«قیام جاودان»

قسمت هشتم خاطرات احمد احمد

 

Ahmad E Ahmad

دوم فروردین سال 1342 به مناسبت سالروز شهادت حضرت امام صادق (ع) حضرت آیت الله العظمی گلپایگانی مراسم سوگواری در مدرسه فیضیه برگزار کردند که مورد تهاجم کماندوها و مأمورین رژیم شاه قرار گرفت .

در نتیجه این حمله تعدادی از طلاب شهید و مجروح شدند ، این فاجعه موجب تأسف قاطبه مردم ایران به خصوص علما و روحانیون شد ، علما و مراجع عظام ، بازاریان ، اصناف ، جمعیت ها و گروه های اسلامی در حمایت از حوزه علمیه قم و محکوم کردن اقدام تروریستی رژیم ، اطلاعیه ها و اعلامیه هایی صادر کردند .

در این میان اعلامیه ها و خطابه های حضرت امام (ره) از همه افشاگرانه تر ، صریح تر و شجاعانه تر بود ، ایشان از وعاظ ، خطبا و سخنرانان خواست تا از هفتم ماه محرم به بعد جنایات رژیم پهلوی را افشا کنند .

گفته می شد که قرار است حضرت امام (ره) در عصر عاشورا به مدرسه فیضیه بروند و سخنرانی افشاگرانه ای ایراد کنند ، در تهران هم هیئت های مؤتلفه اسلامی دنبال تدارک برنامه ای بودند تا روز عاشورا تظاهرات و راهپیمایی وسیع و عظیمی شکل بدهند.

ماه محرم فرا رسید ، جلسات وعظ و سخنرانی شروع شد ، دسته های سینه زنی و عزاداری از طرف هیئت های مردمی به راه افتادند ، تا روز عاشورا چند روزی نمانده بود ، هیئت های مؤتلفه در صدد برگزاری اجتماع بزرگ روز عاشورا در مقابل مسجد حاج ابوالفتح بودند ، ولی از طرف طیب حاج رضایی (1) و حسین رمضان یخی (2) نگران بودند که اجتماع آنها را به هم بریزند .

از این رو شهید حاج مهدی عراقی از طرف هیئت های مؤتلفه به دیدار این دو نفر رفت و آنها قول دادند که مراسم روز عاشورای آنها را به هم نریزند .

من صبح عاشورا خود را به اجتماع رساندم ، هر چه که می گذشت بر ازدحام مردم افزوده می شد ، ناگهان یک هیئت پر طمطراق عزاداری از راه رسید ، سر دسته هیئت فردی به نام " ناصر جگرکی (3) بود ، گویا برای بر هم زدن اجتماع آمده بود .

وارد مسجد حاج ابوالفتح شد ، اما با تمهید شهید حاج مهدی عراقی (4) و سخنرانی وی ناصر خان در محذورات اخلاقی قرار گرفت و بازگشت .

پس از سخنرانی حاج مهدی عراقی به سمت سرچشمه حرکت کردیم و از آنجا به مجلس ، بعد چهارراه مخبر الدوله ، چهارراه استانبول ، سفارت انگلیس و میدان فردوسی رفتیم ، در برخی نقاط توقف کرده و سخنرانی کوتاهی نیز صورت می گرفت .

بعد از این مسیرها به سمت دانشگاه تهران رفتیم ، اول قرار بر این بود که مسیر راهپیمایی از مسجد تا دانشگاه باشد ، ولی با پیشنهاد جمعیت بعد از دانشگاه به سمت میدان 24 اسفند ( انقلاب ) و خیابانی سی متری کارگر ، پاستور و کاخ مرمر رفتیم ، کاخ مرمر توسط نیروهای امنیتی و انتظامی محاصره شده بود ، دور کاخ چرخی زدیم و با مشت های خود به دیوارهای کاخ زده و شعار می دادیم : " مگر بر دیکتاتور ! "

بعد از ظهر به بازار و مسجد شاه ( امام ) رسیدیم و در آنجا راهپیمایی به پایان رسید ، هیئت های مؤتلفه اسلامی توانست برنامه خود را کاملاً موفق به اجرا در آورد .

