کمتر کسی است که چهره مقاوم همراه با کلاه خاکستری رنگ چریکی اش را ندیده باشد. شاید بتوان لقب مظلوم ترین سردار دوران جبهه و جنگ را به او داد. همان که بعد از شهادت دکتر مصطفی چمران دیگر اجازه ورود به جبهه را پیدا نکرد و حتی زمانیکه به صورت ناشناس به منطقه می رفت باز هم در امان نبود. امروز 28 اردیبهشت ماه سالگرد شهادت آن بزرگ گمنام است.
فعالیتهای انقلابی این شهید از 1342 و همکاری با شهید اندرزگو شروع شد. گروهی درست کرده بود که قریب به 40 نفر. به اصطلاح از لوطیهای حزباللهی زمان انقلاب بودند، میآمدند و شبها به صورت علنی روی دیوار بر علیه نظام مینوشتند و شروع میکردند در خیابانها شعری را قریب به این مضمون میخواند که:
وقت، وقت خواب نیست وقت، وقت انقلاب است
امام را تنها نگذاریم.و این خیلی تأثیرگذار بود.
در قیام 15 خرداد 42 هم شرکت داشتند و چند خودروهای ارتشی را زمینگیر کرد و به آتش کشید. این اقدام وی باعث شد که متواری شده و چند وقتی به جنگلهای شمال پناه ببرد چرا که به هر طریقی میخواستند ایشان را بگیرند. عکسها، نوارها و اعلامیههای حضرت امام را در استان تهران و استانهای همجوار پخش میکرد.
آقا سید، باستانی کار بود. قدرت بدنی بالایی داشت و در دوران سربازی هم در گروه ویژه تکاروی بود.ایشان عاشق شهید بهشتی بود و در حزب جمهوری فعالیت زیادی داشت.
فرزند این شهید هم از دغدغه خود برای بازشناسی شخصیت پدر از همان دوران کودکی اینچنین می گوید:
« پدرم در گمنامی جنگید و در گمنامی و مظلومیت شهید شد. بنده خیلی مشتاق ایشان بودم، به طوری که پول توجیبی ای که برای زنگ تفریح باید استفاده میکردم، به دور از چشم مادر جمع میکردم تا بتوانم عکسهای شهید هاشمی را با همان پول اندک چاپ کنم. یادم هست که به خاطر این کار، یکی دو بار از شدت گرسنگی حالم بد شد ولی هیچ وقت نمیگذاشتم مادر متوجه شوند، ایشان میدانستند من چقدر به شهید هاشمی علاقه دارم.
مطلبی که میبینیم در سه دهه از سیدهاشمی حرف زده نمیشود، علتهایی دارد و اینکه میبینیم که چندسالی هست که بیشتر جوانهها آشنا شدند هم علت دارد. در خیابان خیام تهران، شما عکس شهید هاشمی را دیدید. من که 12ساله بودم یک آلبوم عکس شهید هاشمی را بردم بنیاد شهید خدمت آقای سید محمد جزئی، همینجا، جا دارد که من از این عزیز که برادر 2 شهید هستند و خودشان هم جانباز هستند قدردانی کنم، من آلبوم را به ایشان نشان دادم و گفتم خودتان انصاف دهید که این عکس کشیدنی هست یا نیست؟
همان لحظه سوار پیکان ایشان شدیم و رفتیم به گشتن دیوارها. بنده خیابان وحدت اسلامی کنونی به دنیا آمدم و دوست داشتم عکس در آن محل کشیده شود و در نهایت یک دیواری را در منطقه بازار تهران پیدا کردیم که جای بسیار خوبی بود و آقای گنجی بودند که عکس ایشان را کشیدند و من خیلی دوست داشتم ببینم که مردمی که از کنار عکس میگذرند چه میگویند.
من از آن کسی که مؤمن بود و از کسی که اینطور نبود و هر فردی را میدیدیم میآمد واقعاً میایستادند و به این عکس نگاه میکردند و هر کسی به نوعی نجوایی با این عکس داشت. جالب اینجاست که من وقتی در تاکسی مینشینم به طور ناشناس از افراد داخل تاکسی که میپرسم این عکس را میشناسید، میگویند، 15 سالی است که کشیده شده و عکس بسیار جالبی است فکر کنم ایشان لبنانی هستند و ایرانی نیستند، اغلب این را میگویند که ایرانی نیست.
ما دو فرمانده جنگهای نامنظم داشتیم، یکی شهید چمران و یکی شهید هاشمی. شهید چمران به واسطه اینکه در لبنان بودند و کارهای انقلابیشان در خارج از کشور قوی تر بوده و نماینده حضرت امام بودند و نماینده مجلس و وزیر جنگ هم بودند شناخته شده هستند، ولی آقا سیدمجتبی هاشمی نه در سپاه بودند و نه در ارتش، شهید چمران بیشتر در غرب کشور بودند و بعد در اهواز و جنوب ولی شهید هاشمی بیشتر فرمانده جنگهای نامنظم گروه فدائیان اسلام در خرمشهر و آبادان بودند که بعداً چندین بار هم به کمک شهید چمران شتافتند.
