روایتی از جستجوی سیده زینب(مادر شهید)



زمستان ۱۳۶۰سال بود. در یک سفر به دنبال ناهید به اطراف سقز رفته بودم. پس از پشت سر گذاشتن چند آبادی به یک آبادی رسیدیم که در زیر انبوه برف مخفی شده بود. با پاهای یخ بسته به آن آبادی رفتیم.

دو نفر زن بودیم که هر دو به دنبال فرزندانمان کوه و دشت را می‌گشتیم، یکباره متوجه شدیم در محاصره کومله هستیم. آن‌ها ما را با خود به مقرشان بردند. اول فکر می‌کردند که از طرفداران آن‌ها هستیم و برای آن‌ها خبر آورده‌ایم.
دو دختر کومله‌ای به استقبال ما آمدند. ما را به اتاقی بردند. قبل از استقرار ما سوال کردند: «برای چه به اینجا آمده‌اید»؟ گفتیم «برای دیدن و احوالپرسی قوم و خویش شوهرمان آمده‌ایم»

آن‌ها با ما دربارهٔ حزب کومله صحبت کردند و به تبلیغ حزبشان پرداختند. بعد از مدتی برای پیشواز گروهی از افرادشان رفتند و ما را تنها گذاشتند. تنها که شدیم، دور و برمان را نگاه کردیم. در یک طویله بودیم که به خوبی تمیز و پاکیزه شده بود و پر از ظرف‌های بزرگ (دبه) بود. اول فکر کردیم ظرف‌ها پر از قرمه گوشت و ترشی و روغن است که در زمستان هم خیلی مورد استفاده قرار می‌گیرد، اما وقتی درب یکی از آن‌ها را باز کردیم، متوجه شدیم پر از مهمات به سرقت رفته از پادگان است و در واقع آنجا انبار مهمات بود.
وقتی دختر‌ها دوباره برگشتند، مقدار زیادی سیم برق آورده و گفتند: «روکش این سیم‌ها را جدا کنید» ما برای برطرف کردن شک آن‌ها، روکش سیم‌ها را جدا کردیم. علی رغم اصرار آن‌ها خداحافظی کردیم و به خانه کد خدای روستا رفتیم. همسر کدخدا به گرمی از ما استقبال کرد و با غذایی که برای فرزندانش تهیه کرده بود از ما پذیرایی کرد. من و دوستم از فرزندانمان سوال کردیم؛ اما از آن‌ها خبری نداشتند. نه از ناهید من و نه از فرزند پاسدار دوستم که همراه من بود.

همسر کدخدا گرچه از کومله خیلی متنفر بود، خیلی هم می‌ترسید. به ما گفت: «شما باید از اینجا بروید. چون به شما مشکوک هستند و شما را خواهند کشت» شب هوا بسیار سرد بود. ما در خانه کدخدا ماندیم. دو دختر کومله‌ای به آنجا آمدند. بدون اجازه صاحب خانه، غذایی را که برای فرزندانش پخته بود، خوردند. گروه دیگری نیز به آنجا آمدند و غذا‌ها را غارت کردند. همسر کدخدا جرات اعتراض نداشت و دم بر نمی‌آورد. صبح آن روز، گروه دیگری از حزب کومله آمدند و درباره ما از آن دو دختر پرس و جو کردند. بعد از رفتن آن‌ها، دو دختر کومله‌ای، اصرار داشتند که با ما بیایند تا ما را به منزلمان برگردانند.
احتمال خطر می‌دادیم که آن‌ها قصد کشتن ما را دارند. بهانه آوردیم و گفتیم: «ما خسته هستیم، راه طولانی بود و پاهای ما به شدت درد می‌کند و قصد داریم فردا صبح برگردیم. می‌خواهیم استراحت کنیم. هرچه آن‌ها اصرار کردند، ما بهانه آوردیم و با سماجت در خانه کدخدا ماندیم. دختر‌ها هم از آنجا رفتند. فردای آن روز، همسر کدخدا به ما خبر داد تعدادی از مردم روستا، قصد دارند برای شرکت در مراسم فامیل خود به آبادی دیگر بروند، شما هم با آن‌ها همراه شده و از روستا خارج شوید. زیرا کومله قصد جان شما را خواهد کرد.

همسر کدخدا، خانم خوب و دلسوزی به نظر می‌رسید. به او اطمینان کردیم و به همراه آن عده از مردم روستا به روستای دیگر رفتیم. در آبادی دوم تعداد کومله کمتر بود، اما در مسجدی، گروهک‌ها تعدادی از پاسداران را زندانی کرده بودند. مردم روستا، نان خالی به عنوان غذا به آن‌ها می‌دادند. وضعیت اسارت آن‌ها خیلی بد و ناراحت کننده بود. حتی اجازه رفتن به دستشویی را به آن‌ها نمی‌دادند. ما دو روز در آن آبادی ماندیم. در آنجا فکر می‌کردند ما از روستایی که طرفدارانشان آنجا مستقر هستند، آمده‌ایم، کاری به ما نداشتند.
وضع بسیار بد زندانیان، ما را خیلی ناراحت کرده بود و غم ناهید را از دلم بیرون کرده بود. دلم می‌خواست مسلح بودم و با سلاح آشنایی داشتم تا انتقام می‌گرفتم و زندانیان را آزاد می‌کردم. همسفر و همدرد من نیز همین احساس را داشت.

در آخرین مرحله از جست‌و‌جو به دنبال فرزندم به آبادی «حسن آباد» که محل درگیری هم بود، رفتم. خبری به دست نیاوردم. از آبادی «انار» هم خبری به دست نیامد. وقتی قصد رفتن به آبادی «توریور» را داشتم، با خانواده‌ای آشنا شدم که سه فرزند داشتند. آن‌ها به من گفتند که ناهید در اینجا زندانی بوده است.
ناهید را خیلی اذیت و آزار می‌کرده‌اند. صبح‌ها او را به طناب می‌بستند و در آبادی می‌گرداندند و اعلام می‌کردند او جاسوس خمینی است. من دیگر توان ایستادن نداشتم. از سلامت ناهید سوال کردم. خبری نداشتند. فقط فهمیده بودند کومله قصد داشته او را به آبادی «حلوان» ببرند. آن‌ها هم برای ناهید متاثر شده و پا به پای من گریه می‌کردند. بعد از رفتن به آبادی توریور وحلوان فهمیدم او را از آنجا نیز منتقل کرده‌اند. درگیری‌ها در سطح استان ادامه داشت. پاسداران از اسارت ناهید خبر داشتند و آن‌ها هم به دنبال ناهید و دیگر اسرا می‌گشتند.