صبح روز 15 خرداد نبش چهارراه عباسی ، دیدم یکی از دوستانم به نام جعفری (5) در حال مشاجره با یک مغازه دار است ، به آنها نزدیک شدم ، آقای جعفری با عصبانیت گفت : " باید مغازه ات را ببندی ! " مغازه دار با لهجه ترکی جواب داد : " آخر نمی شود ، الان از کلانتری می آیند پدر مرا در می آورند ." حاج آقای جعفری با تندی بیشتر گفت : " خب ، بهشان بگو که جعفری گفته ."

جلوتر رفتم و پس از سلام و علیک از آقای جعفری پرسیدم : " چی شده ، حاج آقا ؟ " گفت : " مگر خبر نداری ؟ " پرسیدم : " چه چیز را ؟!! " جواب داد : " دیشب آیت الله خمینی را گرفته اند ."

با این گفته ، شوکه شدم و رنگم پرید ، پرسیدم : " کی گفته ؟ " ، گفت : " خبرش را آورده اند ." گفتم : " خب ، حالا باید چه کار کنیم ؟ " گفت : " برویم بازار ، بچه ها بازار هستند ."

به این ترتیب از حادثه ای که رخ داده بود مطلع شدم ، دلشوره زیادی داشتم ، در رفتارم نگرانی پیدا بود ، با عده ای از بچه های محل به میدان اعدام ( محمدیه ) و از خیابان خیام به سمت چهارراه گلوبندک رفتیم ، در آنجا دیدم که مردم دسته دسته به طرف بازار می روند ، جالب بود ، بچه های بازار بدون هیچ برنامه از پیش تعیین شده ای مغازه ها را بسته و کرکره حجره هایشان را پایین کشیده بودند .

با ازدحام جمعیت ، اوضاع شلوغ به نظر می آمد ، دقایقی بعد راهپیمایی خود جوشی شکل گرفت ، مأموران از حرکت آنها ممانعت می کردند و برای این منظور شروع به تیراندازی کردند ، مردم شعار می دادند : " یا مرگ یا خمینی .... یا مرگ یا خمینی ..." و به حرکت خود ادامه می دادند و از کوچه ای به کوچه دیگر و از خیابانی به خیابان دیگر می رفتند و هر چه که می گذشت اوضاع شلوغ تر می شد .

در چهارراه گلوبندک یک سرهنگ ارتش دسته های نظامی و کماندوهای تحت امر خود را به صورت یک صف جلو نشسته و یک صف عقب ایستاده به چند جهت آرایش داده بود ، گروهی در خیابان خیام به سمت میدان اعدام ، گروهی دیگر در خیابان بوذر جمهری ( 15 خرداد ) به سمت خیابان ابوسعید و گروهی هم به سمت بازار و گروه آخر هم به سمت سه راهی روزنامه اطلاعات انتظام و صف آرایی کرده بودند ، سرهنگ ارتش خود در وسط این چهار دسته بود تا به موقع فرمان آتش و حمله را صادر کند ، گفته می شد به آنها اجازه آتش بدون پوکه (6) داده اند .

حدود 10 صبح هلیکوپتری از بالای سر ما و از روی بازار و خیابان های اطراف گذشت ، معلوم بود که رژیم تمام قوا و تجهیزات خود را برای سرکوب قیام مردم به کار گرفته است ، وقتی در خیابان خیام به چهارراه گلوبندک نزدیک شدیم ، دیدم که سرهنگ ارتش دستش را به سوی دسته ای از کماندوهای تحت امر خود بالا برد .

من فکر نمی کردم که تهدید او جدی باشد و به اصطلاح می گفتیم فیلم است ، اما ناگهان او دستش را با شتاب پایین انداخت و گفت : " آتش ! " صفیر گلوله ها را می شنیدیم که از جلو چشم هایمان رد می شد ، من که سربازی نرفته بودم و با صدای تیر آشنا نبودم ، مشاهده چنین صحنه ای تکانم داد ، ناخودآگاه به سمت بازار کشیده شدیم و ارتباط مان با چهارراه گلوبندک قطع شد .

