پایان انتظار سیده زینب



صبح سردی بود. هنوز صبحانه را تمام نکرده بودیم. برادرم «محمد خلیل» قصد رفتن به محل کارش را داشت. بلندگوی ماشین سپاه در شهر می‌گشت و خبر تازه‌ای را پخش می‌کرد. خبر مبهم بود صبر کردم ماشین دوباره از جلو خانه ما بگذرد تا متوجه خبر شوم. اما ماشین بر نمی‌گشت. از مادرم خواستم از همسایه‌ها بپرسد که چی شده و چه کسی را آورده‌اند.... مادر بزرگم گفت: «به گمانم دوباره شهید آورده‌اند... تو برو تشیع جنازه، من مراقب بچه‌ات هستم». و زیر لب به یاد شهیدان، اشعاری را زمزمه کرد. مادرم برگشت. از‌‌‌ همان جلو در با صدای بلند گفت: «من می‌روم غسالخانه».
خیلی تعجب کردم. زن‌ها هیچ وقت به غسالخانه نمی‌رفتند. غسالخانه جای مردان بود. برای وداع با شهدایشان و برای شستن و.... در حال آماده شدن بودم که همسایه‌مان آمد و گفت: «می‌گویند دختری است که مدت‌ها تحت شکنجه کومله بوده است». قلبم فرو ریخت. فقط می‌دویدم تا هر چه زود‌تر به غسالخانه برسم.

غسالخانه جلو گذر و مزار شهدای «قروه» بود. هر بار که شهیدی می‌آوردند، پدران شهدا به غسالخانه می‌رفتند و به شهیدان می‌گفتند: «سلام ما را به شهیدانمان، به فرزندانمان برسانید».
اما این بار، مادران شهیدان بودند که تک تک وارد غسالخانه می‌شدند و پس از دقایقی با چشم گریان بر می‌گشتند و زبان به لعن و نفرین کومله باز می‌کردند. دو تن از مادران رزمندگان که بعد‌ها شهید شدند از غسالخانه بیرون آمدند. آن‌ها را می‌شناختم. جلو رفتم و از آن‌ها پرسیدم: «جریان چیست؟ این خانم کیست؟»

با توضیحات آن‌ها تحریک شدم تا پیکر شهیده را از نزدیک ببینم. من و دوستانم قصد رفتن به داخل غسالخانه را داشتیم. اما خانم‌های مسن ممانعت می‌کردند و فریاد می‌زدند: «قابل دیدن نیست. خانم‌های جوان نیایند».
خانم‌های مسن و مادران شهدا که وارد غسالخانه می‌شدند، با چنان حال بدی وارد می‌شدند که قدرت بیان وضعیت شهید را نداشتند. پیکر ناهید را با ماشین جیپ از منطقه کامیاران آورده بودند. خاک و سنگریزه بر کف ماشین دیده می‌شد.

راننده جیپ با قیافه بهت زده، مات ایستاده بود. گرچه اولین بار نبود که پیکر شهیدی از خاک دیار کردستان کشف می‌شد و یا پیکر شکنجه شده‌ای در کردستان کشف می‌شد و یا پیکر شکنجه شده‌ای در غسالخانه شست وشو داده می‌شد، نظیر پیکر شهیدان نادری، جمارانی و... اما مظلومیت خاص این دختر شهید با همه فرق داشت.
برادران با قیافه بهت زده و غم زده ایستاده بودند و زن‌ها ضجه کنان بر سر و سینه می‌کوفتند. عاشورایی شده بود. خانم‌ها با کمک یکدیگر پیکر شهیده را غسل داده و کفن می‌کردند و از خانواده شهید یا ناهید خبری نبود. پیکر شهیده را به سوی تهران حرکت دادند. خبردار شدیم که خانواده‌اش به سوی تهران رفته‌اند.

روایتی از خانم هادی‌پور (از ساکنین قروه)
منبع: شهدای زن