گفته بودند 36 سال از آن روزها گذشته و بعید است چیزی در خاطرش مانده باشد، گفته بودند خیلی سال است که لب نگشوده و فقط با نگاه به عکس روی طاقچه حرف میزند، گفته بودند....؛
اما وقتی در سکوت او، از فرزند شهیدش گفته میشد، لب میلرزاند و آرام و بیصدا با پَر چادر اشکها را از گوشه چشمانش پاک میکرد. از «خدیجه غلامپور» مادر شهید «حسن بیناباجی» میگوییم. مادری که این روزها ناباورانه در هفدهمین روز این ماه، سیو هفتمین سالروز شهادت فرزندش را به سوگ نشست.
نذر و نیاز برای آمدنش
خواهر و برادر کوچکتر شهید به منزل مادر آمدهاند تا به او در یادآوری گذشته کمک کنند. فاطمه خانم، خواهر کوچک شهید، میگوید:«پدر و مادرم چند سالی بود که ازدواج کرده بودند، اما خدا نخواسته بود، اولادی داشته باشند. این درحالی بود که پدرم بهشدت بچه میخواست. خیلی نذر و نیاز کردند. نزدیک روستای خودشان، بیناباج از توابع گناباد امامزادهای بود به نام «سلطانعبدا...»، آنقدر رفتند و آمدند تا اینکه بالاخره بعد از 2سال خداوند حاجتشان را داد و صاحب فرزند پسری شدند که اسمش را حسن گذاشتند».
«آنها بعد از حسن صاحب یک پسر و 2دختر دیگر هم شدند، اما آن بچهای که سخت و در انتظار به دست میآید، معمولا عزیزتر است. بهویژه برای مادرم که اولین تجربیات مادری را با آمدن او احساس کرده بود.» اینها را خواهر شهید میگوید و ادامه میدهد: «زمانی که فرزند اولشان به دنیا میآید تا 7و6 سالگی او در روستای بیناباج گناباد ساکن بودند، اما با زلزله قائنات در دهه40 و خرابیهای آن، خیلی از روستاییان از روستا مهاجرت میکنند. پدر من هم به سبب ارادتی که به امامرضا(ع) داشت، مشهد را برای ادامه زندگی انتخاب و در خیابانی که الان به امامرضا(ع) معروف است، خانهای اجاره میکند.»
مسجد ساز کوچک
از درس و مدرسهاش که میپرسم فاطمه خانم میگوید: « من با برادرم 9 سال فاصله سنی دارم و چیز زیادی از او در یاد ندارم، اما مادرم همیشه از مهربانیاش میگفت و اینکه در مدرسه همیشه جزو شاگرد خوبهای مدرسه بوده است. یکبار هم نشده بوده او یا پدرم را مدرسه بخواهند و گلایهای از حسنمان داشته باشند. البته این به دوران دبستان او بر میگردد زیرا با ورودش به دوره دبیرستان ورق برمیگردد.»
ورود به فعالیتهای انقلابی و نشست و برخاست با انقلابیون سبب شده بود که حسنِ نوجوان، به این سمت سوق پیدا کند:«در محله ما مسجدی است که پایههای آن به وسیله اهالی محل پایهریزی شده است. پدرم، بنّا بود. او مثل خیلی دیگر از اهالی در ساخت مسجد محله کمک میکرد. بعد از ظهرها که از سر کار برمیگشت دست برادرم را میگرفت و با هم به مسجد نیمهساز میرفتند تا با چیدن دیواری در ساخت مسجد نقشی داشته باشند. برادرم آن زمان 7-8 سال بیشتر نداشت. بعد ساخت مسجد حسن ما خادمی آنجا را قبول کرده بود و با آنکه خیلی بچه بود کارهای مسجد را انجام میداد. قبل از پیروزی انقلاب و شکلگیری پایگاههای بسیج، جوانان انقلابی محله آنجا را برای برگزاری جلسات و انجام فعالیتهای انقلابی خود انتخاب کرده بودند و فعالیتهای انقلابی از همانجا شکل گرفته بود.»
انقلابی نوجوان
به اینجای داستان زندگی شهید بیناباجی که میرسیم اشک از گوشه چشمان مادر جاری میشود، گویی خاطرات گذشته برایش زنده شده است. سپس میگوید: « دوره دبیرستانش همزمان بود با شلوغیهای مشهد و حسنم هم شده بود بچه انقلابی. من و پدرش سواد این چیزها را نداشتیم و زیاد از این موضوعات سر در نمیآوردیم، اما او درسخوانده بود و با همسالانش پی موضوعات و بحثها را میگرفت. پای صحبتهای آقایان هاشمینژاد و کامیاب مینشست و نوارهای امامخمینی(ره) را که نمیدانم از کجا به دستش میرسید دور از چشم من و پدرش گوش میکرد. بردن اعلامیه به مدرسه و پخش کردن بین بچهها یکی از کارهایی بود که آن روزها من و پدرش را سخت نگران کرده بود. او حتی اعلامیهها را به روستایمان هم میبرد و در آنجا توزیع میکرد. اما برای اسلام بود و خدا، قلبا ناراضی به کارهایش نبودیم.»