تیراندازی شدت گرفت ، خود را به دهنه سنگی یک بانک رسانده و مخفی شدم ، همچنان گلوله ها از مقابلم رد می شد و برخی هم به لبه دیوار سنگی می خورد ، وحشت مرا فرا گرفته بود ، خود را هر چه بیشتر به سینه دیوار بانک کشیدم تا از اصابت گلوله در امان باشم .

یک دفعه دیدم پسر جوانی وسط خیابان تیر خورده و کمی عقب رفته و به پشت افتاد و چون مرغ سر کنده شروع به دست و پا زدن کرد ، می خواستم به او کمک کنم ، ولی آماج گلوله ها ناتوانم کرده بود ، دقایقی گذشت ، طاقتم تاق شد ، از خود بی خود شدم و فریاد زدم : " آی ، بی انصاف ها ، واسه چی شعار می دهید و بعد فرار می کنید ؟ بیایید اینجا ، این پسره داره می میره ."

صحنه لحظه ای آرام شد ، با سرعت به طرف آن جوان رفتم و او را از زمین بلند کردم ، چند نفر دیگر نیز آمدند ، من دست چپش و یکی دست راستش و دو نفر هم پاهایش را گرفتند و بلند کرده و حرکت دادیم ، از وسط خیابان به طرف پیاده رو می رفتیم که دوباره سرهنگ ارتش دستور آتش داد .

کسی که مقابل من پای این مجروح را گرفته بود خم شد و افتاد ، بعد فردی هم که در کنار من دست راست مجروح را گرفته بود از پشت تیر خورد و افتاد ، تا وضع این طور شد من و آن دیگری فرار کردیم ، من خودم را دوباره به سینه دیوار بانک رساندم و مخفی شدم .

به خود نگاه کردم و دیدم دست ها و لباسم خونی شده است ، مات و مبهوت به این صحنه ها نگاه می کردم ، قادر به هیچ حرکتی نبودم و زمین گیر شده بودم و ترس و وحشت وجودم را فرا گرفته بود .

یک دفعه صدای شعارهای مردم را شنیدم ، دیدم عده ای از مردم در حالی که چوب و چماق دستشان است ، به طرف ما می آیند و شعار می دهند : " یا مرگ یا خمینی ... مردم بروید به بازار .... مردم بروید به بازار .... "

کمی روحیه گرفتم ، دقت کردم و دیدم برادرم مهدی با عده ای از جوان های هیئت مؤتلفه به این طرف می آیند ، مهدی مرا دید ، به طرف آمد و دست روی شانه ام گذاشت و تکانم داد ، گفت : " چیه ؟ .... احمد ! چی شده ؟ " من به خودم آمدم و گفتم : " داداش ! ببین اینها را کشته اند ! "

گفت : " برو بابا ! کجایش را دیده ای ؟ برو ببین جنایتکاران همین طور نعش مردم را عین برگ خزان بر خیابان ها ریخته اند و کسی نیست آنها را جمع کند ، بیا برویم جلو ، اینجا نایست ...."

بعد دست مرا گرفت و کشید و به طرف بازار حرکت کردیم ، هنگامی که از داخل بازار رد می شدیم دیدم که اجساد را به کنار کوچه کشیده اند ، در یکی از دالان های بازار صحنه تکان دهنده ای دیدم ، فردی که از ناحیه ران چند تیر خورده بود کنار چهار چرخی در حال نوشتن جمله " یا مرگ یا خمینی " بود .

حالت عجیبی به من دست داد ، طاقت نیاوردم و از آنجا دور شدم ، آرام آرام مسئله خون ، قتل و قتال برایم عادی شد ، داخل بازار از این دالان به آن دالان دیگر می رفتیم ، ناگهان نظامی ها درهای ورودی بازار را مسدود کردند و داخل را به رگبار بستند .

سربازها و نظامی ها داخل بازار و بازارچه ها نمی شدند ، فقط از همان مدخل تیراندازی می کردند ، وقتی کسی از این سو به آن سوی بازار می دوید او را به رگبار می بستند و گاهی او با چند بار زمین خوردن و برخاستن موفق به گذشتن و گاهی هم تیر خورده و شهید می شد .