پایهگذاری اولین نیروهای مردمی در خرمشهر و آبادان توسط گروه سید شهید مجتبی هاشمی بوده که به نام فدائیان اسلام معروف بوده و در حقیقت آقا سید فرمانده عملیاتی نیروهای فدائیان اسلام بودند. ایشان 1500 نیرو از سراسر کشور داشتند. ما وقتی در مورد نقش مردم در جنگ صحبت میکنیم باید این را هم بگوییم که چه کسانی اینها را جمعآوری و سازماندهی کردند. سردار کوثری در یادواره شهید هاشمی فرمودند وقتی که حضرت امام فرمان ارتش 20میلیونی را داد خیلی از بزرگان مملکت میگفتند آقا ما چند میلیون نفر هستیم که 20 میلیونمان هم رزمنده باشد، اما دو نفر در وهله اول سریعتر از بقیه به فرمان امام عمل کردند، یکی شهید چمران بود و دیگری شهید هاشمی. ایشان به صورت سازماندهی شده خیلی از نیروهای مردی را جمعآوری میکند و این در شرایطی بود که در اوایل جنگ ارتش و سپاه خیلی سخت عضوگیری میکرد.
اینجا دقت شود که مرحله اول جنگ، مرحله ایستادگی مردم بود و این مردم به واسطه شهید چمران و شهید هاشمی به صورت سازماندهی شده در مقابل دشمن مقاومت کردند و این شهدا تک و تنها و در مظلومیت خاصی با مردم بودند.
درمورد شهید هاشمی هم متأسفانه این تهمت ها بوده. پدرم به عشق امام، اسم من را روحالله میگذارند. بعد 8 ماه با فدائیان اسلام کار میکنند تا یک منطقه استراتژیک آبادان را بگیرند و نمیتوانند و یک شبیخون میزنند و یک میدان را میگیرند و سپس اسم میدان تیر آبادان را به میدان ولایت فقیه تغییر دادند و ببینید چطور به این شهید تهمتهای نادرست زدند. یا یک بنده خدایی با بنیصدر میآیند پیش آقای هاشمی و آقا سید میگوید فلانی نوبرش را آوردی. آقا سید مجتبی هاشمی وقتی بنیصدر سلام میکند، میگوید علیک، بغلی میگوید که آقا با رئیس جمهور اینطور صحبت نکن.»
مقام معظم رهبری (دامت برکاته) که در آن زمان نماینده حضرت امام خمینی (ره) و امام جمعه تهران بودند برای بازدید از خط فدائیان اسلام به آبادان و هتل کاروانسرا (محل تجمع نیروهای فدائیان اسلام) رفتند. ایشان از فعالیت رزمی فدائیان اسلام قدردانی میکنند و می گویند ما نام فدائیان اسلام را بارها در جاهای مختلف گفتیم و از شما تعریف کردیم ولی الآن که اینجا آمدیم، میبینیم که شما خیلی پرنشاطتر و بهتر از آن چیزی که ما تعریف میکردیم و تصور می کردیم هستید.
سال 64 سال ترورها نبود. 2-3 سال قبل از آن ترورهای بیشتری صورت گرفت و کشور کم کم از آن فضا دور شده بود. دشمنان نیز بخاطر اقدامات حفاظتی و امنیتی بسیار محدود شده بودند، پس باید گلچین می کردند.
منافقین بارها قصد ترور شهید هاشمی را داشتند اما چون مسلح بود، از خودش دفاع کرد. یک بار قفل در خانه اش را قیر مالیده بودند تا آقا سید کلیدش داخل در گیر کند و در این معطلی ایشان را با تیر بزنند و ایشان از یک جوی کوچک در کنار در خانه به عنوان سنگر استفاده میکند و همه کسانی که قصد ترور را داشتند با تیر میزند. بار دیگر همسرش را گروگان میگیرند و داخل ماشین میبرند و همسر ایشان که زن ورزیده و آزموده ای بود خلع سلاح شان میکند.
ایشان مغازهای داشت که آن را تبدیل به فروشگاه تعاونی کرده بود به نام وحدت اسلامی. مدرسههایی که نیازمند بودند، روسری و مانتو و کفش را از ایشان می گرفتند. یا مثلاً زمانی پیرمردی، مستمندی، فقیری که میآمد از میوههای تعاونی، میوههای پلاسیده را بردارد، آقاسید به شاگرد اشاره میکرد که سریع میوه درجه یک را برایشان از هر کدام که خواستند کنار بگذارد و با یک گاری آن را به در منزلشان میفرستاد. به شاگرد نیز میگفت که برود داخل منزلشان و به هوای گذاشتن میوه ببیند که در و دیوارهای منزلشان چگونه است و اگر تعمیر میخواهد آن را تعمیر کنند.
روز حادثه، چند نفر از منافقین آمدند به آقاسید گفتند: ما از راه دور آمدهایم و کرکره تعاونی را بالا بکشید و از اجناستان به ما بدهید. ایشان هم که مسلح نبود در را باز کرد و منافقین سریعاً به داخل تعاونی رفتند و ایشان را با شلیک چند گلوله از پشت سر هدف قرار داده و به شهادت رساندند.
یک ساعت تمام بود که مردم ماشین میآوردند تا آقاسید را به بیمارستان ببرند و به آنها اجازه داده نمیشد. نگرانی از این بود که آقاسید دوباره به دست منافقین نیفتد.بعد از 2 ساعت که به بیمارستان رسیدند ایشان هنوز زنده بود، با وجود این که 2 گلوله به سرش اصابت کرده بود.
همان شب بعد از افطار آقاسید که میخواست برود بیرون، دختر کوچکش یقه پیراهن بابا را گرفته بود و نمیگذاشت آقاسید بیرون برود و بالاخره کاری که تقدیر شده بود، انجام شد و ایشان به آرزوی خودش رسید.