عباس خرم. متولد 1349 در باخرز از توابع شهرستان تایباد. سال 65 در عملیات کربلای 4 زمانیکه تنها 16 سال داشت به اسارت بعثیون درآمد. خطشکن گردان ثارالله لشگر 5 نصر خراسان بود. سه سال را در اردوگاه تکریت11 عراق که محل نگهداری مفقودین بود سپری کرد. شرایط سخت اردوگاه او را به جایی رساند که تحت تاثیر تبلیغات منافقین، درنهایت به اشرف پناه برد؛ اما پس از اینکه به دروغهای منافقین پی برد به آغوش خانواده بازگشت و امروز در ایران اسلامیزندگی میکند.
با او درباره آنچه بر وی گذشته است به گفتوگو نشستیم. در ادامه شرح این گفتوگوی خواندنی ارائه شده است:
آیا شما به عنوان نیروی داوطلب به جنگ رفتید یا اینکه سرباز بودید؟
سال 64 به عنوان نیروی داوطلب بسیج به جنگ رفتم. حتی برای اعزام مجبور شدم شناسنامهام را دستکاری کنم و با اینکه متولد سال 49 هستم، خود را متولد سال 47 معرفی کردم تا برای اعزام مشکلی نداشته باشم. در عملیات کربلای 4 با اینکه زخمیبودم اسیر عراقیها شدم و بعد از اینکه چندین بار در استخبارات بازجویی شدیم و به بصره رفتیم، در نهایت به اردوگاه تکریت 11 منتقل شدیم.
عراقیها با شما در اردوگاه چگونه رفتار میکردند؟
ما در اردوگاه مفقودین بودیم. یعنی هیچکس از زنده یا مرده بودن ما اطلاع نداشت. صلیبسرخ هم ما را ثبتنام نکرده بود. از این رو عراقیها هر طور که میخواستند با ما رفتار میکردند. روزی چند نفر از اسرا زیر شکنجه بعثیها به شهادت میرسیدند.
منافقین تلاش زیادی میکردند تا از بین اسرا عضوگیری کنند. آنها چند نوبت به اردوگاه شما آمدند؟
منافقین سال 65 با تبلیغات زیاد از فرانسه به عراق آمدند. اما چون اردوگاه ما اردوگاه مفقودین بود به اردوگاه ما نیامدند تا سال 67؛ اما به اردوگاههای دیگر زیاد سر میزدند.
شما در چندمین حضور منافقین در اردوگاهتان به آنها پیوستید؟
دقیقا به خاطر ندارم؛ اما بعد از فوت امام بود و حدودا یک سال پیش از بازگشت به ایران در سال 69.
چه شد که به آنها ملحق شدید؟
همانگونه که قبلا گفتهام، در اردوگاه ما خفقان شدیدی بود. به جرأت میگویم اردوگاه تکریت 11 در بین اردوگاههای عراق که 50 هزار اسیر ایرانی را نگهداری میکردند، بدترین شرایط را داشت. یک سال از تمام شدن جنگ میگذشت. امام هم از دنیا رفته بودند و جوی بسیار ناامیدانه بر من حاکم بود. من هم جوان بودم و وقتی شرایط موجود را میدیدم بیشتر ناامید میشدم. دفعه آخر که منافقین به اردوگاه ما آمدند، از آسایشگاه ما، من تنها کسی بودم که اعلام آمادگی کردم که با آنها بروم.
شناختی از گروهک منافقین داشتید؟
به هیچ عنوان. من ابتدا که به جنگ رفتم فقط شهادت را میدانستم. حتی به اسارت هم فکر نکرده بودم. تنها هدف من از رفتن با منافقین، خروج از اردوگاه اسرا بود. حتی نام سران منافقین را هم نمیدانستم. اینگونه هم برنامه ریخته بودم که با اینها به اشرف میروم و بعد از آنجا به ایران فرار میکنم و یا در عملیاتهایی که اینها انجام میدهند به مرز میروم و بعد از آنجا به ایران میگریزم، که البته این کار خودش جرم است. به هر حال خیال خامی بود و ما بچگی کردیم.