وجود برادرم در کنارم قوت قلب خوبی بود ، تکرار صحنه ها ترسم را ریخت و مرگ را در نظرم بی ارزش کرد ، به بازار نوروزخان رفتیم و از پشت مسجد شاه ( امام ) بیرون آمدیم ، به محض خروج از بازار دیدم مردم زیادی آنجا هستند ، شروع کردیم به شعار دادن : " خمینی ، خمینی خدا نگهدار تو ، بمیرد ، بمیرد دشمن خونخوار تو ."

نظامی ها به اصطلاح شروع کردند به درو و حسابی مردم را زخمی و یا شهید کردند ، گاز اشک آور چشمهایم را به شدت می سوزاند و اشکهایم جاری بود ، مهدی دستمال خیس کرد و به من داد تا روی چشمانم بگذارم .

اتفاق جالبی افتاد ، دیدم گروهی ناشناس با دادن شعارهای انحرافی از مردم می خواهند که به جهت های دیگر بروند ، به عده ای می گویند : " بروید به طرف محله جهودها ! " و عده ای هم می گویند : "بروید به طرف چهارراه سیروس ! " و عده ای دیگر را نیز به بازار آهنگرها می خواندند .

متوجه توطئه شدم ، در آنجا یک دکه یخ فروشی بود به بالای آن پریدم و با این که چشمهایم سوزش داشت و گاهی دستمال خیس را روی آن می گذاشتم ، شروع به صحبت کردم : " آی مردم ! به حرف اینها که نمی شناسیدشان گوش ندهید ، اینها دارند شما را متفرق می کنند ، می خواهند اینجا را خالی کنند تا نظامی ها بیایند و اینجا را بگیرند ، اگر آنجا بروید معلوم نیست که پلیس نباشد ، همین جا بمانید ، بایستید ، مقاومت کنید و ..."

همین طور که صحبت می کردم کسی به پایم زد و گفت : " آقا ! آقا ! ... آنجا را ! " و با دست بالای سرم را نشان داد ، دیدم که چیزی نمانده سرم به سیم برق بخورد ، پایین پریدم و خواستم بروم آن طرف پیاده رو ، دیدم که فردی در حال رد شدن از جوی آب تیر خورد و داخل جوی افتاد ، گویا این تیر را به سمت من نشانه رفته بودند ، ما او را برداشتم و به کناری کشیدیم .

دیدم که تیر به سینه اش خورده و دیگر کارش تمام است ، نمی توانستم او را با خود ببریم ، زیرا جنازه هایی مثل او زیاد بودند ، وضع که بحرانی تر شد ، به اخوی گفتم : " داداش ، بیا برگردیم تو بازار نوروزخان ."

با چند نفر دیگر وارد بازار شدیم ، ورودی بازار خیابان بوذر جمهری ( 15 خرداد ) چند پله به سمت پایین دارد و در پیچ بعدی به سمت چپ دیوار بلندی است ، ما با آن چند نفر هماهنگ کردیم که عده ای به بالای بام حجره ها بروند و مخفی شوند ، عده ای هم در پایین شعار بدهند تا نظامی ها تحریک شوند و به این سو بیایند ، و وقتی به اینجا رسیدند ، افراد بالای بام به روی آنها پریده و خلع سلاح شان کنند .

از این رو من با چند نفر دیگر به بالای بام رفتیم و آنها که در پایین بودند شعار سر دادند: " خمینی ، خمینی خدا نگهدار تو ... علیل است ، ذلیل است دشمن خونخوار تو ."

هر چه همراهان شعار می دادند ، سربازها جلو نیامدند و از همان جایی که ایستاده بودند تیراندازی می کردند ، گویا دست ما را خوانده بودند ، وقتی از این طرح نتیجه نگرفتیم ، پایین آمدیم و به طرف بازار شیرازی ها رفتیم و از آنجا وارد خیابان شدیم .

کماندوها مدام حمله کرده و ما را به عقب می راندند ، به چهارراه سیروس رسیدیم ، آنجا ساختمان نیمه کاره بانکی بود که کلی مصالح مقابلش ریخته بودند ، فرصت خوبی بود ، با آجر و سنگ شروع به مقابله کردیم ، در حملات خیابانی گاه به جلو و گاه به عقب کشیده می شدیم ، در این بین پسر جوانی که کت و شلوار مشکی ولی خاک آلود به تن داشت و شعار می داد ، ناگهان تیری به دهانش خورد و از پشت گردنش خارج شد ، دهانش پر از خون شد و به زمین افتاد .

