نگارش داستان و رمان با موضوعات تاریخی به ویژه در تاریخ معاصر، سابقه زیادی در ایران ندارد ولی چندین عنوان داستان و رمانی که در این حوزه به رشته تحریر درآمده نیز دارای ارزش تاریخی و ادبی بسیاری می باشند. و هر چه به زمان حاضر نزدیکتر می شویم بنا به شرایط سیاسی و اجتماعی حساسیت داستان نویسی تاریخی بیشتر می شود به گونه ای که شاید در برخی موارد حتی نشود در قالب یک داستان حق مطلب را ادا نمود.
در این بین ورود به موضوعاتی که بنا به دلایل سیاسی برای مدتها سخت و یا حتی ممنوع بوده است، هم بر سختی کار میافزاید و هم آن را جذابتر میکند. پرداختن به موضوعات انقلاب اسلامی در زمینه رمان، بنا به اقتضاء شرایط سیاسی، اجتماعی موجود در آن زمان، جذابیتهای خودش را دارد که تجربه نشان داده برای خوانندگان بسیار جالب میباشد. فضای مبارزاتی، شکل متفاوت حکومت، شرایط فرهنگی غالب و .... همه بر جذابیتهای داستاننویسی در این زمینه میافزاید.
کتاب «کلت 45» که یک رمان در حوزه ادبیات داستانی انقلاب اسلامی ارزیابی میشود، یکی از معدود کتابهایی است که به این موضوع ورود کرده و روایت یک دهه از حساسترین مقاطع تاریخی کشور یعنی سال 1350 تا 1360 را در قالب داستان یک خانواده که وارد فعالیتهای سیاسی شدهاند را روایت میکند. در این داستان خواننده با سیر تحولات تاریخی این دهه که منجر به فروپاشی حکومت پهلوی گردید، آشنا میشود و همچنین جریانهای سیاسی اجتماعی که تاثیر مستقیمی بر زندگی و مسیر تحول جامعه و انسانها داشتند را از نزدیک درک میکند. ما در این داستان با فعالیت سازمان مجاهدین خلق (منافقین) در سالهای پیش از انقلاب و همچنین پس از آن آشنا میشویم. در این داستان که روایت یک خانواده معمولی اما مبارز در دوران رژیم ستمشاهی است، سیر حوادث به جدایی دو فرزند خانواده میانجامد که باید تا پایان داستان با آنها همراه باشیم. «کلت 45» داستان مواجهه «صالح» و «مینو» خواهر و برادری است که به علت دستگیری پدر و مادر توسط ساواک، در دو خانواده کاملاً متفاوت مذهبی و مارکسیست رشد مییابند. سیر حوادث این دو را در سال های پس از انقلاب در برابر هم قرار می دهد. این داستان شرح مواجههی دو جبههی فکری است.
صالح در خانواده ای با تفکرات انقلابی بزرگ شده و پس از پیروزی انقلاب وارد کمیته انقلاب اسلامی می شود. در مقابل خواهرش مینو در خانواده دیگری با تفکرات چپ و مارکسیستی و هوادار مجاهدین خلق رشد و میکند و سرانجام همانند پدر و مادرش به این تشکیلات میپیوندد. در حوادث پس از انقلاب و تقابل تشکیلات منافقین با نظام، صالح مقابل اعضای خانواده خود از جمله مادرش که بعد از انقلاب از زندان آزاد شده بود، قرار می گیرد.
