شهید حمیدرضا آبیلرنده
شهید حمیدرضا آبیلرنده فرزند خداداد متولد20آذر1356در شهرستان گنبدکاووس استان گلستان دیده به جهان گشود. تا مقطع راهنمایی درس خواند. بعد از مدتی وارد سپاه سلمان زاهدان شد. او ازدواج کرده بود و حاصل این ازدواج 2 فرزند پسر است.
نجابت، ایمان، نظم، اهمیت به نماز اول وقت و ارادتش به اهل بیت باعث شده بود که همسرش به خواستگاری حمیدرضا جواب مثبت دهد. همه معیارهایی که همسر شهید در ذهنش بود، در حمیدرضا وجود داشت. همسر حمیدرضا سر نماز خدا را شکر میکرد که او همسرش ایده آل و پدری مهربان است.
وقتی از سرکار به منزل برمیگشت، با همان لباس بیرون با بچهها بازی میکرد. برای خودش قانون گذاشته بود تا همسرش غذا نمیخورد، او هم دست به غذا نمیزد و ابتدا لقمه را برای همسرش میگرفت. محبت و عشق او به همسرش برای دوست و فامیل زبانزد شده بود. وقتی از منزل بیرون میرفت، باید حتما همسر و بچهها را میدید.
او همیشه دست خیر داشت و کار مردم را راه میانداخت. ارادت ویژهای به اهل بیت داشت و همیشه در مجالس عزاداری اهل بیت(علیهالسلام) به خصوص در ایام محرم و صفر شرکت میکرد. او از دوران نوجوانی به دلیل صوت زیبایش در مدرسه قرائت قرآن را برعهده گرفته بود.
بسیار متواضع بود. برای همه احترام میگذاشت و دلسوز بود، به خصوص برای پدر و مادرش.
شب قبل از شهادت از زبان همسرش
شب قبل از شهادتش لباسهای نو برای عید خریده بودیم. شلواری را هم که تاز خیاط دوخته بود، آمادهکرد. صبح زود از خواب بیدار شد و خودش صبحانه را آمادهکرد. مرا از خواب بیدار کرد و بعد پیش بچهها رفت و با شوخی و بازی بیدارشان کرد. هرچه میگفتم بچهها خوابند بیدارشان نکن قبول نمیکرد. شعر مرحوم آغاسی برای امام زمان (عج) را گذاشت و صدایش را بلند کرد. میگفت:«دلم برای شما و بچه ها تنگ میشود. از امروز میخواهم بچه ها باخودم هرروز بیدار بشوند و صبحانه را با من بخورند.». هیچ وقت سابقه نداشت خودش صبحانه درست کند و بچهها را بیدار کند. لباسهای عیدش را پوشید، در را باز کرد و خداحافظی کرد. دوباره در را باز کرد و آمد بچه ها را بوسید و در را بست. بار سوم در را بازکرد و خداحافظی کرد و رفت. خیلی کم پیش میآمد که حمیدرضا با سرویسِ اداره برود. آن روز من متوجه نشدم که با سرویس رفته است زمانی نگذشته بود که ناگهان صدای انفجار بلند شد.
چندروز قبل از شهادت حمیدرضا، خواهرش خواب دیده بود که برادرش شهید شده است و کنار یک درخت به خاک سپرده شد. خواهرش فردای آن روز به حمید رضا زنگ زد و او میگوید: «نگران نباش حالم خوب است.» چند ورز بعد حمیدرضا شهید میشود و به گفته خواهرش دقیقا شهید را همانجایی به خاک سپردند که در خواب دیده بود.
او آرزوی شهادت داشت و مدام از شهید و شهادت میگفت. گاهی به همسرش میگفت: «ببین اگر شهید شوم، شهادت به چهرهام میآید. شهادت لیاقت میخواهد و من ندارم.» هیچوقت به خودش مغرور نمیشد.
زندگی مشترک شهید چهار سال بیشتر عمر نداشت و سرانجام او به آرزویش رسید. او همانند دیگر دوستانش در حادثه انفجار اتوبوس سپاه در بلوار ثارالله در 25بهمن1385به شهادت رسید. او از ناحیه سر ترکش خورده و سرش کاملا تخلیه شده بود.