به طرف او دویدیم و به کنار خیابان کشیدیمش ، ماشینی نبود ، کمی به این طرف و آن طرف نگاه کردیم ، ماشینی را دیدیم که کنار خیابان پارک کرده بودند ، در آن را به نحوی باز کرده و روشن کردیم ، پیکر نیمه جان پسر جوان را داخل آن انداختیم و یکی از همراهان او را به بیمارستان سینا برد .

تا ساعت 3 بعدازظهر درگیری به این منوال ادامه داشت ، ما هنوز شکست نخورده بودیم ، کماندوهای ارتش و شهربانی پس از تجدید قوا و با تجهیزات و تسلیحات کامل به طرف ما پیشروی کردند .

از چهارراه گلوبندک تا چهارراه سیروس پیش آمدند ، ما تا این ساعت مقابل آنها خیلی خوب ایستاده و مقاومت کرده بودیم ، ولی رفته رفته آثار گرسنگی ، تشنگی و خستگی در ما پیدا شد ، هنوز مجالی برای خواندن نماز ظهر و عصر پیدا نکرده بودیم ، لباس هایمان به خاطر انتقال مجروحین و شهدا خاکی و خونی بود .

در این بین ناگهان متوجه ورود تانکها از طرف خیابان ری شدم ف دو کامیون نظامی هم نیروهای کماندو را سر خیابان ری ، تقاطع بوذر جمهری شرقی پیاده کردند ، آنها به طرف چهارراه سیروس حمله کرده و تیر می انداختند ، به این ترتیب شرایط برای تظاهر کنندگان بدتر شد .

ما که اوضاع را این طور دیدیم با سرعت وارد خیابان سیروس ( شهید مصطفی خمینی ) شدیم ، کماندوها پس از یورش خود از بازار آهنگرها به چهارراه سیروس ، در تعقیب ما وارد خیابان سیروس شدند ، اوضاع به شدت بحرانی و وحشتناک شده بود .

نفس نفس زنان به سمت خیابان مولوی رفتیم ، جمعیت از هر سو به سمت پیاده رو و کوچه های فرعی می گریختند ، گاهی من از نفس می افتادم ، ولی با نهیب برادرم مهدی باز لنگان لنگان می دویدم ، کماندوها و سربازان همچنان به دنبال ما می آمدند و تیراندازی می کردند .

از همه جا آتش و خون می بارید ، گاهی هم افراد لای دست و پای یکدیگر گیر کرده و چند نفری به زمین می خوردند ، ولی دوباره برخاسته و می دویدند ، من در حال دویدن لحظه ای دیدم که در کمر نفر مقابل من 3 نقطه قرمز ایجاد شد ، به برادرم گفتم : " مثل این که طرف تیر خورده ها ، ولی دارد می دود ! " او چند قدم دیگر رفت ، ولی ناگهان با سر افتاد و نقش زمین شد ، من بی اختیار خم شدم تا بلندش کنم که برادرم پشت گردنم را گرفت و بلند کرد و گفت : " احمد بدو ! وقت این کارها نیست ، به هیچ کس رحم نمی کنند ، بدو الان از راه می رسند ، ما نمی رسیم او را کنار بکشیم ."

ما تا چهارراه مولوی دویدیم و متوجه شدیم که از آن طرف هم نظامی ها آمده و مسجد ابوالفتح را اشغال کرده اند و میدان شاه ( قیام ) در تصرف آنهاست .

ساعد 4 بعدازظهر در حوالی خیابان مولوی بودیم ، در آن شلوغی و بحران ، این طور تصور می کردیم که دیگر نهضت شکست خورده است ، همه مردم از خیابان ها پراکنده شدند و به منازل رفتند ، یواش یواش نیروهای نظامی و شهربانی تمام خیابان ها را به تصرف خود در آوردند و بر نقاط استراتژیک شهر مسلط شدند .

