شهید حجت کاظمی یکی از 11مرزبانی است که توسط گروهک تروریستی جیشالعدل(جیشالظلم) به شهادت رسید. وی 6مهر1376 در مشهد متولد شد. پدرش پارکبان و مادرش خانهدار بود. او در خانوادهای متدین بزرگ شد و تا پایان مقطع راهنمایی درس خواند، سپس به دلیل شرایط نامناسب اقتصادی خانواده، درس را رها کرد و مشغول کار شد. او سرانجام در سال 1395 برای انجام خدمت سربازی به زاهدان منتقل شد و در 6اردیبهشت1396 به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با مادر شهید حجت کاظمی:
«زمانی که من حجت را باردار بودم، مریضی سختی گرفتم. دکترها گفتند که باید بچهام را سقط کنم و این مریضی بچه را دچار اختلالات ژنتیکی میکند. من و پدرش تصمیم گرفتیم او را نگه داریم. گفتیم توکل بر خدا هر چه خودش بخواهد. وقتی به دنیا آمد، سالم بود و همانجا بر زبان پدرش نام حجت جاری شد. اسمش را حجت گذاشتیم. پسر آرام و مهربانی بود. اگر کسی اذیتش میکرد، به او میگفتم: «تو هم همان کاری که با تو کردهاند را انجام بده.» حجت میگفت: «من دوست دارم با همه دوست باشم.»
درسش خیلی خوب بود؛ اما به دلیل شرایط نامناسب اقتصادی، خودش دوست نداشت ادامه تحصیل دهد، میگفت: «مادر من میخواهم کنار بابا کار کنم.» هنوز خیلی کوچک بود که در برنامههای شبیهخوانی شرکت و نقش حضرت علیاکبر را بازی میکرد. ناراحتیهایی که برایش پیش میآمد را با لبخندی رد میکرد.
اوایل که به زاهدان رفته بود، از شرایط بد آب و هوا و وضعیت بهداشت و غذای آنجا خیلی گلایه میکرد، سختش بود؛ اما این اواخر مدام تعریف میکرد، میگفت: «خیلی جای خوبی است.» بعضی از اوقاتی که با او تماس میگرفتم، میگفت: «من در کمین هستم، در کمین حس خوبی دارم.»
دهم اردیبهشت قرار بود به مرخصی بیاید و تا بیستوپنجم بماند، بعد هم تا آخر خدمتش برود.
روز 6اردیبهشت1396 زمان کمین رفتن رسید و نوبت یکی دیگر از سربازها بود؛ ولی مادرش مریض بود و نمیتوانست به کمین برود. حجت داوطلبانه قبول کرد که به جای او سر پستش حاضر شود.
سرانجام حین تعویض شیفت بین میل مرزی 99 و 100 در کمین تروریستهای جیشالعدل گرفتار شدند و عناصر این گروهک تروریستی، 11مرزبان را با اسلحه گرینف به رگبار گلوله بستند.
ساعت ده صبح بود. یکی از طرف پاسگاه به ما زنگ زد و گفت: «از همخدمتیهای حجت هستم. اگر میشود، شماره عموی بزرگش را به ما بدهید.» تعجب کردم و پرسیدم: «چیزی شده است؟» گفت: «میخواهم احوالشان را بپرسم. من از دوستانشان هستم.» استرس زیادی گرفتم و با خودم گفتم نکند مشکلی برای حجت پیش آمده باشد. پدرش را بلند کردم و جریان را به او گفتم. هر دو نگران بودیم. سعی داشتیم با دوستان همخدمتی و پادگان او تماس بگیریم و ببینیم طوری شده است یا خیر! به هر جا زنگ میزدیم، همان روز گوشیها در دسترس نبود. بعضیها هم تلفن را برمیداشتند و میگفتند: «ما برجک هستیم و او در پاسگاه است.»
زمانی که شماره میگرفتم، احساس کردم قلبم دارد از کار میایستد. بعد از چند ساعت عموی حجت خبر شهادتش را به ما داد. من هنوز هم باور نکردم که حجت به شهادت رسیده باشد. هر لحظه کنارم حسش میکنم.»