حسام الدین مطهری نویسنده کتاب در باره این اثر میگوید: «در این رمان خواهید دید که چهطور سیاست زندگیای شاد را از هم میپاشاند و آدمها را رنگ به رنگ میکند. آدمهایی که یک روز در وطنِ ما زیستهاند و حالا بخشی از تاریخِ ما شدهاند. آدمهایی در دوردست که چندان هم دور نیستند. انگار روحِ آنها در زمانه ماست و در آیندگان هم حلول خواهد کرد. و دوباره ماجراهایِ تراژیکِ دیگری در وطن رقم خواهد زد. تاریخِ ایرانِ ما پر است از تراژدی. فقط کمی هوشمندی میخواهد تا کسی بیاید و این تراژدیهایِ حاضر و آماده را به شیوهای هنرمندانه تصویر کند. جهانِ داستانِ «کلت 45» منتظر است خوانندگان با نگاههایِ متفاوت و سلایقِ گوناگون پا به آن بگذارند، به جایِ آدمهایِ داستان قرار بگیرند، تجربه شخصیتها را بیهزینه گزاف مالِ خود کنند و اگر توانستند، از روانیِ داستان لذت ببرند. اگر کسی را راضی میکند، باید گفت «کلت 45» درباره خانوادهای است که سیاست حفرهای مرگبار در زندگیشان باز میکند. در این صورت فکر میکنید با رمانی سیاسی روبهرو هستید؟ نه. نویسنده فقط به تراژدی فکر کرده است و بس.»
کلت ۴۵ در ۳۶ فصل با ۵۶۰ صفحه توسط نشر آرما در سال ۹۲ به چاپ رسید و تا سال 1396 پنج بار تجدید چاپ گردید. نویسنده کتاب آقای حسامالدین مطهری متولد 1366، روزنامهنگار و دارای تالیفات دیگری در حوزه ادبیات داستانی میباشند. عنوان «کُلت 45» بنا به نظر نویسنده چون «کُلت 45 اسلحه مورد استفاده نیروهای ساواک و مجاهدین خلق (منافقین) و نمادی از قدرت است که روزی در دست تمامی این افراد جای داشت»، انتخاب شده است.
این کتاب شاید یک اثر سطح بالای ادبیات داستانی و یک رمان خوش ساخت، نباشد اما از نظر شجاعت نویسندهای جوان در ورود به این موضوعات بسیار جالب توجه بوده و همچنین از نظر محتوایی به نحوی خوب پرداخته شده که علیرغم طولانی بودن داستان، خواننده را به دنبال خود میکشاند.
البته به زعم نگارنده این سطور، در ارتباط با مطالعه این کتاب مواردی باید در نظر گرفته شود. از جمله اینکه در قسمتی از کتاب صالح که نماینده طیف انقلابی و مذهبی داستان است چنان درگیر مسایل مذهبی و انقلابی نشان داده میشود که انگار هیچ دغدغهای نسبت به خانواده (مادر و خواهرش) ندارد، با این که در هنگام دستگیری نسبت به خواهرش مینو بزرگتر بوده و درک بهتری از خانواده داشته است اما در نقطه مقابل مینو سرخورده و قابل ترحم، همچنان به دنبال مادرش است و این حس خانواده دوستی درطرف مقابل را پررنگتر نشان میدهد.
مورد دیگر اینکه رفتار و تفکرات مهین مادر مینو و صالح، در زندان و همزمان با بحث تغییر مواضع ایدئولوژیک منافقین، نسبت به قبل از دستگیری تفاوت فاحشی مشاهده میشود. در قبل از زندان او را صبور، شوهر دوست که همۀ عشقش را صرف خانواده و فرزندانش میکند و با سوز و گداز از دخترش جدا میشود نشان داده شده و پس از زندان به یکباره رنگ عوض میکند! نسبت به فرزندانش بیعلاقه و سرد شده و بسیار خشن میشود. نویسنده سعی دارد، یا این طور از متن کتاب برداشت میشود، که این تغییر رفتار مربوط به موضوع تغییر مواضع ایدئولوژیک منافقین در زندان است وگرنه مادر خانواده، با آن ویژگیهای مثبتی که از او در کتاب یاد شده، قبل از زندان رفتن نیز عضو مجاهدین خلق بود. این مساله ذهن خواننده را به سوی این موضوع میکشاند که پس سازمان مجاهدین خلق ابتدا خوب و انقلابی بود و سپس در زندان از مسیر مبارزه صحیح منحرف شده است. در حالی که بطلان موضوع یادشده با مرور اندیشه حاکم بر تشکیلات نفاق و عملکرد بنیانگذاران آن بخوبی مشهود است و در صورتی که اعضای اولیه سازمان نیز دستگیر و اعدام نمیشدند، چنین سرانجامی برای این تشکیلات قابل پیشبینی بود.