ما نیز از صحنه دور شدیم ، در حالی که دیگر بی رمق و ناتوان از حرکت بودیم ، تلو تلو خوران با آن سر و وضع آشفته خود را به محله مان رساندیم ، آن قدر بی حس و حال راه می رفتیم که 45 دقیقه طول کشید تا به منزل مان برسیم ، در محله ما دیگر خبری از دود و آتش و باروت نبود .

به پدر و مادر اطلاع داده بودند که مهدی و احمد در درگیری های امروز کشته شده اند ، اهالی محل وقتی ما را دیدند در کوچه ای که به خانه مان ختم می شد ، جمع شدند و با حالت بهت و حیرت به ما نگاه می کردند ، لباس های پاره پاره و خونی ، سر و دست زخمی و خاکی ما و لبهای ترکیده و خشکیده ، تعجب آنها را دو چندان کرده بود .

برخی زنها و مردها که می ترسیدند نظامی ها در تعقیب ما به محل بریزند و یورش بیاورند ، بچه های خود را از کوچه و خیابان جمع کرده و به منازل می بردند ، ساعت از 5 بعدازظهر گذشته بود که با همان حال پریشان وارد منزل شدیم ، پدر و مادرم در حال گریه و زاری بودند و با دیدن ما اشک در چشم هایشان خشکید ، لحظه ای مات و مبهوت شده و بعد از فرط خوشحالی با شتاب به سوی ما آمدند .

در این روز بزرگ اگر چه شهادت نصیب من نشد ، ولی آنچه از نزدیک دیدم غیر قابل توصیف است و زبان بیش از این در توصیف آن نمی چرخد ، ما در آن روز به تقدیر خداوندی زنده ماندیم تا پستی و بلندی و آزمایش های بیشتری را از سر گذرانده و تجربه کنیم .

هر چه در تأثیر این واقعه بزرگ و انگیزه های الهی در جوشش آن سخن بگویم کم است ، همین بس که در این روز خدا چشم مرا به بسیاری از حقایق گشود که تا پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی از پا ننشستم .

من در این روز فهمیدم که ساواک به دلیل کمی تجربه ما و سایر مبارزین در جریان نهضت ، با راحتی عناصر خود را به بدنه دسته ها و گروه ها وارد کرده است و در مواقع مقتضی از همین مهره ها برای تفرق انقلابیون و از هم پاشیدن خط سیر تظاهرات بهره می جوید.

من به چشم دیدم که بعضی از اجتماعات را همین عناصر نفوذی در حالی که لباس مشکی به تن داشتند متفرق و پراکنده می کردند تا در برابر نظامی ها ضعیف شوند و این یکی از دلایل شکست ظاهری آن روز بود .(7)

پاورقی ها _______________________

1- طیب حاج رضایی فرزند حسنعلی از لوتی ها و قلدرهای جنوب شهر تهران بود و به آزادگی و جوانمردی اشتهار داشت ، او همه ساله در ایام ماه محرم الحرام دسته عزاداری و سینه زنی بزرگی در سطح شهر به راه می انداخت ، او همراه رادمرد دیگری به نام حاج اسماعیل رضایی بعد از قیام خونین 15 خرداد توسط ساواک دستگیر شدند و پس از تحمل سخت ترین شکنجه ها اعدام ( شهید ) شدند .

2- حسین رمضان یخی ، از لوتی های معروف تهران بود و هم چون شهید حاج طیب رضایی در ماه محرم دسته عزاداری و ویژه هیئت خود راه می انداخت .

3- ناصر جگرکی از گردن کلفت ها و لوتی های جنوب شهر تهران و باغ فردوس بود ، او نیز برای خود هیئت و دسته عزاداری داشت ، گاه این هیئت ها به سر دستگی همین لوتی ها با هم تزاحم پیدا می کردند و درگیر می شدند ، که در این صورت ممکن بود بعضی ها زخمی و یا حتی کشته شوند .

4- شهید حاج مهدی عراقی در سال 1309 در محله پاچنار تهران متولد شد ، او از همان دوران کودکی علاقه زیادی به حضور در هیئت های مذهبی داشت و از دوران نوجوانی در بازار تهران مشغول به کار شد ، در 16 سالگی به عضویت شورای مرکزی جمعیت فداییان اسلام به رهبری شهید نواب صفوی در آمد و در بیشتر تحرکات و فعالیت آنها شرکت می کرد ، او همراه 353 نفر به خاطر دستگیری نواب صفوی در زندان قصر متحصن شد .