مادر ادامه میدهد: «سالها بعد از شهادتش یکی از دبیرهای دختر کوچکم که با حسن در یک مدرسه درس خوانده بود، وقتی میفهمد دخترم، خواهر شهید بیناباجی است، میگوید همان زمان دانشآموزان انقلابی شناسایی شده بودند و اسامی برخی که فعالتر بودند در فهرست ترور قرار گرفته بود. او این موضوع را هم مدتی بعد که قاتل پسرم به جرم تروری دیگر دستگیر شده و در برنامهای تلویزیونی اعتراف کرده، پی برده بود.»
نفوذ ساواک در محله
محمدرضا، برادر شهید، که 4سال از او کوچکتر است از ترورهایی میگوید که نافرجام بوده است:« حسنمان یکی از طرفداران شهیدان هاشمینژاد و کامیاب بود و اغلب پای سخنرانیهای ایشان مینشست. بیشتر فعالیتهای انقلابی از جمله همین پخش اعلامیه در مدرسه، کوچه و محل حتی بردن اعلامیه به شهرها و روستاهای دیگر هم زیرنظر همین شخصیتها صورت میگرفت. برای همین بود که چند باری قصد ترورش را داشتند. یک شب فردی با چاقوی ضامندار قصد جانش را کرده بود که برادرم متوجه میشود. او با توجه به دورههای رزمی که گذرانده بود موفق به خلعسلاح وی میشود، اما خود آن شخص از تاریکی کوچه استفاده کرده و متواری میشود. حسن بعد از این اتفاق برای اینکه مشکلی برای خانواده پیش نیاید تمام عکسها و اعلامیهها را که در طبقه دوم خانهمان مخفی کرده بود، به جای دیگری منتقل میکند.»
نفوذ حکومتیها در محله
وجود همسایههای حکومتی یکی از موانعی بود که کار بچه انقلابیهای محله را سخت کرده بود. اینها را برادر شهید میگوید و ادامه میدهد: «در کوچه ما بودند ارتشیهایی که طرفدار نظام باشند، اما هرگز وجود ساواکی در میان همسایهها را حتی تصور هم نمیکردیم. تا اینکه اتفاقی رخ داد که متوجه وجود ساواکی در محله شدیم. همسایهای داشتیم در محله که چون خانه او انتهای کوچه بود، هر روز مجبور بود زبالههایش را سر کوچه بگذارد. همین سبب اعتراض خانم یکی از همسایهها و درگیری لفظی بین آن دو شده بود. فردای آن درگیری، افرادی آمدند و مرد همسایه را بردند. 20روز بعد ایشان را در حالی برگرداندند که بهشدت شکنجه شده بود. ما بعد از آن اتفاق تازه متوجه شدیم کنار گوشمان ساواکیها منزل دارند. بعد آن ماجرا بچهها حواسشان را به رفتوآمدها بیشتر کرده بودند.»
ترور نافرجام
اوایل انقلاب از سوی گروههای منافق تظاهراتی شکل میگرفت. یکروز که در خیابان دانشگاه تظاهرات راه انداخته بودند، حسن که آن زمان در استخدام کمیته بود، بدون لباس فرم به میان جمعیت میرود. او در آنجریان به دست یکی از دختران حاضر در جمعیت که ظاهرا چادری هم بوده است به وسیله تیغ موکتبری مجروح میشود. آن شب را در بیمارستان بستری بود و ما چون عادت به نیامدنهای شبانهاش داشتیم، نگران نشدیم.
از این به بعد را خواهر کوچک شهید و آخرین عضو خانواده تعریف میکند:« من آن زمان ۸-۷سال بیشتر نداشتم. خانه ما در انتهای کوچهای دالان مانند20 متری قرار داشت که قسمتی هم با یک پله شکسته میشد. وقتی صدای در را شنیدم به سمت در دویدم. حسن را از دور دیدم که کلاه حاجی مکهایها سرش است. همینطور که با خوشحالی به طرفش میدویدم، فریاد زدم« مامان! داداش حسن از مکه برگشته» اما بعد که در آغوشش قرار گرفتم دیدم کلاه نیست، پارچههای نازکی که زردی و قرمزی از زیرش بیرون زده است. ظاهرا آن دختر که وابسته به گروهک منافقین بوده قصد بریدن شاهرگ گردن برادرم را داشته است که او متوجه میشود و سرش را پایین میآورد. همین عکسالعمل باعث شکافته شدن سمت راست پیشانی تا پشت گوشش میشود. اینها را هم بعدها از زبان یکی از دوستانش شنیدیم. خودش برای اینکه پدر و مادرم نگران او نباشند، ادعا میکرد که از موتور افتاده است.
