قربانیان قاچاق انسان منافقین

مجاهدین و قاچاق انسان - شاهد ۳۱

نویسنده: پوریا قوامی


من پوریا قوامی بچه سنندج هستم که در تاریخ ۲۶ فروردین ۱۳۸۱ به سمت ترکیه حرکت کردم. در آغاز با یک نفر به نام علی احمدی آشنا شدیم که ما را به عنوان کار به ترکیه برد. آنجا در یکی از شهرهای ترکیه به اسم وان بودیم، در اصل چهار نفر بودیم. من و برادرم و دو تا از بچه های همسایه مان به نامهای روناک و شهرام دشتی.

وقتی که به وان رسیدیم، آنجا روناک و مهران را از ما جدا کردند و گفتند به عنوان این که پول کم است، ما این دو تا را می بریم به یک خانه تیمی و سپس می آییم دنبال شما و تو و شهرام را هم می بریم.

روناک و برادرم را بردند. ما اصلاً خبر نداشتیم که می خواهیم برویم به سازمان. فقط گفته بودند به خاطر کمی پول می بریمتان به این خانه تا پول کامل تهیه شود و بعد آزاد می شوید. آنجا وقتی آمدند دنبال ما رفتیم به خانه ای که آنجا نفرات قاچاق که وارد ترکیه می شوند را آنجا می بردند. وقتی به آن خانه رفتیم، دیدیم که نه مهران برادرم آنجاست و نه روناک دشتی. از علی احمدی پرسیدیم که بچه ها کجا هستند. گفت من آنها را فرستادم به آنکارا. چند دقیقه طول نکشید که به ما گفت: شما دوست دارید بروید به سازمان مجاهدین؟ من تا آن موقع اسم سازمان مجاهدین را نشنیده بودم. برایم مشکوک بود که این سازمان مجاهدین چیست؟ گفتم برای چی؟ گفت برای این که مهران و روناک امضاء کرده اند و رفته اند آنجا. بعد کمی با خودم فکر کردم و دیدم که اینطوری نمی شود. مهران اجازه ای از من نگرفته بود. من از مهران بزرگتر بودم و باید از من اجازه می گرفتند و بعد می رفتند. گفت آنها رفته اند آنکارا تو هم اینها را امضا کن بعد می توانی بروی پیش آنها. ما هم امضا کردیم و رفتیم آنکارا.

در آنکارا با یک نفر به اسم علی آنکارایی ما را آشنا کردند. گفتند که رسیدید به آنجا، زنگ بزنید به علی آنکارایی، می آید دنبالتان. وقتی که به علی زنگ زدیم و علی آمد دنبالمان، گفتم بچه ها پیش تو آمده اند؟ گفت آره بچه ها پیش من آمده اند، ولی یک ساعت قبل از اینکه شما بیایید، اینها رفتند به طرف عراق. من با علی کمی حرفم شد و به او گفتم به چه عنوان شما گذاشتید که این کار را بکنند؟ برادر من کوچکتر از من است و شما از من اجازه نگرفتید که او را بفرستید. گفت نه خودشان دوست داشتند و رفتند.

یک هفته خانه علی بودیم و بعد از یک هفته ما را برد قاضی عنتب، از آنجا ما را سوار قطار کردند و به طرف عراق حرکت کردیم. گفت که به عراق که برسید، سریع می آیند و می برند پیش برادرت. رسیدیم به عراق، سه چهار نفر مسلح آمدند ما را سوار ماشین کردند. گفتم برادرم کجاست؟ گفتند که برادرت در یکی از ساختمانهای سازمان است. آنجا می توانی بروی ببینی. رفتم توی ساختمان پرسیدم که برادرم کجاست؟ روناک کجاست؟ گفتند که نه، آنها رفته اند پذیرش. باید چند روز اینجا صبر کنی و برگه هایی را امضا کنی، بعد می توانی بروی آنجا ببینیشان توی اشرف. باز شروع شد، ریل امضا کردن و همه چیز خودت را بنویس تا بتوانی برادرت را ببینی. رفتم توی اشرف، گفتند باید بروی ورودی. رفتم ورودی، گفتند باید بروی به پذیرش. خلاصه تا خود پذیرش ما را کشاندند. گفتم بهشان گفتم من نیامدم که در سازمان بمانم. گفتند که تو دیگر آمده ای توی سازمان و اگر می خواهی بروی، باید دو سال اینجا بمانی. بعد از دو سال می دهیمت تحویل استخبارات عراق که فکر می کنم حداقل هشت سال زندان به عنوان جاسوس ایرانی برایت بزنند.