وی در سال 1341 همراه سایر دوستان و همسنگران خود هیئت های مؤتلفه اسلامی را راه اندازی کرد ، شهید عراقی در نهضت 15 خرداد 42 و اجتماع روز عاشورا در مسجد حاج ابوالفتح نقش به سزایی داشت ، در بهمن سال 43 همراه همسنگران خود در هیئت های مؤتلفه در اعدام انقلابی حسن علی منصور شرکت کرد و به همین خاطر دستگیر و با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد .

شهید عراقی در زندان عامل مهمی در انسجام و وحدت نیروهای اسلامی در مقابل گروه های مارکسیستی بود ، او در سال 1355 از زندان آزاد شد و مبارزات خود را در بیرون از زندان پی گرفت ، شهید عراقی با هجرت امام خمینی (ره) به پاریس رفت و هنگام بازگشت امام از همراهان ایشان بود .

او بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی در آمد و مسئولیت های مختلفی چون سرپرستی زندان قصر ، عضویت در شورای مرکزی و ریاست واحد اجرایی بنیاد مستضعفان و مدیریت مالی روزنامه کیهان را به عهده گرفت .

سرانجام شهید عراقی در سحرگاه 4/6/1358 به دست گروه خوارج فرقان همراه فرزندش حسام به شهادت رسید ، امام خمینی (ره) به مناسبت شهادت این مجاهد ستم ستیز فرمودند : " برای او مردن در رختخواب کوچک بود ، او باید شهید می شد ."

5- آقای احمد ، به خاطر حضور در مجامع و مساجد مختلف با افراد زیادی آشنا و یا دوست می شد ، از جمله آنها آقای جعفری است که با او در مسجد صاحب الزمان (عج) ، عباسی ، آشنا شده بود .

6- به دلیل مقررات ارتش و نیز کنترل مهمات به نیروهای نظامی اعلام شده بود که پس از هر آتش و تیراندازی باید پوکه گلوله های شلیک شده خود را تحویل دهند ، اما در این راهپیمایی رژیم که پیش بینی می کرد مردم از دستگیری امام خمینی (ره) خشمگین شوند به نیروهای امنیتی و نظامی خود اجازه داده بود که بدون تحویل پوکه تیراندازی و شلیک کنند .

7- آقای احمد تأکید می کند که این شکست برای قیام 15 خرداد ظاهری بود ، سیر حوادث پس از این روز بزرگ ثابت کرد که این واقعه پیروزی بزرگی را در دل داشت که پس از 15 سال ظاهر شد ، رژیم طاغوت با اشتباه خود و به خاک و خون کشیدن مردم مسلمان و بی گناه ، گرچه توانست مدت کوتاهی مغرورانه محیطی سراسر خفقان به وجود آورد ، ولی با همین عمل ننگین بر ظلم و جنایاتش صحه می گذاشت و مردم به ماهیت واقعی و باطنی آن پی برده و با شیوه های جدید و آموخته های بیشتر و نو در صدد مخالفت و براندازی آن برآمدند .


مطالب پربازدید سایت

Error: No articles to display

جدیدترین مطالب

بنیاد هابیلیان (خانواده شهدای ترور کشور)

باز هم تروریسم و باز هم کاپشن صورتی

حمله تروریستی به سه نقطه شهرستان چابهار و راسک

تعداد شهدای حمله تروریستی به راسک و چابهاربه 16 نفر رسید

سعید کریمی از مجروحان حمله تروریستی راسک و چابهار عیادت کرد

وضعیت مجروحان حمله تروریستی چابهار و راسک

محمود عباس‌زاده مشکینی عضو کمیسیون امنیت ملی

ورود کمیسیون امنیت ملی به حمله تروریستی راسک و چابهار

معاون امنیتی و انتظامی وزیر کشور:

عناصر تروریستی راسک و چابهار ملیت غیر ایرانی دارند

فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31

دانلود فیلم های تروریستی ایران و جهان