وقتی که خواستید با منافقین بروید، برخورد دیگر اسرا با شما چگونه بود؟
با حالت شوخی رفتار کردند. ابتدای گفتگو گفتم که من یک نیروی داوطلب بودم. رزمنده و بچه انقلاب بودم. اصلا خانواده من چنین خانوادهای نبودند. پدر من و برادرم رزمنده بودند. برخی از اسرا بودند که فعالیتهایی میکردند که دیگر اسرا از آنها دل خوشی نداشتند و ما هم در اردوگاهمان از آنها داشتیم که دستبندهایی را به دستشان میبستند. وقتی هم خواستند با منافقین بروند دیگر اسرا با آنها رفتار خوبی نداشتند. اما من که از آنها نبودم و فقط به دنبال راهی برای خروج از اردوگاه بودم.
از ازدوگاه مسقیم به اشرف رفتید؟
بله
چه برنامههایی برایتان در اشرف داشتند؟ آیا به شما اعتماد میکردند؟
در اشرف در لشگرهای مختلف تقسیم شدیم. من در لشگر نود و دو بودم که فرمانده آن شخصی بود که به او خواهر ماندانا میگفتند. البته لشگرهای آنها به لحاظ فنی یک گردان ما هم به حساب نمیآمدند. ولی در تبلیغاتشان میگفتند که ما 30 هزار تفنگدار داریم و بزرگترین گروهی هستیم که مبارزه مسلحانه انجام میدهد.
برنامه آنها با صبحگاه شروع میشد و بعد صبحانه میخوردیم. آهنگهای حماسی پخش میکردند و بولتنهای خبری چاپشده را نگاه میکردیم و سپس سراغ آموزشهای تئوری و رزمی میرفتیم. مثلاً من آموزش تانک دی 69 و67 و یا سلاحهای پیشرفتهتر را در اشرف دیدم و یا تانکهای کاسکاول برزیلی که در جنگهای شهری از آن استفاده میشود و سرعت صد کیلومتر بر ساعت دارد در اشرف آموزش داده میشد. سلاحهای پیشرفتهای داشتند و برنامه هر روز ما اینگونه یکنواخت و تکراری بود. به ما هم هیچگونه اعتمادی نداشتند و هیچ پستی به ما نمیدادند.
از دیگر برنامههایشان شام دستهجمعی بود که هر هفته شبهای جمعه برگزار میشد. و تمام افراد در سالن جمع میشدند و شام میخوردند. آنجا بود که زن و شوهرها میتوانستند همدیگر را ببینند. مسعود و مریم رجوی هم هر ماه یا هر چهل روز میآمدند و سخنرانی میکردند که بسیار طول میکشید و بعضاً به یک روز هم میرسید. هنگامی هم که صحبتهای آن دو تمام میشد و میآمدیم سر پستهایمان، فرماندهان دستهها و گروهانها و گردانها میپرسیدند که شما از صحبتهای مسعود چه دریافت کردهاید؟
البته کارهای تبلیغاتی زیادی هم انجام میدادند تا خود را انسانهایی معتقد نشان دهند. مثلاً ما را وادیالسلام و کربلا بردند. نماز جماعت میخواندند؛ اما بسیار خندهدار بود. با اینکه ما سنی نداشتیم اما مشخص بود به این اعمالی که انجام میدهند هیچ اعتقادی ندارند. مثل روز روشن بود که انسانهای دورویی هستند.
محل اسکان مسعود و مریم رجوی مشخص بود؟
ابداً. ما فقط در نشستهای جمعی آنها را میدیدیم. هیچگونه ارتباطی با آنها نداشتیم. تنها یکبار در یکی از همین نشستهای شام دستهجمعی مهدی ابریشمچی کنار من آمد و دستش را روی شانه من گذاشت تا فضا را خودمانی نشان دهد و کمی با ما صحبت کرد.
