً اگر خیلی کیستان سنگین باشد، اعدام شوید یا اینکه بی تفاوت باشند نسبت به زندگی شما، کنار خیابانها زندگی می کنید و هیچ امکانی را هم برای این که بتوانید کار داشته باشید، توی جامعه برایتان نمی گذارند. ولی وقتی وارد ایران شدیم، از بدو ورودمان به خاک خودمان بهترین استقبال را از ما کردند و کوچکترین توهینی به ما نکردند. خیلی به شکل عالی ما را به تهران آوردند، بعد از یک هفته چکهای پزشکی و مقداری سؤالات مختلف، رفتیم پیش خانوده هایمان و الان هم در خدمت شما هستیم.

شما در صحبتهایتان یک اشاره ای داشتید به اینکه اعضای خانواده شما، پیش از شما وارد سازمان شدند و سازمان هم با توجه به آشنایی نسبی که توسط آنها با شما داشت، اطمینان بیشتری به شما داشت. لطفا یک توضیحی در مورد چگونگی و انگیزه آنها برای پیوستن به سازمان و سوابقشان جهت آشنایی مخاطبان داشته باشید.


_من دو تا برادر کوچکتر خودم با دو تا خواهر زاده کوچک خودم و یک خواهرم آنجا هستند. خواهرم همسرش معدوم شده سال ۶۱ خودش هم مقداری زندان بوده تا سال ۷۹ اینها هیچ فعالیتی نداشتند، زندگی عادیشان را داشتند می کردند. در سال ۷۹ سازمان گویا در صدد جمع آوری نیروی انسانی بر آمده بود که اول از همه دنبال خانواده های خودش می رفت آنهایی که سابقه ای در سازمان داشتند، با وعده وعیدهایی که متناسب با آرمان و عقاید آن نفرات بود، آنها را می کشید به سمت خودش. به هر حال خواهر من یک کیس سیاسی داشت و این پتانسیل را داشت که به خاطر عقاید و آرمان خودش آن را بکشند به سمت خودشان. همین کار را کردند و ولی برای بچه های دیگر این مسئله از طریق مسائل سیاسی اتفاق نیفتاد. به هر حال با وعده وعیدهای مختلف آنها را اغفال کردند و پیش خودشان بردند و هر کسی هم که می رود آنجا گرفتار که می شود، درها پشتش بسته می شود. هیچ جا هم نیست که انسان بخواهد اعلام بکند خبر خودش را بدهد یا از کسی کمک طلب کند. در زمان صدام از اینها خیلی حمایت می شد. صدام مثل یک وزارتخانه به اینها امکانات می داد. حمایتشان می کرد و به خاطر این حمایت اینها تمام کمک هایی که می توانستند از هر طریقی به عراق می کردند بر علیه ایران و همین باعث شده بود که یک رابطه دوستانه تنگاتنگی بین دولت عراق و سازمان به وجود بیاید.

در این مدتی که من در سازمان بودم، خیلی کم پیش می آمد که بتوانم خانواده خودم را ببینم. بارها و بارها درخواست می دادم که اینها اجازه بدهند که من ملاقاتی داشته باشم با اینها بعد از چندین بار درخواست کردن به هر حال امکانی را به وجود آوردند که من با آنها صحبت کنم آن هم به صورت محدود. پخش بودیم توی قرارگاه و هر کداممان توی یک قرارگاه بودیم. وقتی که من جدا شدم از بدو جدا شدنم درخواست کردم از تمام ارگانهایی که در دور و بر ما بودند، مثل اف بی آی آمریکا، مثل وزارت خارجه آمریکا، مثل ام آ ی آمریکا که اینها نیروهای اجرایی آنجا بودند تمام رسیدگی به کارهای سازمان را آنها انجام می دادند. من چندین و چند بار درخواست کردم به شکلهای مختلف به بهانه های مختلف که با برادرهایم با خواهر زاده هایم ملاقات کنم که در طی این هجده ماه دو بار اینها اجازه دادند که من فقط با خواهرم ملاقات داشته باشم و اینها تمام ملاقاتهایم را با برادران و خواهر زاده هایم کنسل می کردند. جالب اینجاست که وقتی نفرات دیگر می آمدند برای ملاقات با نفرات دیگر من پیغام می فرستادم که وهاب هستم و می خواهم با خانواده ام ملاقات کنم، آنها مدعی می شدند که ما نمی شناسیم و هر بار از طریق نیروهای آمریکایی پیگیری می کردند اینها، می گفتند که تمام کنسل شدنها از طرف آنهاست به هرحال خودت می بینی در طی این روزهایی که اینجا هستی هر کسی که ملاقات می خواهد یا امکانی است که می رود ملاقات می کند و می آید تنها آنهایی هستند که از آن طرف دوست ندارند با تو ملاقات کنند. من حتی خواستم که دو دقیقه برادرم را از راه دور ببینم، چون برادرم متأهل است و تازه فرزند دار شده، ولی خودش اطلاع ندارد، می خواستم این خبر را بهش بدهم. این خبر را بعد از تماس تلفنی که با خانواده اش داشتم متوجه شدم. هر جوری تلاش کردم که تماسی داشته باشم با برادرهایم بتوانم حداقل مسائلی را برایشان روشن بکنم به هر حال آنجا در یک فضای بسته است. آنجا نه تنها دور آدمها به صورت فیزیکی این خار را کشیدند، دور افکار انسانها هم این خار را کشیدند و نمی گذارند خارج از آن چیزی که خودشان دلشان می خواهد فکر بکنند.

به همین خاطر نیاز دارد که کسی از ایران بهشان کمک بکند و من خواستم این کار را بکنم که متأسفانه موفق نشدم. یعنی این امکان را به وجود نیاوردند از آن طرف ممانعت می کردند که به هر حال من به شکل های مختلف از طریق رادیوی نجات، از طرق دیگر این امکان را می خواستم بوجود بیاورم که ارتباطی داده باشم با خانواده ام و بتوانم مسائلی را برایشان روشن کنم که بیشتر از این عمرشان را تباه و خراب نکنند. به هر حال خودشان هم می دانند که سران آن سازمان همه شان فرار کردند و الان یک عده زیر دستی آنجا مانده اند و به ادعای اینکه ما داریم مبارزه می کنیم و شکل سیاسی مبارزه همین است که باید طی بکنیم، آنها را نگه داشتند با آن وعده وعیدهای دروغینی که می دهند. در این پروسه ای که من بودم، بارها و بارها در پروسه های مختلف عنوان می کردند سه ماه دیگر ما ایران هستیم، شش ماه دیگر ما ایران هستیم، این پروسه نه تنها برای مایی که تازه آمده بودیم آنجا اجرا می شد، بلکه برای نفرات قدیمی هم همینطور بود که وقتی پای صحبتشان می نشستیم می گفت که الان سالیان سال است بیست و خرده ای سال است که ما همین حرف را می شنویم که شش ماه دیگر ما در میدان آزادی جشن می گیریم، ولی این شش ماه چرا الان بیست و خرده ای سال طول کشیده، معلوم نیست.

دریافت فیلم مصاحبه