خاطرات خانواده و دوستان
دست و دل بازی ناهید
او از همان کودکی دلی به وسعت دریا داشت و معنای محبت و همدردی را به خوبی درک میکرد. هر وقت با بچهها بازی میکرد، در خانه هر چه میوه و خوراکی داشتند با خود میبرد تا با بچهها تقسیم کند و با آنها بخورد. ناهید بسیار رئوف و مهربان بود و بیشتر اوقات لباس و دیگر وسایلش را هدیه میداد.
مادر شهید
قاشق داغ
وقتی کوچک بودیم، با هم قایم باشک بازی میکردیم. یک روز مادرم در حال آشپزی بود و با قاشق، سیب زمینی تنوری را بر میداشت. ناهید قاشق را برداشت تا من را بسوزاند. قاشق به پای من خورد و مرا سوزاند. در مقابل من هم قاشق داغ به دست او زدم. باور نمیکرد که پای من را سوزانده است. وقتی متوجه شد بسیار ناراحت شده بود.
اصلاً از سوختن دستش ناراحت نبود. ولی خیلی ناراحت پای من بود. من به خاطر بیماری سرخک که در کودکی به آن مبتلا شده بودم، شنوایی گوشم را از دست داده بودم و متوجه صحبتهای او نمیشدم. اما او با نگاهش با من حرف میزد و من متوجه میشدم.
لیلا کرجو (خواهر شهید)
علاقه به قرآن
ناهید به قرآن علاقه زیادی داشت. در ماه مبارک رمضان حتماً در کلاس قرآن شرکت میکرد و قرآن را ختم میکرد. خیلی زیبا دعا و قرآن میخواند. دعاهای ائمه را با حزن خاصی میخواند و ما از خواندن او لذت میبردیم.
لیلا کرجو (خواهرشهید)
زمستان اسارت
روز دوشنبه بود؛ در روزهای سرد دی ماه ۱۳۶۰ ناهید بیمار شد به طوری که باید دکتر میرفت. من در حال شستن رخت بودم. قرار شد بعد از تمام شدن کارم، پیش او بروم. درمانگاه در میدان آزادی سنندج بود. نیم ساعت بعد کارم تمام شد و به سمت درمانگاه رفتم. مطب تعطیل شده بود. دور و برم را گشتم. خبری از ناهید نبود. به خانه برگشتم. مادرم مطمئن بود که اتفاقی نیفتاده است. با اطمینان از پاکدامنی دخترش میگفت: «حتماً کاری داشته است، رفته دنبال کارش، هر کجا باشد برمیگردد؛ دختر سر به هوا و بیفکری نیست».
لیلا کرجو (خواهرشهید)
شرط رهایی
موهای سر او را تراشیده و او را در روستا میگرداندند. شرط رهایی ناهید را توهین به حضرت امام (ره) قرار داده بودند. اما ناهید استقامت کرده و در برابر خواسته آنها، شهادت را بر زنده بودن و زندگی با ذلت ترجیح داده بود. مردم روستا، در آن شرایط سخت که جرات دم زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه این دختر اعتراض کرده بودند. بعد از مدتی به آنها گفته شد، او را آزاد کردهاند.
شهلا کرجو (خواهر شهید)
ناهید را کبود دیدم
سال ۱۳۵۷، تظاهرات زیادی در سنندج برگزار میشد. یک روز، در خانه مشغول کار بودم که متوجه سر و صدای زیادی شدم. از منزل بیرون رفتم. ناهید و مادرش در خیابان بودند و همسایهها دور و بر آنها جمع شده بودند. خیلی ترسیدم. سر و صورت ناهید زخمی و کبود شده بود و با فریاد از جنایات رژیم پهلوی و درنده خوییهای ساواک میگفت. گویا در تظاهرات او را شناسایی کرده و کتک زده بودند و قصد دستگیری او را داشتند. آن قدر با باتوم و شلاق به او زده بودند که پشتش سیاه و کبود شده بود. از درد زیاد نمیتوانست بایستد.
سلمی خانم (همسایه شهید)
در جستجوی ناهید
بعد از گم شدن ناهید، مادرم برای یافتن او از همه پرس و جو میکرد. از دوستان، همکلاسیها، مغازهدارها و... پرسید. تا اینکه چند نفر از افرادی که او را میشناختند، گفتند «ناهید را در حالی که چهار نفر او را دور کرده بودند، دیدهاند که سوار مینیبوس شده است». مادرم، راننده مینیبوس را که آنها را سوار کرده بود پیدا کرد و از او درباره ناهید پرسید. راننده اول میترسید اما با اصرار مادرم گفت: «آنها را در یکی از روستاهای اطراف سنندج پیاده کرده است».
شهلا کرجو (خواهرشهید)
نامههای تهدید آمیز
مادرم، با کرایه قاطر یا با پای پیاده، روستاهای اطراف را گشت، اما او را پیدا نکرد. پس از ربوده شدن ناهید، مرتب نامههای تهدید کننده به خانه ما میانداختند، زنگ خانه را میزدند و فرار میکردند. در آن نامهها، خانواده را تهدید کرده بودند که اگر با نیروهای سپاه و پیشمرگان کرد همکاری کنید، بقیه فرزندانتان را میدزدیم یا اینکه مینوشتند شبانه به خانهتان حمله میکنیم و فرزندان را جلوی چشم مادرشان خواهیم کشت. دوران سختی بود. بچهها سن زیادی نداشتند. مادرم هم باردار بود. اضطراب و نگرانی در خانه حاکم بود. مادرم همه جا را میگشت تا خبری از ناهید بگیرد.
لیلا کرجو (خواهرشهید)
شرح حال روزهای اسارت
روزهای سخت و سرد زمستان ۱۳۶۰ را خوب به خاطر دارم. در مسجدی که میان روستاست، یک بار زنی را دیدم که لباس مردان کرد را پوشیده بود، سرش تراشیده و بدنش رنجور و درد کشیده بود، چند باری او را دیدم، اسمش را پرسیدم، او گفت که نامش ناهید است، گفتم: چرا این شکل و قیافه هستی؟! اینها که هستند؟ او با حالتی رنجور گفت: «ضدانقلاب و کومله من را به جرم حمایت از امام خمینی و بسیجی بودنم گرفتهاند. به او گفتم کمکت میکنم تا فرار کنی. اما ناهید گفت: «اگر من فرارکنم این بیانصافها به تو، خانواده و مردم روستا رحم نمیکنند، من راضی نیستم که کسی به خاطر من به خطر بیفتد. اینها همه را آزار خواهند داد.»
یکی از اهالی هشمیز
منبع: بسیج پرس، رجانیوز، روزنامه جوان و شهدای زن.