آخرین خداحافظی
برادر شهید درباره حضور شهید حسن بیناباجی در جبهه میگوید: «حسن در دورانی که در کمیته بود برای آموزش دورههای اسلحهشناسی و برخی آموزشهای رزمی و چریکی به تهران رفت. او در طول دوره کوتاه خدمتش 24ساعت کشیک داشت، 24 ساعت استراحت. در تایم استراحتش برای بچههای پایگاه بسیج محله کلاس آموزش کار با اسلحه را میگذاشت. دورهای محافظ آقای طبسی بود و در زمان شهادت محافظ دادستان. زمانی که محافظ آقای میرفندرسکی بود، چند بار به جبهه رفت و چند ماهی در خط مقدم بود. آن زمان یک گروه 13نفره که دورههای آموزشی رزمی و آموزشی را در تهران دیده بودند به سرپرستی برادرم برای شناسایی و ردیابی به میدان میرفتند. اما بعد از شلوغیها و ترورهای منافقین در شهرهای مختلف از جمله ترور آیتا... هاشمینژاد، به شهادت رساندن رجایی و باهنر و دیگر همراهانشان و ... امنیت پشت جبهه بیشتر احساس میشد؛ از همینرو حسن سعی میکرد بیشتر این طرف باشد. همیشه وقتی قرار به انجام مأموریتی بود ما را در جریان قرار میداد و میگفت مثلا امروز مأموریتی دارد. صبح روز شهادتش بعد از خوردن صبحانه موقع خداحافظی از ما حلالیت طلبید و از در خانه بیرون رفت. آن شب حسن به خانه نیامد و طبق معمول بنا را گذاشتیم به همان در مأموریت بودن و نگران نیامدنش نشدیم. من خودم آن شب تا ساعت12 کشیک بودم. وقتی به خانه آمدم به خاطر اینکه بقیه خواب بودند، آرام به طبقه بالا و به اتاق برادرم رفتم. شب عجیبی بود. همینکه وارد اتاق شدم، یک حس و غربت غریبی در سینهام نشست. حس کسی را داشتم که برای اولین بار پا به جایی میگذارد و همهچیز برایش غریب مینماید. شاید تا چند ساعت روی تشک دراز کشیده بودم و فکر میکردم. سپیده صبح بود که بالاخره راز این غربت برایم آشکار شد.»
رازی که بر ملا شد
او این گونه ادامه می دهد:« ساعت هفت نشده بود که چند تا از دوستان برادرم به خانهمان آمدند. گفتند حسن تصادف کرده و بیمارستان است. سعی میکردند خبر را آهستهآهسته به ما بگویند، اما ما فهمیده بودیم که خبر مهمتر از یک تصادف و مجروحیت ساده است. این را از گریههای رفیقی که سر به دیوار تکیه داده بود و هقهق گریه میکرد، فهمیدم. تازه آنجا بود که یاد حرفهای یکی از همسایهها افتادم. برادرم 3 روز قبل در مراسمی که به مناسبت آغاز محرم در مسجد محله برپا بود به همسایهمان از شهادتش در روز سوم محرم خبر داده بود. داستان شهادت برادرم از این قرار بود که از چند روز قبل به دنبال مأموریتی که داشتند خانه تیمی منافقین را در یکی از محلات مشهد شناسایی میکنند. او و دوستش با یک موتور تریل به آن خانه میروند، اما با خروج یک خودرو بیامو از پارکینگ همان خانه و اقدام به فرارش به تعقیب او میپردازند. در آن تعقیب و گریز، خودرو که با سرعت زیاد در حال حرکت بود، ناگهان سرعت کم میکند که همین عمل سبب برخورد موتور به سپر عقب خودرو و افتادنش میشود. عبور از روی موتور و چند تیر از طرف سرنشینان خودرو کافی بود تا او و دوستش از تعقیب بمانند و منافقین موفق به فرار شوند. این اتفاق غروب رخ میدهد. برادرم تا ساعت 2 نیمه شب هم زنده بود، اما به سبب شدت جراحات و خونریزی همان شب به شهادت میرسد. من بعد از شنیدن این خبر تازه راز غربت آن شب اتاق برادرم و غم سنگینی که بر دلم افتاده بود را دریافتم. روزی که خبر شهادت برادرم را آوردند 2 نفر از دوستانش هم به محل کار پدرم که چند کوچه بالاتر بود، رفته بودند. قصد داشتند با زمینهچینی و داستانسازی تصادف، پدرم را برای شنیدن خبر شهات برادرم آماده کنند که میگوید خودتان را اذیت نکنید، حسن شهید شده، خبرش را دارم، خودش به خوابم آمده و خبر شهادتش را به من داده است.»
میهمانِ ناخوانده عزیز
برادر شهید بیناباجی در ادامه این گفتوگو ماجرای حضور رهبر انقلاب در خانه پدریاش را هم اینگونه روایت میکند: « صبح سوم مرداد سال 83 به ما خبر دادند قرار است شب برای گزارش «روایت فتح» چند نفری از تلویزیون به خانه ما بیایند. خانه، کوچک بود و گنجایش تعداد زیاد میهمان را نداشت. برای همین تصمیم گرفتیم به غیر از من؛ پدر و مادرم و 2خواهرم فرد دیگری نباشد. ساعت حدود 8شب بود که 2نفر که لباس سپاه تنشان بود آمدند. آنها به پدرم گفتند که میهمانشان کیست و چه کسی قرار است به خانه ما بیاید. همه هیجان زده شده بودیم. بلافاصله پدرم به طبقه بالا رفت و قابعکسی راکه عکس امام و رهبری در آن بود به همراه چفیهای آورد و روی طاقچه کنار عکس شهیدمان گذاشت. آیت ا... خامنهای حدود 45 دقیقه در خانه ما بودند. از شهید گفتند و مقام شهادت و ثواب و اجری که پدر و مادر شهید و بازماندگانشان میبرند. ایشان از پدر و مادرم خواستند هر خواستهای که دارند، بگویند و اگر حرف دلی دارند بیان کنند. آن روز بعد صحبتها، آقا یک جلد کلاما... مجید به پدر و مادرم هدیه کردند. قرآنی که خود ایشان مهر و امضا کرده بودند.»
حرفِ دل
او ادامه میدهد: «برادرم برای خدا و در راه امامحسین(ع) رفت. پدر و مادر و ما هیچکدام از اینکه برادر جوانم را از دست دادهایم، ناراحت نیستیم؛ چون او در راه اعتقادات و باورهایش جان خود را فدا کرد. ناراحتی ما که در طول این سالها بر دلمان سنگینی کرده، حرفهای بیاساس بعضیهاست. از گرفتن خونبهایی که روحمان هم از آن خبر ندارد، بگیرید تا یاوههایی چون برای راهی که رفتهاند پولها و وعدهها به آنها داده شده است. خاطرم هست عدهای بعد از اینکه فهمیدند رهبر میهمان خانه ما بوده است، منتظر بودند با 50میلیونی که از سوی ایشان به ما عطا شده است، خانه انتهای کوچهمان را بفروشیم و خانه بزرگتری بخریم. حال این سناریوی 50میلیون از کجا نشئت گرفته بود ما هم خبر نداشتیم. ما جز همان جلد قرآنی که به خط خود رهبری نگارش شده بود و خیلی برایمان عزیز است، هیچ چیز دیگری دریافت نکردهایم که البته انتظاری هم نداشتهایم. همیشه پدرم میگفت من پسرم را در راه رضای خدا دادهام. خون او را به مادیات نمیفروشم و تا آخرین لحظه عمرش متعهد به عهد و پیمانش بود.»
خواهرانهها
خواهر بزرگ شهید در لحظات آخر گفتوگو میرسد. او درباره مهربانی و دستخیر داشتن برادرش حرفها دارد: «هر چه از خوبی و محبت برادرم بگویم کم گفتهام. با آنکه نوجوان بود با پدرم به سرکار میرفت و برای کمک خرج خانه گاهی برای ما دفتر و مداد میگرفت و هدیه میداد. بعد شهادت او دوستش برایمان تعریف کرد وقتی اولین حقوقش را که آن زمان500 تومان میشد، گرفته بود با هم به حرم امامرضا(ع) میروند. آنجا زنی جلو میآید و با گریه و زاری که فرزند بیماری دارد، درخواست کمک میکند. برادرم تمام حقوق آن ماهش را به آن زن میدهد.»
زهراخانم ادامه میدهد:« خاطرم هست یک ژیان سبزرنگ خریده بود که گاهی که از مأموریت برمیگشت، ما بچهها را سوار میکرد و به پارک میبرد. همیشه بعد برگشتن چند بار تأکید میکرد مبادا در مدرسه یا برای دوستانمان از این بیرون رفتن تعریف کنیم. میگفت شاید بچهای خانوادهاش نداشته باشند، تا آنها را به تفریح و گردش ببرند آن وقت دلش بشکند.»