چگونه از منافقین جدا شدید؟
رفتار ما به گونهای نبود که مورد پسند منافقین باشد. ما هیچ شناختی از آنها نداشتیم و فقط برای گریز از تکریت به اشرف آمده بودیم. همان ابتدا که خانم ماندانا را فرمانده لشگر ما معرفی کردند برای من قابل پذیرش نبود و نسبت به آن اعتراض کردم. مشکلات این چنینی باعث شد تا به من و بسیار دیگری از اسرا بگویند که شما دچار تضاد شدهاید و باید این تضاد را رفع کنید. مثلاً میگفتند که شما ایدئولوژی ندارید، یعنی مسعود را به عنوان رهبر و مریم را به عنوان رئیس جمهور قبول ندارید. برای همین گفتند شما را به مهمانسرا میفرستیم. البته آنها میگفتند مهمانسرا ولی در اصل زندان بود که ما را به آنجا منتقل کردند. پادگانی بود که یا اسمش حنیفنژاد یا سعید محسن بود. آنجا برای ما فیلم پخش میکردند و کلاس میگذاشتند و میگفتند شما تضاد دارید و باید مطالعه و تحقیق کنید. بیشتر بخوانید و تنهایی فکر کنید. مجدد سخنرانیهای مسعود و مریم را پخش میکردند و میگفتند که شما چه چیزی از آنها دریافت کردهاید؟ ما حتی اجازه انتقاد از کسی را هم نداشتیم و باید نقدهایمان را روی کاغذ مینوشتیم و به مسئول بالاتر میدادیم. با این شرایط آنها هم به این نتیجه رسیدند که ما برایشان کارکردی نداریم، تا اینکه موضوع تبادل اسرا پیش آمد. اعلام کردند که چه کسانی میخواهند به ایران بازگردند، تمام کسانی که در مهمانسرا بودیم خواستار بازگشت به ایران بودیم. تهدید کردند که اگر بروید برخورد خوبی با شما نمیشود یا اینکه فلان برخورد و بهمان کار را با شما میکنند. به واقع اگر عراق بر سازمان فشار نمیآورد یک نفر از ما را سالم به ایران نمیرساندند. مسئولی داشت مهمانسرا به نام مصطفی که اخلاق خوبی داشت. ولی در مسئله بازگشت به ما ناسزا میگفت. میگفت شما خیانتکارید. نمک میخورید و نمکدان را میشکنید. همه وسایلمان را گرفتند. دفتر خاطرات، لباس، دفترچه شماره تلفنها. هرچه داشتیم را از ما گرفتند و نگذاشتند کوچکترین اطلاعاتی را با خود ببریم. اما چارهای نداشتند. در نهایت ما را به عراق تحویل دادند.
هنگام بازگشت به ایران به مشکلی بر نخوردید؟ چگونه از شما استقبال شد؟
این درست است که منافقین جنایتکارند، اما این دلیل نمیشود من که مدتی با آنها بودهام هم شریک جرم آنها هستم. هیچگونه تبعیضی میان من و دیگر اسرا نبود. ابتدا ورود از ما پرسیدند که چرا رفتهاید؟ و هدفتان چه بوده است؟ من هم توضیح دادم. همانگونه که با دیگر آزادگان رفتار کردند با ما هم همانگونه رفتار شد. الان من درصد جانبازی دارم و جانباز چهلدرصد هستم. شغل داشتهام و الان بازنشستهام. حقوق دارم و حق اشتغال میگیرم. مسکن و وام گرفتهام و با دیگر آزادگان تفاوتی ندارم. ما اگر میخواستیم با منافقین باشیم که اصلا نمیآمدیم. آنها به ما پیشنهادات زیادی دادند که هر کجا میخواهید میتوانید بروید؛ هر کشوری، کار، پول، خانه، ماشین، زن و... . گفتند شما اگر ایران بروید اعدام میشوید. ما هم گفتیم به ایران میرویم و واقعیت را میگوییم اگر اعدام هم کردند، مشکلی ندارد.
چند درصد از کسانی که با شما به اشرف آمدند ، جدا شدند و به ایران بازگشتند؟
هنگامی که ما جداشدگان از منافقین را به پادگان اللهاکبر آوردند، به قدری پادگان پر شد که انگار گروهی دیگری از اسرا را آوردهاند. از بین کسانی که به اشرف رفته بودیم، فقط یک نفر فریب منافقین را خورد و ماند. چون به او قول داده بودند که او را به آلمان میفرستند. البته او جنایتی نکرده بود، بلکه فقط فریب منافقین را خورد.
زمانی که عملیات مرصاد اتفاق افتاد، شما با خبر شدید؟
خیر؛ خیلی خفقان بود، بعد متوجه شدیم.
مگر تلویزیون نداشتید؟
تلویزیون را بعد برایمان آوردند، تا قبل از عملیات مرصاد تلویزیون برنامه فارسی نداشت و فقط تلوزیون عراق بود. بعداً تلویزیون منافقین پخش میشد.
رفتار عراقیها هم چیزی را نشان نمیداد که منافقین عملیات کرده اند؟
خیر؛ اردوگاه ما واقعاً خفقان بود، مثل اردوگاههای دیگر که رادیو و تلویزیون داشتند نبود؛ ما حتی حق داشتن مداد نداشتیم و اگر کسی مداد یا کاغذ داشت احتمال شهادتش هم بود!