شهید مهدی حیدری 18مهر1339 در مشهد به دنیا آمد. پدرش مهندس ساختمان و مادرش خانهدار بود. وی دوره متوسطه را با موفقیت به پایان رساند. همزمان با ورود او به دانشگاه، انقلاب فرهنگی رخ داد و دانشگاهها تعطیل شد. با آغاز جنگ تحمیلی، مهدی برای انجام خدمت سربازی راهی شهرستان مهاباد شد. سرانجام توسط عناصر گروهک تروریستی منافقین مورد کمین قرار گرفت و در 16بهمن1362 به همراه هفت نفر دیگر از همکارانش، بعد از شکنجه فراوان به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید، شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با مادر شهید مهدی حیدری:
«از همان کودکی پسر مهربان و خوشاخلاقی بود. اسمش را پدرم انتخاب کرد. مهدی علاقه زیادی به درس خواندن داشت و باهوش و باتدبیر بود.
ترم اول دانشگاه بود که دانشجویان با اعتراض نسبت به حکومت ظالم پهلوی، دانشگاهها را تعطیل کردند. زمانی که درس را رها کرد، برای تقویت و آموزش زبان انگلیسی به تهران رفت. آنقدر به درس خواندن علاقه داشت که میخواست برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود؛ اما با شروع جنگ منصرف شد، گفت: «من هم باید به سربازی بروم و از کشورم دفاع کنم.»
ولی مطالعه را فراموش نکرد. زندگینامه مشاهیر ایرانی و خارجی، کتابهای مولانا و سعدی و نظامی را خیلی دوست داشت. نهجالبلاغه و قرآن زیاد میخواند، مدام هم پای منبر آیتالله خامنهای و شهید هاشمینژاد بود.
خیلی مهربان بود. چند روز که از خانه دور بود، برای همه بچهها سوغاتی میآورد. من به او میگفتم: «مادر چرا این کار را میکنی؟ نیازی نیست.» او میگفت: «اینها خواهر و برادر من هستند، من دوستشان دارم و با جان و دل برایشان چیزی میخرم.»
وقتی با هم تنها بودیم، گاهی مینشست و با من درد و دل میکرد و در آخر میگفت: «مادر از من راضی باش.»
در انجام کارهای خانه همیشه داوطلب بود. پدرش برای اینکه مانع جبهه رفتنش شود، خانه و مغازه را به نامش زد. گفتیم: «دامادت میکنیم، نرو!» گفت «خیر! ما نباید سربار این جامعه باشیم.»
لباسهایش را از خارج کشور برایش میآوردند. وقتی از مدرسه به خانه میآمد، میدیدیم لباسهایش نیست. از او سوال میکردیم: «لباسهایت را چه کار کردی؟» میگفت: «جا گذاشتهام.» بعد که جویا شدیم، فهمیدیم به دوستانی که لباس نداشتهاند، میداد. خیلی دلرحم بود.
در بحبوحه انقلاب و آن سالها که اعتراضات مردمی بالا گرفت، منزل ما خیابان تهران بود. من با بچههای کوچکم، در راهپیمایی شرکت میکردم و آنها از ابتدا در چنین فضایی بزرگ شدند. یک بار مهدی را در یکی از این راهپیماییها دستگیر کردند و شکنجه دادند.
عازم جبهه شد و از همان ابتدا، به عنوان «فرمانده واحد ترابری آذربایجان غربی» انتخاب شد. دوره آموزشیاش را در قائمشهر گذراند. شهر قائمشهر قبلا به نام شاهپسند بود. برای انجام خدمتش نیز به آذربایجان غربی، شهرستان مهاباد فرستاده شد و به مدت هفت ماه در آنجا بود.
آن شبی که ترورش کردند، خبر دادند، چند ماشین به منطقه فرستاده شده و فردی باید برای چک کردن ماشینها و تحویل گرفتن بارشان برود. مهدی گفت: «من خودم باید به عنوان مسئول بروم و ماشینها را چک کنم.» منافقین در جاده کمین زدند و مهدی را به همراه هفت نفر دیگر، بعد از شکنجه فراوان به شهادت رساندند.
هر شب رأس ساعتی مشخص با هم حرف میزدیم. یک شب به من گفت: «من کارهایم را انجام میدهم و تا ده روز دیگر به مرخصی میایم. الان نمیتوانم بیایم؛ چون یکی از همکارانم ازدواج کرده و مرخصیام را به او دادم.»
آن شبی که ترور شد به من گفته بود که فردا قرار است بیاید. ما چشمانتظار او بودیم. باید زمینی تا تهران و از آنجا به مشهد میآمد. چند روزی گذشت؛ اما از او خبری نشد. چند بار به همان شمارهای که تماس میگرفت، زنگ زدم؛ اما یک نفر دیگر گوشی او را برمیداشت و میگفت: «مهدی مأموریت رفته است.»
ده روز بعد خبر دادند که زخمی شده، بعد هم گفتند که به شهادت رسیده است. از آن سال انگار مردهام. وقتی او رفت انگار همه چیز ما، دارایی و هوش و عقل ما هم رفت. این دنیا هر روز به گونهای با انسان بازی میکند. اکنون خداوند منافقین را روسیاه دنیا و آخرت کرده است. روسیاهی و جنایات منافقین با هیچ نمایش حقوقبشری پاک نخواهد شد.»