آنجا ماندگار شدیم. توی پذیرش خیلی با فرمانده ها جر و بحث می کردم و دعوایمان می شد. یک فرمانده دسته بود به نام مهرداد رضازاده خیلی جر و بحث با او می کردیم. می گفت تو از رهبری طلبکار هستی. می گفتم من رهبری تان را نمی خواهم. من آمدم اینجا برادرم را بردارم و برگردم. من اصلاً مقصدم اینجا نبود. قصدم این بود که بروم ایتالیا، گفت الان اینجایی و باید با اینجا بسازی. بعد از پذیرش ما را فرستادند ارتش. رفتیم توی ارتش. آنجا در قرارگاه یازده بودیم. دو هفته ای آنجا بودیم که ما را به خاطر اعلام جنگ عراق و آمریکا بردند یک قسمت به نام مندلی . آنجا وقتی رفتیم من فهمیدم که الان موقعش است که یا فرار کنم یا خودم را یک طوری به آمریکایی ها تحویل بدهم و بگویم که من را اینجا به زور نگه داشته اند. اول یک درخواست دادم به پرویز صفایی و گفتم من نمی خواهم در این سازمان بمانم. به حرف خودتان اعلام بریدگی می کنم. گفت برای چی؟ گفتم که تشکیلات را قبول ندارم، استراتژی، ایدئولوژی، هیچ چیزتان را قبول ندارم، من می خواهم بروم. گفت باشد. ما تضادهای تو را حل می کنیم، تو بمان پیش ما. گفتم نه! اصلاً من طاقت دوری خانواده ام را هم ندارم. گفت من ۲۳ سال است که خانواده ام را ندیدم پس من چکار کنم؟ گفتم شاید شما خانواده ات را نخواهی، ولی من خانواده ام را می خواهم، چون دوستشان دارم، مدیونشان هستم. بعد با هزار جر و بحث و اینها با محمود دربهانی دعوایم شد که آخرش راضی شدند ما را بفرستند خروجی. رفتیم خروجی بعد از دو هفته تحویل آمریکایی ها دادند. مدت هجده ما توی کمپ آمریکایی ها بودم. یک سری کارهای نقاشی با یکی از رفیقهایم به اسم ارسلان اسماعیلی انجام می دادم، او می کشید و من هم از روی دستش تمرین می کردم که یاد بگیرم. توی سازمان از این کارها نمی گذاشتند انجام بدهم. میخواستی عکسی چیزی بکشی، می گفت این تو را می برد توی زندگی. نقاشی چه ربطی دارد به زندگی؟ من دوست دارم کار نقاشی را یا کارهای دیگر را. تا می خواستی بگویی که یک دقیقه می خواهم تنها باشم، می گفتند غرق جیم می شوی، غرق تناقض می شوی. نمی گذاشتند یک دقیقه ما تنها باشیم. چون از اولش هم که رفته بودم، قبولشان نداشتم. اگر خودم دوست می داشتم، حرفش جدا بود. ولی قصد و نیتم این نبود که بروم توی سازمان منافقین که البته خودشان می گویند ما مجاهدین خلق ایران هستیم، ولی هیچ کدام از خلق ایران هم اینها را قبول ندارند! چون از جمله من خودم یکی از نفرات ایرانی با آن وجود که من دیدمشان، اصلاً اینها را قبول نداشتم. به همین علت بعد از هجده ماه در تاریخ ۸۳/۱۲/۱۰ از کمپ آمریکایی ها به مرز خسروی آمدم و از آنجا وارد ایران شدم.

دریافت فیلم مصاحبه