موضوع دیگر درباره کتاب این است که چون تقابل اندیشهها و درگیریها درون یک خانواده بین فرزندان پدید میآید، پس میتوان آن را به «تقابل خانوادگی منافقین و انقلاب اسلامی» در داخل کشور به مثابه یک خانواده تعمیم داد که این غلط است. منافقین و سایر گروههایی که وامدار اندیشههای کمونیستی و وابسته بودند، هیچگاه داخل خانواده انقلاب و میهن اسلامی ما نبوده و نیستند.
جدای از موارد فوق که دقت و تعمق بیشتر را در در مطالعه کتاب میطلبد، این اثر در نوع خودش کتابی خوب و ارزشمند برای مطالعه و آشنایی با گوشهای از تاریخ این مرزو بوم میباشد. برای آشنایی بیشتر خوانندگان قسمتهایی از متن کتاب را مرور میکنیم:
«وقتی سه کمیتهچی به طرفِ راننده موتور رفتند تا ببینند هنوز زنده است یا نه، ابراهیم خودش را به مردن زد. او گزینه بهتری یافته بود و برایِ رسیدن به آن، میبایست جلبِ توجه نکند. دمر رویِ زمین افتاده بود. سرش به طرفِ ماشین تمایل داشت. با یک چشم میتوانست اوضاع را بررسی کند. همه درهایِ پاترول باز بود. کمیتهچیها آنقدر سریع پیاده شده بودند که به این فکر نکردند. ابراهیم با گوشش صدایِ موتورِ پاترول را میشنید. این را به فالِ نیک گرفت. کمیتهچیها بالا سرِ راننده موتور ایستاده بودند و پشتشان به ابراهیم بود. یکیشان نشست و نبضِ راننده را گرفت:
– زنده است.
– آره… بلندش کنید… سه نفری زیر بغلش را بگیرید…
ابراهیم در خفا کمیتهچیها را تشویق کرد. با خونی که از سرِ رفیقش میرفت بعید بود زنده بماند. از این گذشته، اگر تا آن موقع نمرده بود و هنوز هوشیاری داشت، پس میتوانست قرصِ سیانور را ببلعد. مجاهد حتی موقعِ دستگیر شدن هم باید دشمنش را ناکام میگذاشت. هیچ ناکامی برایِ کمیتهچیها از باد کردنِ مرده رویِ دستشان بزرگتر نبود.
دو نفر از کمیتهچیها سر و پایِ راننده موتور را گرفتند. نفرِ سوم مثلِ معماری که از چیده شدنِ درستِ دیوار توسطِ بناها راضی باشد، دست به کمر تماشایشان کرد و بعد از مکثی کوتاه به طرفِ ابراهیم راه گرفت. مردِ رویِ زمین چشمانتظارش بود. وقتی خوب نزدیک شد، نشست. سمتِ گردنِ ابراهیم دست برد تا نبضاش را بگیرد. ابراهیم با شتاب نیمخیز شد، دستِ کمیتهچی را از مچ گرفت و پیچ داد. کمیتهچی «آ آ آ» گفت و رویِ زمین خوابید. سعی کرد مشتِ آن یکی دست را به طرفِ ابراهیم پرت کند.
پیش از آن ابراهیم توانسته بود با پا یوزی را به طرفِ خودش بکشد. کمیتهچی بابتِ غفلت از اسلحه خودش را سرزنش کرد. این آخرین سرزنشِ شخصیِ آن مردِ سی و یک ساله در دنیا بود. ابراهیم ماشه را چکاند. خون از سینه کمیتهچی بیرون پاشید و دروازه آن دنیا را برایش باز کرد.
همکارانِ مردِ سی و یک ساله، تازه جسمِ نیمهجانِ راننده موتور را رویِ صندلیِ عقبِ پاترول گذاشته بودند که صدایِ رگبارِ یوزی میخکوبشان کرد. تا دست به اسلحه ببرند و مسلح شوند، ابراهیم پشتِ فرمانِ پاترول بود. ثانیهای بعد با سری خوابیده میگازاند. تیرها از پشت آمدند و شیشه جلو را شکاندند. ابراهیم جان به در برد.»