شهید علی نصیری

منبع: هابیلیان

ولادت: ۲۰/۶/۱۳۳۸
شهادت: ۲۴/۰۱/۱۳۸۷
مکان شهادت: حسینیه سیدالشهدای (ع) شیراز
عامل شهادت: انفجار بمب توسط گروهک تروریستی تندر (وابسته به انجمن پادشاهی)

** همسر شهید

به دنیا وابسته نبود ، برای اینکه خدا رو میدید ، با اینکه رابطه عاطفی شدیدی با ما داشت ، امّا عشق خدا تو دلش خیلی زیادتر بود. تمام وجودش آرامش بود. برای خواهرش فقط برادر نبود ، هر روز بهش زنگ میزد ، با اینکه توی یه روستای گرمسیر و بدمسیر زندگی میکردن ، هر سال عید ، اوّلین جا ، باید اونجا میرفتیم. از غیبت و دروغ متنفّر بود
هیج وقت از غذا یا کارای خونه ایراد نمیگرفت ، تا اونجا که میتونست کمکم میداد. روی نظم و قول خیلی حساس بود، همیشه سروقت ، همیشه سر قول.
بعضی وقتها که میخواستیم یه چیزی بخریم ، ازم اجازه میگرفت که جنس ارزونتر رو برداریم، قبول میکردم، می فهمیدم باز کار یکی لنگه ، علی میخواد کارشو راه بندازه. همیشه با وضو بود، هر شب نماز شب میخوند.
اینقدر توی زندگیمون خوب بود، که همیشه میگفتم : « کاش یه روز همه میفهمیدن علی چقدر خوبه»
خودش رو به آب و آتیش میزد، تا کار مردم رو زمین نمونه. از بس دست به خیر بود، برادرم خوابش رو دیده بود، گفته بود: «ببین، من دستهام قطع نشده، من دست دارم، به خاطر کارای خیری که کردم»
با اینکه مسئولیت فنی در محیط کارش داشت، اما همه عشقش کارهای فرهنگی بود، مکبر مسجد محل بود، بعد از انفجار تمام بیمارستانها رو دنبالش گشتیم. خیلی بی تاب و نگران بودم. یکشنبه شب از شدت گریه خوابم برد. علی رو دیدم که وارد خونه شد با نور سبز عجیبی که سراسر محیط رو عوض کرده بود. خیلی شاد و چهره اش آرام بخش بود
فردا صبح جنازه تکه تکه اش رو شناسایی کردیم.
می گفت: همکارم با تعجب پرسید آقای نصیری چند بار کربلا رفتی ؟ با حسرت گفتم: نرفتم. گفته بود: کربلا که بودم شما رو با شال سبزی در حرم دیدم که مسئول کاروان بودید.
صبح روز شنبه آقای نصیری بهم گفت که یه خواب خوب دیدیم.
گفتم چی؟
گفت: خواب دیدم که کانون یه اتوبوس راه انداخته برای زیارت کربلا و منو بین این همه آدم معرفی کردن برای سرپرستی اتوبوس
اصلا حالا که اینطوره میخوام امشب برم کانون
و آمد و چه به موقع رسید برای سرپرستی کاروان شهداء به سمت کربلا. [۱]

** دختر شهید

بعد از رفتن بابام فهمیدم ضامن یک زوج جوان شده بود برای وام. توی روزنامه آگهی داده بودن و بابام ضامنشون شده بود، ندیده و نشناخته بدون اینکه یک ریال ازشون بگیره.
یک بار داشتم از جایی بر میگشتم، دیر شده بود، ترسیدم، یه لحظه احساس کردم بابام کنارمه و داره باهام راه میاد، صدای قدم هاشو میشنیدم. آخه هنوز صدای قدمهاشو یادمه، مردم یه جوری نگاهم میکردن، انگار که کسی همراهمه، حتی وقتی میخواستم تاکسی بگیرم، راننده ازم پرسید: دو نفرتون؟ با تعجّب کنارمو نگاه کردم. من نمی دیدمش ولی انگار مردم میدیدن، گفتم نه آقا من تنهام!
بابام همیشه میگفتن: «همه موفقیت هامو مدیون خانمم هستم» از بس مادرم صبور و قانع و کم توقّعه. همیشه همراه بابام بود و هیچ وقت از چیزی گله ای نکرد. به حدّی که اقوام بهمون میگفتن: شما چهار چرخ یک ماشین بودین و با هم زندگی رو جلو بردین.
همیشه آرزوی زیارت کربلا داشت. محرم خواب دیدم که عده ای خاص رو صدا می زنن و اینها از جلوی کانون عازم کربلا هستن.
پدرم رو صدا زدن. گریه ام گرفت. قرار بود با هم بریم زیارت.
گفت: این بار که برگشتم چهار تایی با هم می ریم کربلا. [۲]

پی نوشت:

[۱] و [۲]نشریه ی پرواز ؛ ویژه نامه ی چهلم شهدای واقعه بمب گذاری حسینیه سید الشهدای کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز